ستاره | سرویس محتوای کمک درسی – انشا درباره قطره بارانی هستید که از ابری چکیده اید یکی از موضوعات انشا نگارش پایه هشتم است که در صفحه ۸۱ آمده است. در این مطلب یک انشا از زبان قطره بارانی که از ابر چکیده به روش جانشین سازی میخوانید.
۱. انشا درباره قطره بارانی هستید که از ابری چکیده اید
مقدمه
آن روز که مادرم ابر، به خودش میپیچید و با بادی که به او میوزید به این طرف و آن طرف کشیده میشد، سرشار از ترس و هیجان بودم. نمیدانستم چه اتفاقی قرار است بیفتد تا اینکه چکیدم و به زمین فرو ریختم.
بدنه
تمام مدتی که در آسمان در حال فروچکیدن بودم تا موقعی که به برگ یک درخت برخورد کردم، در حال جیغ کشیدن بودم. قطره های دیگر را میدیدم که بعضی از آن ها شاد و خندان انگار در حال بازی کردن بودند و بعضی قطره های دیگر هاج و واج در سکوت به سقوط خودشان نگاه میکردند. یک برگ تازه جوانه زده ی زیبا آغوشش را باز کرد تا من روی او قرار بگیرم. وقتی روی برگ نشستم آرام آرام بغضم ترکید و اشک از چشمانم سرازیر شد. برگ با مهربانی گفت: در این بهار زیبا و دل انگیز چرا گریه میکنی؟ از چه دلت گرفته؟
کمی روی برگ جابجا شدم و گفتم: دلم برای مادرم ابر تنگ شده. نکند دیگر هیچوقت نبینمش؟ وقتی از تن او جدا شدم پریشان بود و حتما او هم حالا دلتنگ من است.
برگ تکانی خورد، انگار خنده اش گرفته بود: قطره باران عزیز، تو هنوز خیلی کوچک و بی تجربه هستی. دلیلی برای نگرانی وجود ندارد. به زودی از من هم جدا میشوی و در نهایت در دل زمین فرو میروی. تو باعث سرسبزی و طراوت گل ها و گیاهان میشوی. همه جا را پاک و معطر میکنی آنقدر که با آمدنت همه موجودات، خدا را شکر میکنند. آن وقت زمانش که فرا برسد دوباره بخار میشوی و به آغوش مادرت برمیگردی.
با حرف هایی که شنیدم دلم آرام گرفت. کم کم از نوک برگ سرازیر شدم و در خاکِ پایین درخت فرو رفتم.
نتیجه
زندگی من همچنان ادامه دارد. گاهی تبدیل به باران میشوم و میچکم. گاهی یخ میبندم و کمی استراحت میکنم. گاهی نیز بخار میشوم و به آسمان نزد مادرم میروم. حالا با تجربیات زیادی که کسب کرده ام فکر میکنم زندگی خیلی جذابی دارم.
۲. انشا از زبان قطره بارانی که از ابری چکیده است
باد میوزید و ابر در آسمان میرفت. هوا سرد شد و ابر تبدیل به باران شد. من قطره بارانی بودم که از ابر چکیدم و اتفاقات جالب برایم روی داد.
بارونه بارون از تو آسمون… داره میباره ابر مهربون… این شعری بود که بچهها دسته جمعی میخواندند. سرشان را رو به آسمان گرفته بودند و در حیاط مدرسه پایین آمدن من و دوستانم را تماشا میکردند.
هر قطرهای جایی میافتاد. قطره بارانی که تا چند دقیقه قبل با من بود، حالا روی سر یکی از بچهها چکیده بود. برایم دست تکان داد و خندید. من هنوز توی آسمان بودم. آن قطره چون سنگینتر بود، زودتر فرود آمده بود.
چند دقیقه بعد محل من هم مشخص شد. روی برگ زرد پاییزی یک درخت بزرگ چنار که در گوشه حیاط مدرسه قرار داشت. چه جای خوبی بود. میتوانستم از آن بالا سرنوشت دوستانم را ببینم.
یکیشان روی آسفالتهای کف حیاط فرود آمد و با شیب زمین به طرف باغچه راه افتاد. یکی دیگر روی شانه پسرکی نشست و یکدفعه جذب لباسش شد! خندهدارترین قطرهای بود که روی پیشانی یکی از دانشآموزان افتاد و از بینیاش روی زمین چکید.
داشتم مناظر را تماشا میکردم که ناگهان چند قطره دیگر هم کنارم فرود آمدند. برگ سنگین شد. با ناراحتی گفتم:«الان برگ میافتد.» آنها دست هم دیگر را گرفتند و با بیخیالی خندیدند.
جا آنقدر کم بود که من هم خودم را به آنها چسباندم. تبدیل به یک قطره بزرگ شدیم. برگ سنگین شد و از شاخه جدا شد. من که حالا جزئی از قطره بزرگ بودم، توی خاک باغچه فرو رفتم تا درختان را سیراب کنم.
هر قطره باران با هر سرنوشتی که داشته باشد، عضوی از چرخه طبیعت و لازمه حیات و باروری درختان و گیاهان و مایه شادی انسانها است.