اشعار قیصر امین پور؛ گزیده شعرهای عاشقانه و زیبا درباره خدا و زندگی

قیصر امین پور نویسنده، مدرس دانشگاه، شاعر معاصر ایرانی و از شاعران تأثیرگذار انقلاب بود. او در اشعار خود به مضامینی همچون عشق، خدا و زندگی پرداخته است. در ادامه منتخبی از اشعار قیصر امین پور را خواهید خواند.

اشعار قیصر امین پور

اکثر ما اشعار قیصر امین پور را مانند اشعار برخی دیگر از شاعران معروف معاصر و به مانند اشعار شفیعی کدکنی، بارها شنیده ایم. از قیصر امین پور اشعار زیبای بسیاری به جای مانده است. بسیاری از این اشعار به دلیل شیوایی و مفهوم زیبایشان توسط خوانندگان سرشناسی همچون علیرضا افتخاری، محمد اصفهانی و محمد معتمدی خوانده شده و بسیاری از آن‌ها نیز توسط خود شاعر به صورت دکلمه خوانده شده‌اند. شعرهای امین‌پور مانند اشعار شمس لنگرودی از حیث بلاغی ارزشمند است. او توانسته ویژگی‌های سبکی و بلاغی شعر کلاسیک و شعر نیمایی را در شعرهایش تلفیق کند. یکی از عواملی که در نهایت، باعث برجستگی سبکی اوست، نوآوری در بلاغت و درک انتظار مخاطبان امروز از شعر است. 

از امین‌پور در زمینه‌هایی چون شعر کودک و نثر ادبی آثاری همچون «طوفان در پرانتز» (نثر ادبی)، «منظومه ظهر روز دهم» (شعر نوجوان)، «مثل چشمه، مثل رود» (شعر نوجوان)، «بی‌بال پریدن» (نثر ادبی)، «مجموعه شعر آینه‌های ناگهان»، «به قول پرستو» (شعر نوجوان)، «گزینه اشعار»، «مجموعه شعر گل‌ها همه آفتابگردان‌اند»، «دستور زبان عشق»، «سنت و نوآوری در شعر معاصر» منتشر شده‌است. در ادامه مجموعه زیبایی از اشعار قیصر امین پور را خواهید خواند.

 

زیباترین اشعار قیصر امین پور

گاهی گمان نمیکنی…

گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود
گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود

گاهی بساط عیش خودش جور می‌شود
گاهی دگر، تهیه بدستور می‌شود

گه جور می‌شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می‌شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می‌شود

گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گاهی تمام شهر گدای تو می‌شود…

گاهی برای خنده دلم تنگ می‌شود
گاهی دلم تراشه ای از سنگ می‌شود

گاهی تمام آبی این آسمان ما
یکباره تیره گشته و بی رنگ می‌شود

گاهی نفس به تیزی شمشیر می‌شود
ازهرچه زندگیست دلت سیر می‌شود

گویی به خواب بود جوانی‌ مان گذشت
گاهی چه زود فرصت مان دیر می‌شود

کاری ندارم کجایی چه می‌کنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر می‌شود

∼✂∼✂∼✂∼

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

چو گلدان خالی، لب پنجره
پُر از خاطرات ترک خورده‌ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم
اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم

اگر دل دلیل است، آورده‌ایم
اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم!

گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم!

دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده‌ایم

 

اشعار قیصر امین پور

 

∼✂∼✂∼✂∼

به قول پرستو: بهار آمده!

چه شد؟ خاک از خواب بیدار شد
به خود گفت: انگار من زنده ام!
دوباره شکفته است گل از گلم
ببین بوی گل می دهد خنده ام!

نوشتند چون حرف ناگفته ای
گل لاله را بر لب جویبار
چه شد؟ باز انگار آتش گرفت
همه گل به گل دامن سبزه زار

چنین گفت در گوش گل، غنچه ای:
نسیمی مرا قلقلک می دهد
زمین زیر پایم نفس می‌کشد
هوا بوی باد خنک می دهد

صدای نفس های نرم نسیم
به بازیگری گفت: اینک منم!
که با دست های نوازشگرم
گلی بر سر شاخه ها می زنم!

از این سوره ی سبز و آیات سرخ
کتاب زمین پر علامت شده
زمین گفت: شاید بهشت است این!
زمان گفت: گویا قیامت شده!

زمین فکر کرد: آسمانی شده
کبوتر گمان کرد: آبی شده
دل سنگ حس کرد: جاری شده
گل احساس کرد: آفتابی شده

به چشم زمین: برف ها آب شد!
به فکر کویر: آبشار آمده!
به ذهن کلاغان: زمستان گذشت!
به قول پرستو: بهار آمده!

 

زیباترین اشعار قیصر امین پور

پیشنهاد: اگر به اشعار انقلابی، حماسی و میهنی علاقه دارید، مجموعه ای از اشعار سپیده کاشانی را نیز می توانید در ستاره بخوانید. 

اشعار عاشقانه قیصر امین پور

من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی‌تر از غم ندیدم
به اندازه‌ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم آواز با ما:
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

∼✂∼✂∼✂∼

ای که بوی باران شکفته در هوایت
یاد از آن بهاران که شد خزان به پایت
شد خزان به پایت بهار باور من
سایه بان مهرت نمانده بر سر من
جز غمت ندارم به حال دل گواهی
ای که نور چشمم در این شب سیاهی
چشم من به راهت همیشه تا بیایی
باغ من بهارم بهشت من کجایی؟
جان من کجایی
کجایی
که بی تو دل شکسته ام
سر به زانوی غم نهاده‌ام، به گوشه ای نشسته‌ام
آتشم به جان و خموشم چو نای مانده از نوا
مانده با نگاهی به راهی که می‌رود به ناکجا
ای گل آشنا بیا
بی‌قرارم بیا
وای از این غم جدایی…

∼✂∼✂∼✂∼

دل داده‌ام بر باد، بر هر چه باداباد
مجنون‌تر از لیلی، شیرین‌تر از فرهاد

ای عشق از آتش، اصل و نسب داری
از تیره دودی، از دودمان باد

آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جان باد افتاد

هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران
هر کوه بی‌فرهاد، کاهی به دست به باد

هفتاد پشت ما، از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادر زاد

از خاک ما در باد، بوی تو می‌آید
تنها تو می‌مانی، ما می‌رویم از یاد

∼✂∼✂∼✂∼

 دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟

می‌توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می‌دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی‌بایست داد

∼✂∼✂∼✂∼

لبخند تو خلاصه خوبی‌هاست
لختی بخند، خنده گل زیباست

پیشانی‌ات تنفس یک صبح است
صبحی که انتهای شب یلداست

در چشمت از حضور کبوترها
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست

رنگین کمان عشق اهورایی
از پشت شیشه دل تو پیداست

فریاد تو تلاطم یک طوفان
آرامشت تلاوت یک دریاست

با ما بدون فاصله صحبت کن
ای آنکه ارتفاع تو دور از ماست

∼✂∼✂∼✂∼

صبح بی تو

صبحِ بی تو، رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی ‌تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد

بی ‌تو می‌گویند: تعطیل است کارِ عشق بازی
عشق، اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد

جُغد، بر ویرانه می‌خواند به انکارِ تو اما
خاک این ویرانه‌ها، بویی از آن ویرانه دارد

خواستم از رنجشِ دوری بگویم، یادم آمد
عشق با آزار، خویشاوندی دیرینه دارد

رویِ آنم نیست تا در آرزو، دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگِ آبرو از پینه دارد

در هوای عشقِ تو پر می زند با بی قراری
آن کبوترْ چاهیِ زخمی‌که او در سینه دارد

ناگهان قفلِ بزرگ تیرگی را می‌گشاید
آن که در دستش کلید شهر پر آیینه دارد

∼✂∼✂∼✂∼

بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گُل کند لبخندهای ما

بفرمایید هر چیزی همان باشد که می‌خواهد
همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما

بفرمایید تا این بی چراتر کار عالم؛ عشق
رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما

سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری
بیفشان زلف و مشکن حلقه پیوندهای ما

به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو می‌بالند
بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما

شب و روز از تو می‌گوییم و می‌گویند، کاری کن
که «می‌بینم» بگیرد جای «می‌گویند»های ما

نمی‌دانم کجایی یا که‌ای، آنقدر می‌دانم
که می‌آیی که بگشایی گره از بندهای ما

بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز
همین حالا بیاید وعده آینده‌های ما

 

اشعار عاشقانه قیصر امین پور

 

اشعار قیصر امین پور در مورد زندگی

دیروز 
ما زندگی را 
به بازی گرفتیم 
امروز او
ما را
فردا؟

∼✂∼✂∼✂∼

کودکی هایم اتاقی ساده بود
قصه ای، دورِ اجاقی ساده بود

شب که می‌شد نقش ها جان می گرفت
روی سقف ما که طاقی ساده بود

می‌شدم پروانه، خوابم می پرید
خواب هایم اتفاقی ساده بود

زندگی دستی پر از پوچی نبود
بازی ما جفت و طاقی ساده بود

قهر می‌کردم به شوق آشتی
عشق هایم اشتیاقی ساده بود

ساده بودن عادتی مشکل نبود
سختی نان بود و باقی ساده بود

∼✂∼✂∼✂∼

لحظه های کاغذی

خسته ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقف‌های سرد و سنگین، آسمان‌های اجاری

با نگاهی سر شکسته، چشم‌هایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم
شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها، نامی از ما یادگاری

∼✂∼✂∼✂∼

مثل چشمه، مثل رود

لحظه های زندگی
مثل چشمه مثل رود
گاه می جوشد ز سنگ
گاه می‌خواند سرود

سر به ساحل می زند
موج شط زندگی
لحظه ها چون نقطه ها
روی خط زندگی

می رود هر دم به پیش
کاروان لحظه‌ها
مقصد این کاروان
جاده ای بی انتها

لحظه های زندگی
چون قطاری در عبور
ایستگاه این قطار
بین تاریکی و نور

گاه در راهی سیاه
گاه روی خط نور
گاه نزدیک خدا
گاه از او دورِ دور

 

اشعار قیصر امین پور درباره خدا

پیش از اینها فکر میکردم خدا

پیش از اینها فکر می‌کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس، خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیر و خنجر او، ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

… هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها

زود می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می‌کند
تا شدی نزدیک دورت می‌کند

کج گشودی دست، سنگت می‌کند
کج نهادی پای لنگت می‌کند

تا خطا کردی عذابت می دهد
در میان آتش آبت می‌کند

با همین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می‌شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا…

نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می‌کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود ..

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدیم، خوب و آشنا

زود پرسیدم: پدر! اینجا کجاست؟
گفت: اینجا، خانه ی خوب خداست!

گفت: اینجا می‌شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند

با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟

گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی

خشم، نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهر او هم یک نشان از دوستی است

تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر!

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود

می‌توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا

می‌توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد

می‌توان در باره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت

می‌توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می‌توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند

می‌توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد

می‌توان در باره ی هر چیز گفت
می‌توان شعری خیال انگیز گفت

مثل این شعر روان و آشنا:
پیش از اینها فکر می‌کردم خدا …

∼✂∼✂∼✂∼

بیا عاشقی را رعایت کنیم

چرا عاقلان را نصیحت کنیم؟
بیایید از عشق صحبت کنیم

تمام عبادات ما عادت است
به بی‌عادتی کاش عادت کنیم

چه اشکال دارد پس از هر نماز
دو رکعت گلی را عبادت کنیم؟

به هنگام نیّت برای نماز
به آلاله‌ها قصد قربت کنیم

چه اشکال دارد که در هر قنوت
دمی بشنو از نی حکایت کنیم؟

چه اشکال دارد در آیینه‌ها
جمال خدا را زیارت کنیم؟

مگر موج دریا ز دریا جداست؟
چرا بر «یکی» حکم «کثرت» کنیم؟

پراکندگی حاصل کثرت است
بیایید تمرین وحدت کنیم

«وجود» تو چون عین «ماهیت» است
چرا باز بحث «اصالت» کنیم؟

اگر عشق خود علت اصلی است
چرا بحث «معلول» و «علت» کنیم؟

بیا جیب احساس و اندیشه را
پر از نُقل مهر و محبت کنیم

پُر از «گلشن راز»، از «عقل سرخ»
پُر از «کیمیای سعادت» کنیم

بیایید تا عینِ «عین القضات»
میان دل و دین قضاوت کنیم

اگر سنت اوست نوآوری
نگاهی هم از نو به سنت کنیم

مگو کهنه شد رسم عهد الست
بیایید تجدید بیعت کنیم

برادر چه شد رسم اخوانیه؟
بیا یاد عهد اخوت کنیم

بگو قافیه سست یا نادرست
همین بس که ما ساده صحبت کنیم

خدایا دلی آفتابی بده
که از باغ گلها حمایت کنیم

رعایت کن آن عاشقی را که گفت:
بیا عاشقی را رعایت کنیم

 

اشعار کوتاه قیصر امین پور

چه اسفندها… آه!
چه اسفندها دود کردیم!
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند: این روزها می‌رسی
از همین راه!

 

اشعار کوتاه قیصر امین پور

 

قطار می‌رود
تو می‌روی
تمام ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام
که سال‌های سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستاده‌ام

و همچنان
به نرده‌های ایستگاه رفته
تکیه داده‌ام!

∼✂∼✂∼✂∼

شهیدی که بر خاک می‌خفت
چنین در دلش گفت:

«اگر فتح این است
که دشمن شکست،
چرا همچنان دشمنی هست؟»

∼✂∼✂∼✂∼

شهیدی که بر خاک می‌خفت
سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت
دو سه حرف بر سنگ:

«به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ،
که بر جنگ!»

گزیده ای از شعر آرزوی شهادت و شعر درباره شهدا را در ستاره بخوانید. 

∼✂∼✂∼✂∼

مرا
به جشن تولد
فراخوانده بودند

چرا
سر از مجلس ختم
درآورده‌ام؟

∼✂∼✂∼✂∼

دلم را ورق می‌زنم
به دنبال نامی‌که گم شد
در اوراق زرد و پراکنده این کتاب قدیمی

به دنبال نامی‌که من
ـ من شعرهایم که من هست و من نیست ـ

به دنبال نامی‌که تو
ـ توی آشنا، ناشناس تمام غزل‌ها ـ

به دنبال نامی‌که او
به دنبال اویی که کو؟

∼✂∼✂∼✂∼

نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خودم را

نه آنقدر کوچک
که خود را بزرگ…

گریز از میان‌مایگی
آرزویی بزرگ است؟

∼✂∼✂∼✂∼

این روزها که می‌گذرد
شادم
این روزها که می‌گذرد
شادم
که می‌گذرداین روزها
شادم
که می‌گذرد…

∼✂∼✂∼✂∼

و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز می‌شود

∼✂∼✂∼✂∼

 

اشعار قیصر امین پور 5

 

اشعار نو قیصر امین پور

حرف‌های ما هنوز ناتمام…

تا نگاه می‌کنی
وقت رفتن است،

باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی…

ای دریغ و حسرتِ همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می‌شود!

∼✂∼✂∼✂∼

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان که بایدند
نه بایدها…

مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض می‌خورم

عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می‌کنم:
باشد برای روز مبادا!

اما
در صفحه‌های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!

وقتی تو نیستی
نه هست‌های ما
چونان که بایدند
نه بایدها…

هر روز بی تو
روز مبادا است!

∼✂∼✂∼✂∼

این روزها که می‌گذرد، هر روز
احساس می‌کنم که کسی در باد
فریاد می‌زند

احساس می‌کنم که مرا
از عمق جاده‌های مه آلود
یک آشنای دور صدا می‌زند

آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است

آن روز ناگزیر که می‌آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند

و آفتاب را
در آسمان ببینند…

آن روز
پرواز دست‌های صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز می‌شود

روزی که روز تازه پرواز
روزی که نامه‌ها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامه‌ای بفرستیم

صندوق‌های پستی
آن روز آشیان کبوترهاست…

ای روز آفتابی
ای مثل چشم‌های خدا آبی
ای روز آمدن
ای مثل روز، آمدنت روشن

این روزها که می‌گذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم

اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟

 

اشعار نو قیصر امین پور

 

∼✂∼✂∼✂∼

دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم

چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ سخن درآورم

نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است

مردمی‌که چین پوستینشان
مردمی‌که رنگ روی آستینشان
مردمی‌که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ سرودنم درد می‌کند

انحنای روح من، شانه‌های خسته‌ غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟

∼✂∼✂∼✂∼

اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم

درامتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه کوچک

تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
ـ یعنی همین کتاب اشارات را ـ
با هم یکی دو لحظه بخوانیم

ما بی صدا مطالعه می‌کردیم
اما کتاب را که ورق می‌زدیم

تنها
گاهی به هم نگاهی…

ناگاه
انگشت‌های «هیس!»
ما را
ز هر طرف نشانه گرفتند

انگار
غوغای چشم‌های من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!

 

 سخن آخر

قیصر امین پور ۲ اردیبهشت ۱۳۳۸ در روستای گتوند از توابع شهرستان شوشتر در استان خوزستان به دنیا آمد. دوره راهنمایی و متوسطه خود را در دزفول گذراند و در سال ۱۳۵۷ در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد، ولی پس از مدتی از تحصیل این رشته انصراف داد. او در سال ۱۳۶۳ در رشته زبان و ادبیات فارسی به دانشگاه رفت و این رشته را تا مقطع دکترا گذراند و در سال ۱۳۷۶ از پایان‌نامه دکترای خود با راهنمایی دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی با عنوان «سنت و نوآوری در شعر معاصر» دفاع کرد.

قیصر امین‌پور پس از تصادفی در سال ۱۳۷۸ همواره از بیماری‌های مختلف رنج می‌برد و حتی دست کم دو عمل جراحی قلب و پیوند کلیه را پشت سر گذاش. او در نهایت در روز سه‌شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶ در تهران درگذشت. پیکر این شاعر در زادگاهش گتوند و در کنار مزار شهدای گمنام این شهرستان به خاک سپرده شد.

 اگر شما نیز با اشعار قیصر امین پور آشنا هستید می‌توانید بهترین آن‌ها را در پایین این صفحه با خوانندگان ستاره به اشتراک بگذارید. 

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید