اشعار رهی معیری؛ زیباترین شعرهای عاشقانه، قصاید، غزلیات و رباعی ها

رهی معیری از شاعران معاصر ایران است که بسیاری از ترانه‌های او توسط خوانندگان مختلف اجرا شده است. در این مقاله مجموعه ای زیبا از اشعار رهی معیری درباره عشق، زن، فراق و جدایی و… را خواهید خواند.

اشعار رهی معیری

اگر دقت کرده باشید بسیاری از اشعار رهی معیری توسط خوانندگان معروف ایرانی خوانده شده است. این به دلیل جذابیت بسیار بالا و مضامین پر مغز اشعار اوست. رهی بی‌تردید یکی از چند چهره ممتاز غزل‌سرای معاصر است و اشعار او همانند اشعار شهریار، اشعار حسین منزوی، اشعار سیمین بهبهانی و دیگر غزل سرایان معاصر رنگ و بوی عاشقانه دارد. در این مقاله سعی داریم تا بهترین اشعار این شاعر نامی را با شما به اشتراک بگذاریم.

 

بهترین غزلیات و قصاید رهی معیری

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم

∼∼♥∼∼

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند

∼∼♥∼∼

چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک
روشن‌تر از ستاره روشنگر است اشک

گوهر اگر ز قطره باران شود پدید
با آفتاب و ماه ز یک گوهر است اشک

با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را
غم‌پرور است ناله و جان‌پرور است اشک

بارد ازو لطافت و تابد ازو فروغ
چون گوی سینه بت سیمین‌بر است اشک

خاطر فریب و گرم و دلاویز و تابناک
همرنگ چهره تو پری‌پیکر است اشک

از داغ آتشین‌لب ساغرنواز تو
در جان ماست آتش و در ساغر است اشک

با دردمند عشق تو همخانه است آه
با آشنای چشم تو هم‌بستر است اشک

لب بسته‌ای ز گفتن راز نهان رهی
غافل که از زبان تو گویاتر است اشک

∼∼♥∼∼

 

عکس رهی معیری شاعر معاصر ترانه سرا

 

∼∼♥∼∼

همراه خود نسیم صبا می‌برد مرا
یا رب چو بوی گل به کجا می‌برد مرا؟

سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا می‌برد مرا

با بال شوق ذره به خورشید می رسد
پرواز دل به سوی خدا می‌برد مرا

گفتم که بوی عشق که را می‌برد ز خویش؟
مستانه گفت دل که مرا می‌برد مرا

برگ خزان رسیده بی طاقتم رهی
یک بوسه نسیم ز جا می‌برد مرا

∼∼♥∼∼

همچو نی می‌نالم از سودای دل
آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم
سوختم از داغ نا پیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست
بسکه طوفان زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل

خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل

گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل

∼∼♥∼∼

من کیستم ز مردم دنیا رمیده‌ای
چون کوهسار پای به دامن کشیده‌ای

از سوز دل چو خرمن آتش گرفته‌ای
وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیده‌ای

چون شام بی رخ تو به ماتم نشسته‌ای
چون صبح از غم تو گریبان دریده‌ای

سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل
آزرده‌ام چو گوش نصیحت شنیده‌ای

رفت از قفای او دل از خود رمیده‌ام
بی تاب تر ز اشک به دامن دویده‌ای

ما را چو گردباد ز راحت نصیب نیست
راحت کجا و خاطر ناآرمیده‌ای

بیچاره‌ای که چاره طلب می کند ز خلق
دارد امید میوه ز شاخ بریده‌ای

از بس که خون فرو چکد از تیغ آسمان
ماند شفق به دامن در خون کشیده‌ای

با جان تابناک ز محنت سرای خاک
رفتیم همچو قطرهٔ اشکی ز دیده‌ای

دردی که بهر جان رهی آفریده‌اند
یا رب مباد قسمت هیچ آفریده‌ای

∼∼♥∼∼

چشم فروبسته اگر وا کنی
در تو بود هر چه تمنا کنی

عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تو نیست

از تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو

همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودی

غیر که غافل ز دل زار تست
بی خبر از مصلحت کار تست

بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش 

چشم بصیرت نگشایی چرا؟
بی خبر از خویش چرایی چرا؟

صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده است

تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای تو

خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی

∼∼♥∼∼

گرچه روزی تیره‌تر از شام غم باشد مرا
در دل روشن صفای صبحدم باشد مرا

زرپرستی خواب راحت را ز نرگس دور کرد
صرف عشرت می‌کنم گر یک درم باشد مرا

خواهش دل هرچه کمتر شادی جان بیشتر
تا دلی بی‌آرزو باشد چه غم باشد مرا

در کنار من ز گرمی‌بر کناری ای دریغ
وصل و هجران غم و شادی به هم باشد مرا

در خروش آیم چو بینم کج‌نهادی‌های خلق
جویبارم ناله از هر پیچ و خم باشد مرا

گرچه در کارم چو انجم عقده‌ها باشد رهی
چهره بگشاده‌ای چون صبحدم باشد مرا

∼∼♥∼∼

نی افسرده‌ای هنگام گل روید ز خاک من
که برخیزد از آن نی ناله‌های دردناک من

مزار من اگر فردوس شادی‌آفرین باشد
به جای لاله و گل خار غم روید ز خاک من

مخند ای صبح بی‌هنگام که‌امشب سازشی دارد
نوای مرغ شب با خاطر اندوهناک من

نیم چون خاکیان آلودهٔ گرد کدورت‌ها
صفای چشمهٔ مهتاب دارد جان پاک من

چو دشمن از هلاک من رهی خشنود می‌گردد
بمیرم تا دلی خشنود گردد از هلاک من

∼∼♥∼∼

به سوی ما گذار مردم دنیا نمی‌افتد
کسی غیر از غم دیرین به یاد ما نمی‌افتد

منم مرغی که جز در خلوت شب‌ها نمی‌نالد
منم اشکی که جز بر خرمن دل‌ها نمی‌افتد

ز بس چون غنچه از پاس حیا سر در گریبانم
نگاه من به چشم آن سهی بالا نمی‌افتد

به پای گلبنی جان داده‌ام اما نمی‌دانم
که می‌افتد به خاکم سایهٔ گل یا نمی‌افتد

رود هر ذرهٔ خاکم به دنبال پری‌رویی
غبار من به صحرای طلب از پا نمی‌افتد

مراد آسان به دست آید ولی نوشین لبی جز او
پسند خاطر مشکل پسند ما نمی‌افتد

تو هم با سروبالایی سری داری و سودایی
کمند آرزو برجان من تنها نمی‌افتد

نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن
رهی دامان این دولت به دست ما نمی‌افتد

∼∼♥∼∼

 

عکس شعر تو را خبر ز دل بی قرار باید و نیست رهی معیری

 

ز کینه دور بود سینه‌ای که من دارم
غبار نیست بر آیینه‌ای که من دارم

ز چشم پرگهرم اختران عجب دارند
که غافلند ز گنجینه‌ای که من دارم

به هجر و وصل مرا تاب آرمیدن نیست
یکی‌ست شنبه و آدینه‌ای که من دارم

سیاهی از رخ شب می‌رود ولی از دل
نمی‌رود غم دیرینه‌ای که من دارم

تو اهل درد نه‌ای ورنه آتشی جان‌سوز
زبانه می‌کشد از سینه‌ای که من دارم

رهی ز چشمه خورشید تابناک‌تر است
به روشنی دل بی‌کینه‌ای که من دارم

∼∼♥∼∼

وای از این افسردگان فریاد اهل درد کو؟
ناله مستانه دل‌های غم‌پرورد کو؟

ماه مهرآیین که می‌زد باده با رندان کجاست
باد مشکین‌دم که بوی عشق می‌آورد کو؟

در بیابان جنون سرگشته‌ام چون گردباد
همرهی باید مرا مجنون صحراگرد کو؟

بعد مرگم میْ‌کشان گویند در میخانه‌ها
آن سیه‌مستی که خم‌ها را تهی می‌کرد کو؟

پیش امواج حوادث پایداری سهل نیست
مرد باید تا نیندیشد ز طوفان مرد کو؟

دردمندان را دلی چون شمع می‌باید رهی
گر نه‌ای بی‌درد اشک گرم و آه سرد کو؟

∼∼♥∼∼

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده‌ام
خارم ولی به سایه ی گل آرمیده‌ام

با یاد رنگ و بوی تو، ای نوبهار عشق
همچون بنفشه سر به گریبان کشیده‌ام

چون خاک در هوای تو از پا فتاده‌ام
چون اشک در قفای تو با سر دویده‌ام

من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده‌ام

از جام عافیت میِ نابی نخورده‌ام
وز شاخ آرزو، گل عیشی نچیده‌ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده‌ام

ای سرو پای بسته ، به آزادگی مناز
آزاده من ، که از همه عالم بریده‌ام

گر می گریزم از نظر مردمان رهی
عیبم مکن که آهوی مردم ندیده‌ام

 

اشعار زیبای رهی معیری

 

اشعار عاشقانه رهی معیری

بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند؟

چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز
کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند

گوهر گنجینه عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟

از دیار خواجه شیراز می‌آید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند

می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند

∼∼♥∼∼

نوای آسمانی آید از گلبانگ رود امشب
بیا ساقی که رفت از دل غم بود و نبود امشب

فراز چرخ نیلی ناله مستانه‌ای دارد
دل از بام فلک دیگر نمی‌آید فرود امشب

که بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه مژگان؟
که تاب از من ستاند امروز و خواب از من ربود امشب

به یاد غنچه خاموش او سر در گریبانم
ندارم با نسیم گل سر گفت و شنود امشب

ز بس بر تربت صائب عنان گریه سر دادم
رهی از چشمهٔ چشمم خجل شد زنده‌رود امشب

∼∼♥∼∼

ستاره شعله‌ای از جان دردمند من است
سپهر آیتی از همت بلند من است

به چشم اهل نظر صبح روشنم زآن روی
که تازه‌رویی عالم ز نوشخند من است

چگونه راز دلم همچو نی نهان ماند؟
که داغ عشق تو پیدا ز بند بند من است

در آتش از دل آزاده‌ام ولی غم نیست
پسند خاطر آزادگان پسند من است

رهی به مشت غباری چه التفات کنم؟
که آفتاب جهان‌تاب در کمند من است

∼∼♥∼∼

دل زود باورم را به کرشمه‌ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو به ناز خود فزودی

به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه‌ای که بودی

من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی

ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی

چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه‌ای چشم رهی که زنده‌رودی

∼∼♥∼∼

گه شکایت از گلی گه شکوه از خاری کنم
من نه آن رندم که غیر از عاشقی کاری کنم

هر زمان بی‌روی ماهی همدم آهی شوم
هر نفس با یاد یاری نالهٔ زاری کنم

حلقه‌های موج بینم نقش گیسویی کشم
خنده‌های صبح بینم یاد رخساری کنم

گر سر یاری بود بخت نگونسار مرا
عاشقی‌ها با سر زلف نگونساری کنم

باز نشناسد مرا از سایه چشم رهگذار
تکیه چون از ناتوانی‌ها به دیواری کنم

درد خود را می‌برد از یاد گر من قصه‌ای
از دل سرگشته با صید گرفتاری کنم

نیست با ما لاله و گل را سر الفت رهی
می‌روم تا آشیان در سایهٔ خاری کنم

∼∼♥∼∼

هرشب فزاید تاب و تب من
وای از شب من وای از شب من

یا من رسانم لب بر لب او
یا او رساند جان بر لب من

استاد عشقم بنشین و برخوان
درس محبت در مکتب من

رسم دورنگی آیین ما نیست
یکرنگ باشد روز و شب من

گفتم رهی را کامشب چه خواهی؟
گفت آنچه خواهد نوشین‌لب من

 

عکس دیوان مجموعه اشعار رهی معیری

 

∼∼♥∼∼

حال تو روشن است دلا از ملال تو
فریاد از دلی که نسوزد به حال تو

ای نوش‌لب که بوسه به ما کرده‌ای حرام
گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو

یاران چو گل به سایه سرو آرمیده‌اند
ما و هوای قامت با اعتدال تو

در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
باز آ که چون خیال شدم از خیال تو

در کار خود زمانه ز ما ناتوان‌تر است
با ناتوان‌تر از تو چه باشد جدال تو؟

خار زبان‌دراز به گل طعنه می‌زند
در چشم سفله عیب تو باشد کمال تو

ناساز گشت نغمه جان‌پرورت رهی
باید که دست عشق دهد گوشمال تو

∼∼♥∼∼

دور از تو هرشب تا سحر گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی‌حاصلم؟

چون سایه دور از روی تو افتاده‌ام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم

از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم

لبریز اشکم جام کو؟ آن آب آتش‌فام کو؟
وآن مایهٔ آرام کو؟ تا چاره سازد مشکلم

در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم

در عشق و مستی داده‌ام بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو دیوانه‌ام یا عاقلم

چون اشک می‌لرزد دلم از موج گیسویی رهی
با آن که در طوفان غم دریادلم دریادلم

∼∼♥∼∼

شب یار من تب است و غم سینه سوز هم
تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم

ای اشک همتی که به کشت وجود من
آتش فکند آه و دل سینه سوز هم

گفتم : که با تو شمع طرب تابناک نیست
گفتا : که سیمگون مه گیتی فروز هم

گفتم : که بعد از آن همه دلها که سوختی
کس می خورد فریب تو؟ گفتا هنوز هم

ای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی
دل دشمن است و آن صنم دلفروز هم

∼∼♥∼∼

نسیم عشق ز کوی هوس نمی‌آید
چرا که بوی گل از خار و خس نمی‌آید

ز نارسایی فریاد آتشین فریاد
که سوخت سینه و فریادرس نمی‌آید

به رهگذار طلب آبروی خویش مریز
که همچو اشک روان باز پس نمی‌آید

ز آشنایی مردم رمیده ایم رهی
که بوی مردمی از هیچ کس نمی‌آید

∼∼♥∼∼

خیال‌انگیز و جان‌پرور چو بوی گل سراپایی
نداری غیر از این عیبی که می‌دانی که زیبایی

من از دلبستگیهای تو با آیینه دانستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق‌تر از مایی

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را
تو شمع مجلس‌افروزی تو ماه مجلس‌آرایی

منم ابر و تویی گلبن که می‌خندی چو می‌گریم
تویی مهر و منم اختر که می‌میرم چو می‌آیی

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس‌جو را
بهار شادی‌انگیزی حریف باده پیمایی

مه روشن میان اختران پنهان نمی‌ماند
میان شاخه‌های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو
دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی: که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

من آزرده‌دل را کس گره از کار نگشاید
مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن
که با این ناتوانیها به ترک جان توانایی

 

اشعار رهی معیری دیدی که رسوا شد دلم

 

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که تو را در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی
من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری
در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی
من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل
داغی که نمی‌بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم
کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت؟
روی از من سر گردان شاید که نگردانی

∼∼♥∼∼

شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او

زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش

گفتمش: ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید؟

قصه‌پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود

غنچهٔ خاموش او چون گل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت

با خبر از راز ما گردید شب
بوسه‌ای دادیم و آن را دید شب

بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت

موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت

قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی ز آن راز گفت

گفت قایق هم به قایقبان خویش
آنچه را بشنید از یاران خویش

مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او

لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد

گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهی‌طبل بلندآواز را

لاجرم فردا از آن راز نهفت
قصه‌گویان قصه‌ها خواهند گفت

زن به غمازی دهان وا می‌کند
راز را چون روز افشا می‌کند

∼∼♥∼∼

دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید
نیم‌شب صبح جهان‌تاب ز میخانه دمید

روشنی‌بخش حریق مه و خورشید نبود
آتشی بود که از باده مستانه دمید

چه غم ار شمع فرومرد که از پرتو عشق
نور مهتاب ز خاکستر پروانه دمید

عقل کوته‌نظر آهنگ نظربازی کرد
تا پریزاد من امشب ز پریخانه دمید

جلوه‌ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی
منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید

آتش‌انگیز بود باده نوشین گویی
نفس گرم رهی از دل پیمانه دمید

∼∼♥∼∼

در پیش بی‌دردان چرا فریاد بی‌حاصل کنم
گر شکوه‌ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه‌ای تا برگزینم پیشه‌ای
آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم

زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه‌ای از خویشتن غافل کنم

از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم

روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم

غرق تمنای توام موجی ز دریای توام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی‌حاصل کنم

∼∼♥∼∼

بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده‌ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده‌ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه‌سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده‌ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو ز من بریده‌ای من ز جهان بریده‌ام

تا به کنار بودیَم بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده‌ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده‌ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده‌ام

 

اشعار رهی معیری با اجرای همایون شجریان

 

∼∼♥∼∼

به روی سیل گشادیم راه خانهٔ خویش
به دست برق سپردیم آشیانهٔ خویش

مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا
همین قدر تو مرانم ز آستانهٔ خویش

به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را
به دست خویش که آتش زند به خانهٔ خویش

مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا
به ناله سحر و گریه شبانهٔ خویش

ز رشک تا که هلاکم کند به دامن غیر
چو گل نهد سر و مستی کند بهانهٔ خویش

رهی به ناله دهی چند دردسر ما را؟
بمیر از غم و کوتاه کن فسانهٔ خویش

∼∼♥∼∼

دگر ز جان من ای سیم‌بر چه می‌خواهی؟
ربوده‌ای دل زارم دگر چه می‌خواهی؟

مریز دانه که ما خود اسیر دام توایم
ز صید طایر بی بال و پر چه می‌خواهی؟

اثر ز ناله خونین‌دلان گریزان است
ز ناله‌ای دل خونین اثر چه می‌خواهی؟

به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش
به خنده گفت از این رهگذر چه می‌خواهی؟

نهاده‌ام سر تسلیم زیر شمشیرت
بیار بر سرم ای عشق هرچه می‌خواهی

کنون که بی‌هنرانند کعبه دل خلق
چو کعبه حرمت اهل هنر چه می‌خواهی؟

به غیر آن که بیفتد ز چشم‌ها چون اشک
به جلوه‌گاه خزف از گهر چه می‌خواهی؟

رهی چه می‌طلبی نظم آبدار از من؟
به خشکسال ادب شعر تر چه می‌خواهی؟

∼∼♥∼∼

رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است
نشان قافله‌سالار عاشقان این است

مبین به چشم حقارت به خون دیده ما
که آبروی صراحی به اشک خونین است

ز آشنایی ما عمرها گذشت و هنوز
به دیده منت آن جلوه نخستین است

نداد بوسه و این با که می‌توان گفتن؟
که تلخ‌کامی ما زان دهان شیرین است

به روشنان چه بری شکوه از سیاهی بخت
که اختر فلکی نیز چون تو مسکین است

به غیر خون جگر نیست بی‌نصیبان را
زمانه را چه گنه چون نصیب ما این است

رهی ز لاله و گل نشکفد بهار مرا
بهار من گل روی امیر و گلچین است

∼∼♥∼∼

تو سوز آه من ای مرغ شب چه می‌دانی؟
ندیده‌ای شب من تاب و تب چه می‌دانی؟

به من گذار که لب بر لبش نهم ای جام
تو قدر بوسه آن نوش لب چه می‌دانی؟

چو شمع و گل شب و روزت به خنده می‌گذرد
تو گریه سحر و آه شب چه می‌دانی؟

بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است
ندیده داغ جدایی تعب چه می‌دانی؟

رهی به محفل عشرت به نغمه لب مگشای
تو دل‌شکسته نوای طرب چه می‌دانی؟

∼∼♥∼∼

بی‌روی تو راحت ز دل زار گریزد
چون خواب که از دیده بیمار گریزد

در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود
آسودگی از مرغ گرفتار گریزد

از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست
سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد

شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم
راحت به شب از چشم پرستار گریزد

ای دوست بیازار مرا هرچه توانی
دل نیست اسیری که ز آزار گریزد

زین بیش رهی ناله مکن در بر آن شوخ
ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد

∼∼♥∼∼

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟

به من که سوختم از داغ مهربانی خویش
فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟

سرای خانه‌به‌دوشی حصار عافیت است
صبا به طایر بی‌آشیان چه خواهد کرد؟

ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟
شراب با من افسرده‌جان چه خواهد کرد؟

مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر
غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد؟

به باغ خلد نیاسود جان علوی ما
به حیرتم که در این خاکدان چه خواهد کرد؟

صفای باده روشن ز جوش سینه اوست
تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد؟

به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق
رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟

∼∼♥∼∼

زلف و رخسار تو ره بر دل بی‌تاب زنند
رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند

شکوه‌ای نیست ز طوفان حوادث ما را
دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند

جرعه‌نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح
باده از ساغر خورشید جهان‌تاب زنند

خاکساران ترا خانه بود بر سر اشک
خس و خاشاک سراپرده به گرداب زنند

گفتم: از بهر چه پویی ره میخانه رهی
گفت: آنجاست که بر آتش غم آب زنند

∼∼♥∼∼

اشعار رهی معیری

 

اشعار رهی معیری درباره زن

کیم من دردمندی ناتوانی
اسیری خسته‌ای افسرده‌جانی

تذروی آشیان بر باد رفته
به دام افتاده‌ای از یاد رفته

دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد

بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار

نه دمسازی که با وی راز گویم
نه یاری تا غم دل باز گویم

درین محفل چون من حسرت‌کشی نیست
به سوز سینه من آتشی نیست

الهی در کمند زن نیفتی
وگر افتی به روز من نیفتی

میان بربسته چون خونخواره دشمن
دل‌آزاری به آزار دل من

دلم از خوی او دمساز درد است
زن بدخو بلای جان مرد است

زنان چون آتشند از تندخویی
زن و آتش ز یک جنسند گویی

نه تنها نامراد آن دل‌شکن باد
که نفرین خدا بر هرچه زن باد

نباشد در مقام حیله و فن
کم از ناپارسا زن پارسا زن

زنان در مکر و حیلت گونه‌گونند
زیانند و فریبند و فسونند

چو زن یار کسان شد مار زو به
چو تر دامن بود گل، خار زو به

حذر کن ز آن بت نسرین بر و دوش
که هردم با خسی گردد هم‌آغوش

منه در محفل عشرت چراغی
کزو پروانه‌ای گیرد سراغی

میفشان دانه در راه تذروی
که مأوا گیرد از سروی به سروی

وفاداری مجوی از زن که بی‌جاست
کزین بربط نخیزد نغمه راست

درون کعبه شوق دیر دارد
سری با تو سری با غیر دارد

جهان داور چو گیتی را بنا کرد
پی ایجاد زن اندیشه‌ها کرد

مهیا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را

ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی

تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گراییدن به هرسوی

ز امواج خروشان تندخویی
ز روز و شب دورنگی و دورویی

صفا از صبح و شورانگیزی از می
شکرافشانی و شیرینی از نی

ز طبع زهره شادی‌آفرینی
ز پروین شیوه بالانشینی

ز آتش گرمی و دم‌سردی از آب
خیال‌انگیزی از شب‌های مهتاب

گران‌سنگی ز لعل کوهساری
سبک‌روحی ز مرغان بهاری

فریب مار و دوراندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور

ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
تکبر از پلنگ آهنین‌چنگ

ز گرگ تیزدندان کینه‌جویی
ز طوطی حرف ناسنجیده‌گویی

ز باد هرزه‌پو نااستواری
ز دور آسمان ناپایداری

جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد

ندارد در جهان همتای دیگر
به دنیا در بود دنیای دیگر

ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی؟
وزین موجود افسونگر چه خواهی؟

اگر زن نوگل باغ جهان است
چرا چون خار سرتاپا زبان است؟

چه بودی گر سراپا گوش بودی
چو گل با صد زبان خاموش بودی

چنین خواندم زمانی در کتابی
ز گفتار حکیم نکته‌یابی

دو نوبت مرد عشرت‌ساز گردد
در دولت به رویش باز گردد

یکی آن شب که با گوهرفشانی
رباید مهر از گنجی که دانی

دگر روزی که گنجور هوس‌کیش
به خاک اندر نهد گنجینه خویش

∼∼♥∼∼

جان بابا، هرشب این دیوانه‌دل
با من شوریده‌سر در گفت‌وگوست

کز چه دارد، مرد عامی حق رأی
لیک زن با صد هنر محروم از اوست

مرد و زن را در طبیعت فرق نیست
فرقشان در علم و فضل و خلق و خوست

مرد نادان در شمار چارپاست
مغز خالی کم‌بهاتر از کدوست

بانوی عالم به از بی‌مایه مرد
«دشمن دانا به از نادان دوست»

خار و خس را، چون در این گلشن بهاست
گل چرا بی‌قدر با صد رنگ و بوست

از چه حق رأی دادن نیستش
آن که، جان را گر بگیرد حق اوست

 

زیباترین رباعیات رهی معیری

آن را که جفا جوست، نمی‌باید خواست
سنگین دل و بد خوست، نمی‌باید خواست

ما را ز تو غیر از تو تمنایی نیست
از دوست به جز دوست، نمی‌باید خواست

 

عکس اشعار رهی معیری آن را که جفا جوست نمی باید خواست

 

∼∼♥∼∼

مستان خرابات ز خود بی خبرند
جمعند و ز بوی گل پراکنده ترند

ای زاهد خودپرست باما منشین
مستان دگرند و خودپرستان دگرند

∼∼♥∼∼

چون ماه نو از حلقه به گوشان توایم
چون رود خروشنده خروشان تو ایم

چون ابر بهاریم پراکنده تو
چون زلف تو از خانه به دوشان تو ایم

∼∼♥∼∼

در ادامه یکی از بهترین اشعار رهی معیری که جزئی از مجموعه شعر درباره مادر است را با هم می‌خوانیم. 

آسودگی از محن ندارد مادر
آسایش جان و تن ندارد مادر

دارد غم و اندوه جگر گوشه خویش
ورنه غم خویشتن ندارد مادر

∼∼♥∼∼

دردا که بهار عیش ما آخر شد
دوران گل از باد فنا آخر شد

شب طی شد و رفت صبحی از محفل ما
افسانه افسانه سرا آخر شد

 

سخن آخر

محمدحسن (بیوک) معیری متخلص به رهی معیری ۱۰ اردیبهشت ۱۲۸۸ خورشیدی در تهران در خانواده‌ای فرهنگ‌دوست به دنیا آمد. پدرش قبل از تولد رهی درگذشته بود. رهی معیری تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در تهران به پایان برد؛ آن گاه وارد خدمت دولتی شد و در مشاغلی چند خدمت کرد. از سال ۱۳۲۲ به ریاست کل انتشارات و تبلیغات وزارت پیشه و هنر (بعداً وزارت صنایع) منصوب گردید. پس از بازنشستگی در کتابخانه سلطنتی اشتغال داشت.

القاب رهی «زاغچه»، «شاه پریون»، «گوشه‌گیر» و «حق‌گو» هستند. مجموعه‌ای از اشعار رهی معیری با عنوان سایه عمر در سال ۱۳۴۵ به چاپ رسید. از ترانه‌های سروده شده توسط وی می‌توان «شد خزان»، «شب جدایی»، «کاروان» و «مرغ حق» را نام برد. اشعار او تحت تأثیر اشعار سعدی (که بیشترین تأثیر را در او گذاشته است)، حافظ، نظامی، صائب و مولانا بوده است.

رهی معیری در سال‌های آخر عمر در برنامه گل‌های رنگارنگ رادیو، در انتخاب شعر با داوود پیرنیا همکاری داشت و پس از او نیز تا پایان زندگی آن برنامه را سرپرستی می‌کرد. رهی در همان سال‌ها سفرهایی به خارج از ایران داشت از جمله: سفر به ترکیه، سفر به اتحاد جماهیر شوروی برای شرکت در جشن انقلاب کبیر، سفر به ایتالیا و فرانسه و دو بار سفر به افغانستان، یک بار در سال ۱۳۴۱ برای شرکت در مراسم یادبود نهصدمین سال درگذشت خواجه عبدالله انصاری و دیگر در سال ۱۳۴۵. عزیمت به انگلستان در سال ۱۳۴۶ برای عمل جراحی، آخرین سفر معیری بود.

رهی معیری در ۲۴ آبان ۱۳۴۷ خورشیدی در تهران براثر بیماری‌ای که تاب و توان از وی گرفته بود در ۵۹ سالگی درگذشت. وی در گورستان ظهیرالدوله شمیران مدفون گردید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید