حکایت استاد دانا و شاگرد مغرور از باب اول گلستان سعدی

حکایت استاد دانا و شاگرد مغرور مربوط به کتاب گلستان سعدی (باب اول در سیرت پادشاهان) است. امیدواریم از مطالعه این حکایت نهایت لذت را ببرید.

گلستان یکی از دستاوردهای بی‌نظیر شیخ اجل سعدی شیرازی است. خواندن حکایت‌های متنوع از این کتاب را به همه دوستداران این شاعر نامی توصیه می‌کنیم.

حکایت استاد دانا و شاگرد مغرور

یکی در صنعت کشتی گرفتن سرآمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت. سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی.

فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگیست و حق تربیت وگر نه به قوت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. ملک را این سخن دشخوار آمد. فرمود تا مصارعت کنند.

مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت و زور آوران روی زمین حاضر شدند. پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی. استاد دانست که جوان به قوت از او برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت.

حکایت استاد دانا و شاگرد مغرور
حکایت استاد دانا و شاگرد مغرور

پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد. استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فرو کوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورندهٔ خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی.

گفت: ای پادشاه روی زمین! به زورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه‌ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.

گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفته‌اند دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پروردهٔ خویش جفا دید؟

یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد

بیشتر بخوانید: حکایت جالب سخاوت شاهزاده از باب اول گلستان سعدی

خلاصه حکایت:

استاد بزرگی در کشتی ۳۶۰ فن و ترفند داشت. از این عدد ۳۵۹ تای آن را به شاگردش آموزش داد. روزی پسر جوان بسیار مغرور شد و گفت استاد من بر من فضیلتی نداشته و من به راحتی می‌توان او را شکست دهم. این سخن به پادشاه رسید. سلطان دستور داد که مسابقه‌ای بین شاگرد و استاد صورت گیرد.

همه مقامات بلند پایه در هنگام مسابقه حضور داشتند. پسر جوان مست از زور و قدرت بود. به سمت استاد رفت ولی غافلگیر شد. استاد او را با دو دست بالا برد و بر زمین کوبید. پادشاه به خاطر این پیروزی به شاه خلعتی اهدا کرد و پسر جوان را ملامت نمود.

پادشاه از استاد پرسید چگونه این جوان را شکست دادی؟

استاد گفت: ای پادشاه من با زور بر این جوان غلبه نکردم. از همه فنون تنها یک فن از علم کشتی برای من باقی مانده بود و همان زندگی من را نجات داد.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید