ستاره | سرویس هنر – ما هر روز در زندگی خود دچار اشتباه هایی میشویم که برخی از آنها قابل جبران و برخی جبران ناپذیرند. از این رو در این مطلب دو داستان کوتاه درباره اشتباه را برای شما آوردهایم که با خواندن آنها درباره اشتباه کردن و تبعات آن بیشتر آشنا خواهید شد.
داستان کوتاه درباره اشتباه و نتیجه آن
۹ × ۲ = ۱۸
۹ × ۳ = ۲۷
۹ × ۴ = ۳۶
۹ × ۵ = ۴۵
۹ × ۶ = ۵۴
وقتی کارش تمام شد به دانشآموزان نگاه کرد، آنها دیگر نتوانستند جلوی خود را بگیرند و شروع به خنده کردند.
وقتی او پرسید چرا میخندید.
یکی از دانشآموزان اشاره کرد که معادله اولی اشتباه است.
معلم پاسخ داد: “من معادله اول را عمدا اشتباه نوشتم، تا درسی بسیار مهم به شما دهم… دنیا با شما همینگونه رفتار خواهد کرد.”
همانطور که میبینید من ۵ معادله را درست نوشتم، اما شما به آنها هیچ اهمیتی ندادید! همهی شما فقط به خاطر آن یک اشتباه به من خندیدید و من را قضاوت کردید. دنیا همیشه به خاطر موفقیتها و کارهای خوبتان از شما قدردانی نمیکند. اما در مقابل یک اشتباه سریع با شما برخورد خواهد کرد.
داستان کوتاه درباره اشتباه و جبران آن
روزی زنی سخنی را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترین دوستش شد.
او بلافاصله از گفته خود پشیمان شد و بدنبال راه چارهای گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورد و كدورت حاصله را برطرف كند.
او در تلاش خود برای جبران آن، نزد پیرزن خردمند شهر رفت و پس از شرح ماجرا، از وی مشورت خواست…پیرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته های آن خانم گوش داد و پس از مدتی اندیشه، چنین گفت: تو برای جبران سخنانت لازم است كه دو كار انجام دهی و اولین آن فوق العاده سختتر از دومی است.
خانم جوان با شوق فراوان از او خواست كه راه حلها را برایش شرح دهد.
پیرزن خردمند ادامه داد: امشب بهترین بالش پری را كه داری، برداشته و سوراخی در آن ایجاد میكنی، سپس از خانه بیرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانهات میكنی و در آستانه درب منازل هر یک از همسایگان و دوستان و بستگانت كه رسیدی، مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامی آنجا قرار میدهی.
بایستی دقت كنی كه این كار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام كرده و نزد من برگردی تا دومین مرحله را توضیح دهم …!
خانم جوان بسرعت به سمت خانهاش شتافت و پس از اتمام كارهای روزمره خانه، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائی كرد كه آن پیرزن پیشنهاد نموده بود .
او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاریكی شهر و در هوای سرد و سوزناكی كه انگشتانش از فرط آن یخ زده بود، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پیرزن خردمند بازگشت…
خانم جوان با اینكه بشدت احساس خستگی میكرد، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتیجه رسیده و با خشنودی گفت: بالش كاملا خالی شده است!
پیرزن پاسخ داد: حال برای انجام مرحله دوم، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها، پر كن، تا همه چیز به حالت اولش برگردد!
خانم جوان با سرآسیمگی گفت: اما میدانید این امر كاملا غیر ممكن است! باد بیشتر آن پرها را از محلی كه قرارشان دادهام، پراكنده است، قطعا هرچقدر هم تلاش كنم، دوباره همه چیز مثل اول نخواهد شد!
پیرزن با كلامی تامل برانگیز گفت: كاملا درست است!
هرگز فراموش نكن كلماتی كه بكار میبری همچون پرهایی است كه در مسیر باد قرار میگیرند.
آگاه باش كه فارغ از میزان صممیت و صداقت گفتارت، دیگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت، بنابراین در حضور كسانی كه به آنها عشق میورزی، كلماتت را خوب انتخاب كن…