شعر درباره فراق و جدایی در کنار اشعار عاشقانه غمگین از قدیمترین، پُرتوصیفترین و پرمعناترین واژگان در اشعار عاشقانه ادبیات جهان و شعر فارسی به ویژه غزل عاشقانه است. جدایی نتیجه بیاعتنایی وبیوفایی یا رفتن معشوق است و اکثراً این معشوق است که سفر میکند و از عاشق جدا میشود. در برخی موارد شاعر سفر کرده و این سفر باعث جدایی از دوستان شده است. به همین دلیل است که بسیاری از این اشعار با شعر ناامیدی و شعر وداع عجین شده اند. در ادامه میتوانید گلچین غزلیات، دوبیتی و رباعی، تکبیتهای ناب و ترانههای جدایی و همچنین گزیده ای از بهترین اشعار کوتاه درباره جدایی را در ستاره بخوانید.
گلچین غزل درباره جدایی
چو نی نالدم استخوان از جدایی
فغان از جدایی فغان از جدایی
قفس به بود بلبلی را که نالد
شب و روز در آشیان از جدایی
دهد یاد از نیک بینی به گلشن
بهار از وصال و خزان از جدایی
چه سان من ننالم ز هجران که نالد
زمین از فراق، آسمان از جدایی
به هر شاخ این باغ مرغی سراید
به لحنی دگر داستان از جدایی
چو شمعم به جان آتش افتد به بزمی
که آید سخن در میان از جدایی
کشد آنچه خاشاک از برق سوزان
کشیده است هاتف همان از جدایی
هاتف اصفهانی
پیشنهاد: مجموعه شعر درباره انتظار را نیز می توانید در ستاره بخوانید.
ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی
از محنت تو نیست مرا روی رهایی
معذوری اگر یاد همی نایدت از ما
زیرا که نداری خبر از درد جدایی
در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد
بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی
من بیتو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی
گیرم نشوی ساخته بر من ز تکبر
تا که من دلسوخته را رنج نمایی
ایزد چو بدادست به خوبی همه دادت
نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی
بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد
زیرا که تو بس خوبی چون شعر سنایی
سنایی
✦✦✦
مشو، مشو، ز من خستهدل جدا ای دوست
مکن، مکن، به کفاند هم رها ای دوست
برس، که بیتو مرا جان به لب رسید، برس
بیا که بر تو فشانم روان، بیا ای دوست
بیا، که بیتو مرا برگ زندگانی نیست
بیا، که بیتو ندارم سر بقا ای دوست
چه کردهام که مرا مبتلای غم کردی؟
چه اوفتاد که گشتی ز من جدا ای دوست؟
کدام دشمن بدگو میان ما افتاد؟
که اوفتاد جدایی میان ما ای دوست
عراقی
✦✦✦
گر یک وفا کنی صنما صد وفا کنم
ور تو جفا کنی همه من کی جفا کنم
گر بر کنم دل از تو بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا کنم
هرگز جدایی از تو نجویم که تو مرا
جانی ز جان خویش جدایی چرا کنم
جانم ز تن جدا باد ار من به هیچ وقت
یک لحظه جان ز مهر تو ای جان جدا کنم
مسعود سعد سلمان
✦✦✦
روز نوروزست، سرو گل عذار من کجاست؟
در چمن یاران همه جمعند یار من کجاست؟
مونسم جز آه و یارب نیست شبها تا به روز
آه و یارب! مونس شبهای تار من کجاست؟
گشته مردم، هر یکی، امروز، صید چابکی
چابک صید افگن مردم شکار من کجاست؟
نیست یک ساعت قرار این جان بی آرام را
یارب! آن آرام جان بی قرار من کجاست؟
سوخت از درد جدایی دل بامید وصال
مرهم داغ دل امیدوار من کجاست؟
روزگاری شد که دور افتاده ام، آخر بپرس
کان سیه روز پریشان روزگار من کجاست؟
بود عمری بر سر کویت هلالی خاک ره
رفت بر باد و نگفتی: خاکسار من کجاست؟
هلالی جغتایی
بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست
رها مکن که دلم را ز غم رهایی نیست
دلم ببردی و گر سر جدا کنی ز تنم
به جان تو که دلم را سر جدایی نیست
بریز جرعه که هنگامه غمت گرم است
بگیر باده که هنگام پارسایی نیست
اگر ربوده به زلف تو شد دلم چه عجب
چو کار زلف تو، الا که دلربایی نیست
بر آب دیده روانی تو همی خواهم
اگر چه آب مرا بر درت روایی نیست
مرا بپرسی کاخر مرا ز تو غم نیست
اگر نیایی هست و اگر بیایی نیست
به بنده خسرو بوسی بده مکن حکمت
که بنده نیز حکیم است، اگر سنایی نیست
امیرخسرو دهلوی
✦✦✦
به من بازگرد ای چو جان و جوانی
که تلخست بی تو مرا زندگانی
من اندر فراق تو ناچیز کردم
جمال و جوانی، دریغا جوانی
دریغا تو کز پیش رویم جدایی
دریغا تو کز پیش چشمم نهانی
فرخی سیستانی
✦✦✦
ای آنکه ز هجر تو ندیدیم رهایی
باز آی، که دل خسته شد از بار جدایی
هر چند مرا هیچ نخوانی که: بیایم
این نامه نبشتم که: بخوانی و بیایی
ما را همه کاری به فراق تو فرو بست
باشد که ز ناگه در وصلی بگشایی
گفتی که: ز تقصیر تو بود این همه دوری
تقصیر چه باشد؟ چو ندانم که: کجایی؟
از بار غم خویش نبایست شکستن
ما را که شب و روز تو بایستی و بایی
ای رفته و بر سینهٔ ما داغ نهاده
سوگند به جان تو که: اندر دل مایی
هر چند پسند همه خلقی ز لطافت
اینت نپسندیم که در عهد نیایی
بنمای بنا معقتدانم رخ رنگین
تا بیش نپرسند که: دیوانه چرایی؟
ز آیینه عجب دارم آرام نمودن
وقتی که تو آن روی به آیینه نمایی
اندر دل یکتا شدهٔ اوحدی امروز
سوزیست که آتش برساند به دوتایی
اوحدی
✦✦✦
ای آنکه دوست دارمت اما ندارمت
بر سینه می فشارمت اما ندارمت
ای آسمان من که سراسر ستاره ای
تا صبح می شمارمت اما ندارمت
در عالم خیال خودم چون چراغ اشک
بر دیده می گذارمت اما ندارمت
می خواهم ای درخت بهشتی، درخت جان
در باغ دل بکارمت اما ندارمت
می خواهم ای شکوفه ترین مثل چتر گل
بر سر نگاه دارمت اما ندارمت
از مجموعه اشعار سعید بیابانکی
✦✦✦
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست
همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست
فاضل نظری
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سر سودای تو دارم غم سر نیست مرا
ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم
هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا
بی رخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر از این کار کنون کار دگر نیست مرا
محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من
بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا
بر سر زلف تو زانروی ظفر ممکن نیست
که تواناییی چون باد سحر نیست مرا
دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت
همچنان ز آتش عشق تو اثر نیست مرا
غم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم
که گرم سر ببرند هیچ خبر نیست مرا
تا که آمد رخ زیبات به چشم خسرو
بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا
امیرخسرو دهلوی
✦✦✦
نگارا، از وصال خود مرا تا کی جدا داری؟
چو شادم میتوانی داشت، غمگینم چرا داری؟
چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری
چه غم خواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داری
به کام دشمنم داری و گویی: دوست میدارم
چگونه دوستی باشد، که جانم در عنا داری؟
چه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو
که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داری
بکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم
بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داری
مرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی
چو میگردم هلاک از غم تو آنگه خوش مرا داری!
عراقی کیست تا لافد ز عشق تو؟ که در هر کو
میان خاک و خون غلتان چو او صد مبتلا داری
عراقی
✦✦✦
باید كسی باشد شبی ماتم بگیرد
وقتی نبودم صورتش را غم بگیرد
باید كسی باشد كه عكس خنده ام را
در لابه لای گریه اش محكم بگیرد
چشمش به هر كوچه خیابانی بیافتد
باران تنهاتر شدن، نَم نَم… بگیرد
هی شهر را با خاطراتش در نَوَردَد
آینده اش را سایه ای مبهم بگیرد
از گریههای او خدا قلبش بلرزد
از گریههای او نفسهایم بگیرد
من! جای خالی باشم و او هم برایم
هر پنج شنبه شاخه ای مریم بگیرد
پویا جمشیدی
✦✦✦
اين روزها همبستر دردم
دلتنگ بعضیهای نامردم
لعنت به تو که ساده دل کندی
لعنت به من که باورت کردم
اين روزها همسايه آه ام
مهمان بارانهای گه گاهم
آنقدر پيچيدم به خود از درد
تا با خبر شد شست بابا هم
دلخوش به آدم بودنت بودم
از شوق اين گندم نياسودم
میرفتی و آهسته میگفتی
دستی به دامانش نيالودم
رفتی کشیدی تا جنون کارم
راحت کمر بستی به آزارم
من میپرستيدم تو را، حالا
از تو چطوری دست بردارم
لعنت به تو که عاشقم بودی
لعنت به من که دوستت دارم
حق من این حالی که دارم نیست
لعنت به تو، به “دوستت دارم”
صفورا یال وردی
✦✦✦
ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید
میتوان از تو فقط دور شد و آه کشید
پرچم صلح برافراشتهام بر سر خویش
نه یکی، بلکه به اندازه موهای سفید
ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من
به تقاضای خود اصرار نباید ورزید
شب کوتاه وصالت به «گمان» شد سپری
دست در زلف تو نابرده دو تا صبح دمید
من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی
زنده برگشتم و انگیزه پرواز پرید
تلخی وصل ندارد کم از اندوه فراق
شادی بلبل از آن است كه بو کرد و نچید
مقصد آنگونه که گفتند به ما، روشن نیست
دوستان نیمه راهید اگر، برگردید
کاظم بهمنی
✦✦✦
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برشکستی و ما را هنوز پیوند است
قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست
به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
بیا که بر سر کویت بساط چهره ماست
به جای خاک که در زیر پایت افکندهست
خیال روی تو بیخ امید بنشاندهست
بلای عشق تو بنیاد صبر برکندهست
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی
به زیر هر خم مویت دلی پراکند است
اگر برهنه نباشی که شخص بنمایی
گمان برند که پیراهنت گل آکند است
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است
فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است
از مجموعه اشعار سعدی
✦✦✦
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
میرسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
مینشینی روبرویم، خستگی در میکنی
چای میریزم برایت، توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است
باز میخندم که خیلی، گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت، واژهها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم، توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری، بین دستانی که نیست
وقت رفتن میشود، با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم، در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم، با یاد مهمانی که نیست
دوبیتی و رباعی با مضمون جدایی
دوبیتی و رباعی جزء اشعار کوتاه به حساب می آیند. اشعاری که در ادامه می خوانید جزء اشعار تنهایی و جدایی به حساب می آیند.
دلا از دست تنهایی بجانم
ز آه و نالهٔ خود در فغانم
شبان تار از درد جدایی
کند فریاد مغز استخوانم
*
عزیزان از غم و درد جدایی
به چشمانم نمانده روشنائی
بدرد غربت و هجرم گرفتار
نه یار و همدمی نه آشنائی
از مجموعه شعرهای بابا طاهر
✦✦✦
روز و شب خون جگر میخورم از درد جدایی
ناگوار است به من زندگی، ای مرگ کجایی
چون به پایان نرسد محنت هجر از شب وصلم
کاش از مرگ به پایان رسدم روز جدایی
هاتف اصفهانی
✦✦✦
ای بی خبر از محنت روز افزونم
دانم که ندانی از جدایی چونم
باز آی که سرگشته تر ازفرهادم
دریاب که دیوانه تراز مجنونم
رهی معیری
✦✦✦
با اهل زمانه آشنایی مشکل
با چرخ کهن ستیزه رایی مشکل
از جان و جهان قطع نمودن آسان
در هم زدن دل به جدایی مشکل
ابوسعید ابوالخیر
✦✦✦
بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست
رهامکن که دلم را زغم رهایی نیست
دلم ببردی و گر سرجدا کنی زتنم
به جان تو که دلم را سر جدایی نیست
امیرخسرو دهلوی
دی ما و میو عیش خوش و روی نگار
وامروز غم جدایی و فرقت یار
ای گردش ایام ترا هر دو یکیست
جان بر سر امروز نهم دی باز آر
انوری
✦✦✦
تو شبی در انتظاری ننشستهای چه دانی
که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت
تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی
بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت
سعدی
✦✦✦
دورم ز تو ای خسته خوبان چه نویسم؟
من مرغ اسیرم به عزیزم چه نویسم؟
ترسم که قلم شعله کشد صفحه بسوزد
با آن دل گریان به عزیزم چه نویسم؟
تک بیتی های ناب جدایی
برخی از مواقع هنگام حس تنهایی و تجربه کردن جدایی به تک بیتی غمگین نیاز داریم تا تسلی پیدا کنیم. در ادامه بخشی از بهترین این تک بیتیها را جمع آوری کرده ایم.
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز هم صحبت بد جدایی جدایی
حافظ
جدایی را چرا میآزمایی
کسی مر زهر را چون آزماید؟
مولانا
✦✦✦
چنین گفت خسرو که این باد وبس
شکست و جدایی مبیناد کس
فردوسی
✦✦✦
نباشد خوشیی چون آشنایی
نه دردی تلخ چون درد جدایی
فخرالدین اسعد گرگانی
✦✦✦
جدایی توگناهی عظیم بود و مرا
از آنگناه همیکرد باید استغفار
قاآنی
✦✦✦
لرزد از بیم جدایی استخوانم بند بند
هر کجا بینم فلک سازد دو یار از هم جدا
*
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسی
از مجموعه اشعار صائب تبریزی
✦✦✦
اندوه جدایی ز کسی پرس که یک چند
دور فلک از صبحت یارانش جدا داشت
امیرخسرو دهلوی
✦✦✦
صعب دردیست جدایی تو به هر هفته مرا
به چنین درد گرفتاری مکن گو نکنم
مسعود سعد سلمان
✦✦✦
دل از درد جدایی میکشد آهی و میگوید
که: تنهایی عجب دردیست! داد از دست تنهایی!
*
جان من از جدایی آن مه بلب رسید
ای وای! گر فلک نرساند باو مرا
هلالی جغتایی
✦✦✦
امید هاست مرا کز خودم جدا نکنی
وگر تو قصد جدایی کنی خدا مکناد
*
چنان بسوخته ام در غم جدایی دوست
که چرخ را دل بر جان من بمیسوزد
حکیم نزاری
✦✦✦
چنان شدم ز غم و غصهٔ جدایی دوست
که دید دشمن اگر حال من ، ترحم کرد
وحشی
✦✦✦
بلای هجر ز هر درد جانگدازتر است
ندیده داغ جدایی تعب چه میدانی؟
*
با امید وصل از درد جدایی باک نیست
کاروان صبح آید از قفای نیمشب
از مجموعه اشعار رهی معیری
✦✦✦
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب
که نمیشکیبد از تو دل بیقرارم امشب
اوحدی
✦✦✦
عشق آن بُغضِ عجیبیست که از دوریِ یار
نیمه شب بینِ گلو مانده و جان میگیرد
فهیمه تقدیری
✦✦✦
دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد
بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی
خواجوی کرمانی
✦✦✦
ما که از سوز دل و درد جدایی سوختیم
سوز دل را مرهم از مژگان دیده ساختیم
*
ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی
چه کنم؟ که هست اینها گل خیر آشنایی
عراقی
✦✦✦
نسپردمی دل آسان به تو روز آشنایی
خبریم بودی آن روز اگر از شب جدایی
هاتف اصفهانی
✦✦✦
هر نفس از جداییات میرسدم عقوبتی
ای شب انتظار تو روز جزای عاشقان
✦✦✦
از من مطلب صبر جدایی که ندارم
سنگیست فراق و دل محنت زده جامی
*
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
سعدی
✦✦✦
جهانی شاد و غمگیناند از هجر و وصال تو
به وصلم شادمان گردان که از هجر تو غمگینم
سیف فرغانی
فراق اینجاست میبینی؟ اگر دقت کنی حالا
جدایی را نگاه کینه توزت کرده؛ خاطر جَم
✦✦✦
بوسههایت دلنشین و خندههایت دلفریب
طعم تلخ این جدایی را چشیدن ساده نیست
✦✦✦
هرگز ” خداحافظ “ نگو وقت ِ جدایی
چشمم حریف ِ گریههای بی امان نیست
✦✦✦
برگها از شاخه میافتند و تنها میشوند
از جدایی، گرچه میترسم، به من هم میرسد
✦✦✦
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن میزیستم
✦✦✦
به روزهای جدایی دو حالت است فقط
در انتظار تـــــــواَم یا در انتظـــار منی
✦✦✦
حیف باشد مه من کاین همه از مهر جدایی
گفته بودی جگرم خون نکنی باز کجایی؟
✦✦✦
هیچ وصلی بی جدایی نیست، این را گفت رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت
✦✦✦
آیا تو میپذیری، عشق خدائیم را؟
تا این که بر نتابی، دیگر جدائیم را
✦✦✦
باران که میبارد جدایی درد دارد
دل کندن از یک آشنایی درد دارد
✦✦✦
ای مانده بی جواب سوال جداییات
سردرگمم به قصه ی بی ردپاییات
✦✦✦
از لحظه ی جدایی دیگر سخن نمیگفت
فهمیده بودم اما چیزی به من نمیگفت
✦✦✦
شاید از اول نباید عاشق هم میشدیم
این درست اما جدایی اشتباهی دیگر است
✦✦✦
تو ساده رد شدی ولی جدایی
خیلی برای من گرون تموم شد
✦✦✦
دهخدا تجربه عشق ندارد ورنه
معنی “مرگ”و “جدایی” به یقین هردو یکیست
✦✦✦
زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخی
✦✦✦
چه فرقی میکند دنیا تو را پَر داده یا من را
جدایی حاصلش مرگ است، اگر از لاله لادن را
✦✦✦
بوسههای آتشین بر روی لبهامان فسرد
آشنائیهای ما رنگ جداییها گرفت
✦✦✦
دوباره دیر کردی…از دهان افتاد چاییها
حسابم با کتابم جور شد با این جداییها
✦✦✦
عاشقی طعم خوشی دارد ولی دور از فراق
با جدایی بیگمان تاثیر چیز دیگری است
✦✦✦
قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی!
✦✦✦
من و یک لحظه جدایی
نتوانم نتوانم
بی تو من زنده نمانم
✦✦✦
به دست تو چو اسیر و تو مثل زندانبان
رها کنم ز جدایی، امان بده جلاّد
✦✦✦
در سینه عشاقی و از سینه جدایی
چون صورت آیینه ز آیینه جدایی
✦✦✦
ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی کی جدایی کی جدا
✦✦✦
بیا کز جدایی بر انداختم
همه ملک هستی به یکبارگی
✦✦✦
سراید ساز، از سوز جدایی
به گوشم نغمههای آشنایی
✦✦✦
شد خزان گلشن آشنایی
بازم آتش به جان زد جدایی
شعر جدایی مولانا
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز کویت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب؟!
جان و دل می خواستی از عاشقان
جان و دل را می سپارم روز و شب
تا نیابم آنچه در مغز منست
یک زمانی سر نخارم روز و شب
تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب
ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب
زآن شبی که وعده دادی روز وصل
روز و شب را می شمارم روز و شب
بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
✦✦✦
“جدایی در بیان مولانا”
شد ز غمت خانه سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
مینگرد جانب بالا دلم
فرش غمش گشتم و آخر ز بخت
رفت بر این سقف مصفا دلم
آه که امروز دلم را چه شد
دوش چه گفته است کسی با دلم
از طلب گوهر گویای عشق
موج زند موج چو دریا دلم
روز شد و چادر شب می درد
در پی آن عیش و تماشا دلم
از دل تو در دل من نکتههاست
وه چه ره است از دل تو تا دلم
گر نکنی بر دل من رحمتی
وای دلم وای دلم وا دلم
ای تبریز از هوس شمس دین
چند رود سوی ثریا دلم
✦✦✦
“شعر جدایی مولانا”
بی همگان بسر شود بی تو بسر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی تو بسر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بی تو بسر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی تو بسر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بی تو بسر نمیشود
گاه سوی جفا روی گاه سوی وفا روی
آن منی کجا روی بی تو بسر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بی تو بسر نمیشود
بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی تو بسر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمیشود
✦✦✦
“شعر جدایی مولانا”
هله عاشقان بشارت که نماند این جدایی
برسد وصال دولت بکند خدا خدایی
ز کرم مزید آید دو هزار عید آید
دو جهان مرید آید تو هنوز خود کجایی
شکر وفا بکاری سر روح را بخاری
ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی
کرمت به خود کشاند به مراد دل رساند
غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی
هله عاشقان صادق مروید جز موافق
که سعادتی است سابق ز درون باوفایی
به مقام خاک بودی سفر نهان نمودی
چو به آدمی رسیدی هله تا به این نپایی
تو مسافری روان کن سفری بر آسمان کن
تو بجنب پاره پاره که خدا دهد رهایی
بنگر به قطره خون که دلش لقب نهادی
که بگشت گرد عالم نه ز راه پر و پایی
نفسی روی به مغرب نفسی روی به مشرق
نفسی به عرش و کرسی که ز نور اولیایی
بنگر به نور دیده که زند بر آسمانها
به کسی که نور دادش بنمای آشنایی
خمش از سخن گزاری تو مگر قدم نداری
تو اگر بزرگواری چه اسیر تنگنایی
شعر جدایی حافظ
شعر اول
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر میسودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بیکران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شدهست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر میخورم ز خوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
✦✦✦
شعر دوم
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتیست که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز
که هر چه گفت برید صبا پریشان گفت
فغان که آن مه نامهربان مهرگسل
به ترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب
که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنید
که تخم خوشدلی این است پیر دهقان گفت
گره به باد مزن گر چه بر مراد رود
که این سخن به مثل باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو
تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت
مزن ز چون و چرا دم که بنده مقبل
قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از اندیشه تو آمد باز
من این نگفتهام آن کس که گفت بهتان گفت
شعر جدایی شهریار
آوخ که یار با من افتاده یار نیست
در کار من شتاب و عتابش به کار نیست
دل انتظار عاطفه دارد ولیک من
از بخت بی عطوفتم این انتظار نیست
او نیز چون کند که جوانست و طبع او
با طبع من که پیر شدم سازگار نیست
باید به حکم عقل کند دوری اختیار
اینجا که می رسم به کفم اختیار نیست
گویم دلا قرار تو با ما چنین نبود
یاد آیدم که در دل عاشق قرار نیست
باز آیمش به عهد به امید اعتبار
اما به عهدِ باد وزان اعتبار نیست
وانگه ندامت آیدم از عاشقی ولی
بی عشق هم که عمر به هیچش عیار نیست
دل زار و بی قرار و دلارام و بیوفا
من در میان اسیرم و جای فرار نیست
زین غم سزد که خود بروم پیشباز مرگ
گویم بیا که جز تو دگر غمگسار نیست
این تسلیت بس است که بایست مرد و رفت
وین عمر پر ز حسرت ما پایدار نیست
مستان عشق او همه شمعند و شهره لیک
در شهر ما به شاهدی شهریار نیست
شعر جدایی از فاضل نظری
در ادامه گزیده ای از اشعار فاضل نظری در مورد جدایی را ارائه خواهیم داد.
صبر بر دور جدایی نیست ممکن بیشراب
همتی کن ساقیا! تا مثل سابق بگذرد
از گناه مست اگر زاهد به کفر آمد چه غم؟
از خطای اهل دل باشد که خالق بگذرد
✦✦✦
پشتِ روزِ روشنم، شامِ سیاهی دیگر است
آنچه آن را کوه خواندم، پرتگاهی دیگر است
شاید از اول نباید عاشقِ هم میشدیم
این درست، اما جدایی اشتباهی دیگر است
در شبِ تلخِ جدایی، عشق را نفرین مکن
این قضاوت، انتقام از بیگناهی دیگر است
✦✦✦
نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق ترم یا تو به من؟
زنده ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن
بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن
وای بر من که در این بازی بی سود و زیان
پیش پیمان شکنی چون تو شدم عهدشکن
باز با گریه به آغوش تو برمی گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
✦✦✦
تا بپیوندد به دریا، کوه را تنها گذاشت
رود رفت اما مسیر رفتنش را جا گذاشت
هیچ وصلی بی جدایی نیست این را گفت و رود
دیده گلگون کرد و سر بر دامن صحرا گذاشت
هر که ویران کرد ویران شد در این آتش سرا
هیزم اول پایه ی سوزاندن خود را گذاشت
اعتبار سربلندی در فروتن بودن است
چشمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت
موج راز سر به مهری را به دنیا گفت و رفت
با صدف هایی که بین ساحل و دریا گذاشت
✦✦✦
کاش دست دوستی هرگز نمیدادی به من
آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است
✦✦✦
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم
✦✦✦
سفر بهانه ی دیدار و آشنایی ماست
از این به بعد «سفر» مقصد نهایی ماست
در ابروان من و گیسوان تو گرهی ست
گمان مبر که زمان گره گشایی ماست
خراب تر ز من و بهتر از تو بسیار است
همین بهانه ی آغاز بی وفایی ماست
زمانه غیر زبان قفس نمی داند
بمان که «پَر نزدن» حیله ی رهایی ماست
به روز وصل چه دل بسته ای؟ که مثل دو خط
به هم رسیدن ما نقطه ی جدایی ماست
شعر نو جدایی
این ابرها را
من در قاب پنجره نگذاشته ام
که بردارم
اگر آفتاب نمی تابد
تقصیر من نیست
با این همه شرمنده توام
خانه ام
در مرز خواب و بیداری ست
زیر پلک کابوس ها
مرا ببخش اگر دوستت دارم
و کاری از دستم بر نمیآید
رسول یونان
✦✦✦
چقدر سفت شده است پدال دوچرخه دونفره عشقمان
یا من خسته شدم یا به سربالایی رسیدیم
شاید هم تو دیگر رکاب نمی زنی … !
✦✦✦
من از راهی دور
برای خواندن خواب های تو آمدهام،
من از راهی دور
برای گفتن از گریه های خویش
راهی نیست،
در دست افشانی حروف
باید به مراسم آسان اسم تو برگردم،
من به شنیدن اسم تو عادت دارم
من
مشق نانوشته ام به دست نی،
خواندن از خواب تو آموخته ام به راه
من
باران بریده ام به وقت دی،
گفتن از گریه های تو آموخته ام به راه
به من بگو
در این برهوت بی خواب و طی،
مگر من چه کرده ام
که شاعرتر از اندوه آدمی ام آفریده اند؟
سیدعلی صالحی
✦✦✦
تو نیستی و خورشید
غمگینتر از همیشه غروب خواهد کرد
و من دلتنگتر از فردا
به تو فکر میکنم
✦✦✦
چقدر دوست داشتنی بودی
وقتی چهره رنجور و چشمان مهربانت
در نگاهم خیره میشد
✦✦✦
اکنون که بازوان خاک
پیکرت را در آغوش گرفته است
کلمههای سیاه پوش شعرم
برایت مرثیههای دلتنگی سرودهاند
✦✦✦
باران که می بارد
دلم برایت تنگ تر می شود
راه می افتم
بدون چتر، من بغض می کنم، آسمان گریه
✦✦✦
جدایی
بریدن درخت از ریشه است
و اره کردن زندگی
که مرگ را رقم میزند
اما من زندهام
و این یعنی من آنجایم
کنار تو
کنار تو و درخت توت و اسب
✦✦✦
این روزها
تا یادت میکنم
باران میگیرد …
به گمانم زمستان هم مثلِ من دلتنگ شده
ساعتهای بی تو بودن را
با خاطراتت میگذرانم
خاطراتت ماندهاند برایم یادگاری …
از روزهایی که میدانم بازگشتی ندارند
روزهایی که در دلمان تنها عشق بود و شوقِ زندگی و
لحظههای خوبِ باهم بودن …
حالا از آن روزها چیزی نمانده
جز مُشتی خاطراتِ خیس …
رفتنهای پاییز با رفتنهای دیگر فرق میکند،
رفتنهای پاییز در سکوت انجام میشوند،
رفتنهای پاییز شوخی سرشان نمیشود،
و زندگی این را به ما خوب یاد داده بود.
آدمهایی که در پاییز میروند، هرگز بر نمیگردند، حتی اگر برگردند، دیگر آن آدم سابق نیستند،
و این خاصیت پاییز است که همه چیز را تغییر میدهد؛
خیابانها را، کوچهها را، پنجرهها را، خاطرهها را، درختها را
و بیشتر از همه، آدمها را …
✦✦✦
از تو جدا شدم
چون سیبی از درخت
دردِ کنده شدن با من است
اندوه پاره پاره شدن
قلبِ من اتاقی با دیوارهای عایقِ صدا باشد
وَ تو آن را به چشم ندیده باشی،
جدایی این است
✦✦✦
“شعر جدایی از مجموعه اشعار عاشقانه شاملو“
نه در رفتن حرکت بود
نه در ماندن سکونی.
شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگ ها رازی چنان نگفت
که بشاید.
دوشیزه عشق من مادری بیگانه است
و ستاره پرشتاب
در گذرگاهی مأیوس
بر مداری جاودانه می گردد
کلام آخر
امیدواریم از مطالعه اشعار بالا لذت برده باشید. همچنین به شما پیشنهاد میکنیم مطلب را نیز مطالعه کنید. به نظر شما کدامیک از اشعار بالا زیباتر بود ؟ شما چه اشعاری در مورد جدایی و فراق میدانید؟ نظرات خود را با ما و سایر همراهان مجله ستاره به اشتراک بگذارید. در پایان، از شما دعوت میکنیم تا نگاهی به شعر سهراب سپهری نیز بیاندازید.