ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – داستانهای کوتاه در اکثر اوقات حاوی پندها و نکات ظریفی است که خواندن آنها آموزنده است. در این مطلب قصد داریم تا داستان کوتاه پادشاه و وزیر را برای شما بازگو کنیم؛ داستان وزیری که چشم طمع به زن پادشاه داشت و عاقبتش شد روزگار سگ! با ما همراه باشید.
داستان کوتاه پادشاه و وزیر
روزی روزگاری شهری بود و شهریاری… پادشاه این شهر زن زیبایی داشت که زیباییاش زبان زد خاص و عام بود.
اما پادشاه، وزیر چشم ناپاکی داشت که چشم و حواسش مرتبط به زن پادشاه جمع بود. وزیر میدانست که اگر کسی از این راز باخبر شود و به گوش پادشاه برسد، پادشاه طوری شقه شقهاش میکند که تکه بزرگش گوشش باشد!
از این رو رازش را در دل نگه داشت و شب و روز نقشه میکشید تا به هر شکلی شده پادشاه را از پای درآورد و خودش بنشیند جای او و از این راه به وصال زن پادشاه برسد.
روزی از روزها، درویش دوره گردی به شهر پادشاه آمد. درویش پیر هر روز در میدان شهر معرکه میگرفت و کارهایی میکرد که همه انگشت به دهان میماندند. طولی نکشید که خبرش به گوش پادشاه رسید. پادشاه به وزیرش دستور داد که برود و ببیند این درویش چه کار میکند و برای چه آمده اینجا.»
وزیر به دیدار درویش و پس از آن به نزد پادشاه برگشت و گفت «ای پادشاه! این درویش چند چشمه تردستی بلد است که با آنها برای خودش ناندانی درست کرده و زندگی میگذراند.» پادشاه گفت «برو بیارش اینجا تا ما هم تماشایی بکنیم و ببینیم چه کارهایی میکند.»
وزیر رفت و درویش را آورد. پادشاه چند چشمه از کارهای درویش را دید و برای آنکه جلوی درویش کم نیاورد گفت «اینها که چیزی نیست، ما بالاترش را دیدهایم.» درویش به رگ غیرتش برخورد و گفت: «ای پادشاه! بگو اتاق را خلوت کنند تا من کاری بکنم که تا قیام قیامت انگشت به دهان بمانی.»
پادشاه گفت «خلوت!» و در یک چشم به هم زدن همه از اتاق بیرون رفتند و پادشاه ماند و درویش. درویش گفت «ای پادشاه! من میتوانم از جلد خودم در بیایم و بروم به جلد یکی دیگر.» پادشاه گفت «چطور این کار را میکنی؟» درویش گفت «بگو مرغی بیارند تا نشانت دهم.» پادشاه دستور داد مرغی بیاورند. درویش مرغ را خفه کرد و لاشه اش را انداخت رو زمین.
پادشاه با تعجب دید که مرغ زنده شد و شروع کرد به قدقد کردن و دور اتاق گشتن! درویش هم افتاد گوشه اتاق و بدنش مثل مرده سرد شد!
چیزی نمانده بود که پادشاه از ترس سر و صدا راه بندازد و خدمتکارها را صدا زند که یک دفعه مرغ افتاد رو زمین مرد و درویش جان گرفت و پا شد ایستاد جلو پادشاه. پادشاه از کار درویش مات و متحیر ماند. گفت «درویش! لم این کار را به من یاد بده. در عوض هر چه بخواهی به تو میدهم.»
درویش گفت «یک خم خسروی طلا میخواهم و به غیر از این، شرط دیگری هم دارم.» پادشاه یک خم خسروی طلا به درویش داد و گفت «شرط دیگرت را بگو.» درویش گفت «هیچ کس نباید از این مطلب بو ببرد و بی اجازه من هم نباید لم این کار را به کسی یاد دهی.»
پادشاه گفت «قبول دارم.» درویش لم این کار را به پادشاه یاد داد و موقع رفتن گفت «این خم خسروی را در تاریکی شب، طوری که وزیر نفهمد، برایم بفرست.» پادشاه به عهدش وفا کرد و درویش هم رفت.
بعد از این ماجرا، پادشاه کارهای مملکت داریش را کنار گذاشت و آن قدر رفت تو جلد این و آن که وزیر با خبر شد و فهمید این کار را درویش یاد پادشاه داده است. این بود که وزیر پنهانی درویش را خواست و به او گفت «هر چه بخواهی به تو میدهم؛ در عوض کاری را که به پادشاه یاد دادهای یاد من هم یاد بده.»
درویش که در اولین دیدارش با شاه و وزیر، دختر وزیر را دیده بود و عاشق دلخسته دختر وزیر شده بود، فرصت را غنیمت شمرد و گفت «به شرطی یادت میدهم که دخترت را به من بدهی.» وزیر کمی جا خورد و گفت: «خیلی خوب! فردا بیا تا جوابت را بدهم.» و رفت مطلب را با دخترش در میان گذاشت.
دختر گفت «پدرجان! من هیچ وقت چنین کاری نمیکنم؛ چون اگر زن درویش شوم، پیش همه سرشکسته میشوم و نمیتوانم از خجالت سر بلند کنم.» وزیر گفت «من هم از این وصلت چندان راضی نیستم؛ اما نمیدانم چه جوابی به درویش بدهم.» دختر گفت «به او بگو اگر دختر من را میخواهی یک خم خسروی طلا بیار و او را ببر!»
صبح فردا، درویش برای گرفتن جواب نزد وزیر آمد و وزیر به او گفت «ای درویش! من حاضرم دخترم را به تو بدهم؛ به شرطی که یک خم خسروی طلا بیاری و دخترم را ببری.» درویش گفت «قبول دارم.» وزیر گفت «برو بیار! لم کارت را هم به من یاد بده و دختر را بردار و ببر.» بعد، به دخترش گفت «تو خودت را راضی نشان بده، وقتی خرمان از پل گذشت، یک جوری دست به سرش میکنم و از شهر میفرستمش بیرون.»
درویش رفت خم خسروی را آورد و لم کارش را یاد وزیر داد. اما همین که خواست دست دختر را بگیرد و ببرد، وزیر گفت «کجا؟ این طور که نمیشود. من وزیر پادشاهم و برای دخترم کیا بیایی دارم. مگر میگذارم خشک و خالی دست دخترم را بگیری و بزنی به چاک.»
درویش گفت «ما شرط و شروط دیگری نداشتیم.» وزیر گفت «این چیزها را هر آدمی که سرش به تنش بیرزد میداند. اول باید با پادشاه مشورت کنم؛ بعد سور و سات عروسی را تهیه ببینم و در حضور بزرگان شهر جشن بگیریم. گذشته از اینها تو باید یک چله صبر کنی.» به این شکل و با چنین استدلالهایی وزیر گفت و گو را به جر و بحث کشاند و در نهایت با بهانه گیری از درویش و داد و بیداد، درویش را از شهر بیرون انداخت!
بعد از این ماجرا، وزیر پیش پادشاه رفت و گفت «ای پادشاه! کاری را که تو بلدی، من هم بلدم. اما این درست نیست که تو هر روز به جلد این و آن بروی و دست به کارهای نگفتنی بزنی؛ چون میترسم آدمهای بدخواه از این قضیه سر در بیاورند و رسوایی به بار آید.»
پادشاه گفت «وزیر! حرفت را قبول دارم و از این به بعد بیشتر احتیاط میکنم.» چند روز پس از این صحبت، وزیر به پادشاه گفت «چطور است امروز برویم شکار و کسی را همراه نبریم که اگر خواستیم برویم به جلد مرغ یا جانور دیگری، هیچ کس ملتفت ماجرا نشود.» پادشاه که عاشق سوار کاری و شکار بود گفت «اتفاقاً مدتی است که دلم برای پرواز کردن پرپر میزند.» و با این ترفند، وزیر پادشاه را با خود به شکار برد.
بیشتر بخوانید: داستان آموزنده؛ مجموعه داستان کوتاه آموزنده و زیبا
← داستان کوتاه پادشاه و وزیر →
دو سه منزل که از شهر دور شدند، نزدیک دهی آهویی را دیدند. وزیر تیر گذاشت به چله کمان و آهو را زد و کشت. وزیر به پادشاه گفت «ای پادشاه! تا حالا تو جلد آهو رفتهای؟» پادشاه گفت «نه!» وزیر گفت «اگر میل داری بیا برو به جلد آهو و اگر میل نداری، خودم این کار را بکنم.» پادشاه گفت «از دویدن آهو خیلی خوشم میآید.» و از اسب پیاده شد…
شاه با ترفندی که درویش به او یاد داده بود به جلد آهو فرو رفت و تن بی جان خودش بر زمین افتاد. وزیر که دنبال فرصتی بود، معطل نکرد؛ رفت به جلد پادشاه و پا شد نشست رو اسب و چهار نعل خودش را به ده رساند.
اهالی ده که از همه جا بیخبر بودند، با دیدن پادشاه و اینکه به دهشان آمده شروع به خوشحالی کردند؛ از این رو جلویش صف کشیدند و دست به سینه منتظر ایستادند تا ببینند پادشاه چه دستوری میدهد.
وزیر که در تن پادشاه بود گفت «با وزیر آمده بودیم شکار که یک دفعه دلش درد گرفت و مرد. حالا سه چهار نفر از شماها بروید جسدش را ببرید تحویل زن و بچهاش دهید.» و خودش را با عجله هرچه تمام به قصر رساند و مستقیم به سوی حرمسرای پادشاه رفت.
زن پادشاه که از همه جا بیخبر بود تا دید پادشاهش به سوی او میآید، برای پیشواز به سویش دوید. ولی همین که نزدیکش رسید، دید این شخص فقط شکل و شمایل شاه را دارد و از نگاه و رنگ و بوی شاه هیچ اثری ندارد.
بنابراین به یکباره تو ذوقش خورد و خودش را پس کشید. اما وزیر که در شکل و شمایل شاه ظاهر شده بود و برای رسیدن به آرزویش مانعی نمیدید، تا چشمش به بر و بالا و سر و صورت زیبای زن پادشاه افتاد پا گذاشت پیش و خواست او را در آغوش بگیرد که زن باز هم خودش را عقب کشید…
چراکه زن پادشاه هر لحظه بیشتر متوجه میشد که این شخص حال و هوای پادشاه خودش را ندارد. زن از آن به بعد نزدیک شاه نرفت. شب و روز غصه میخورد و هر چه فکر کرد چرا چنین وضعی پیش آمده، عقلش به جایی نرسید و به دنبال پیدا کردن راهی بود که بگذارد و فرار کند.
حالا بشنوید از پادشاه!
وقتی که پادشاه به جلد آهو وارد شد و وزیر به جلد او، پادشاه فهمید از وزیر رودست خورده است. بنابراین از ترس این که او را با تیر بزند، پا به فرار گذاشت و مثل باد از صحرایی به صحرای دیگر رفت تا رسید به جنگلی و دید طوطی مردهای زیر درختی افتاده است.
بنابراین پادشاه که توان این را داشت که دوباره از جلد آهو به جلد حیوان دیگری وارد شود، از جلد آهو درآمد و به جلد طوطی وارد شد. حال که پادشاه در جلد طوطی بود پر زد به هوا و نشست رو درختی و قاطی طوطیهای دیگر شد.
روزی از روزها پادشاه دامی پهن بر روی زمین دید؛ پس تند از آن بالا پرید پایین و پاورچین پاورچین رفت و خودش را به دام انداخت. همین که طوطی به دام افتاد، شکارچی خوشحال و خندان از پشت بوتهها آمد بیرون و او را گرفت.
طوطی به شکارچی خوب که نگاه کرد، دید همان درویشی است که تو جلد دیگران رفتن را یادش داده؛ اما به روی خودش نیاورد. فقط گفت «من را ببر به صد اشرفی بفروش به پادشاه فلان شهر.»
شکارچی دید طوطی از همان شهری اسم میبرد که وزیر از آنجا بیرونش کرده بود و نور امیدی به دلش تابید. با خودش گفت «حتماً در این کار حکمتی هست.» پس طوطی را برداشت و پیش پادشاه همان شهر برد.
پادشاه از طوطی خوشش آمد و از شکارچی پرسید «طوطی ات را چند میفروشی؟» شکارچی جواب داد «صد اشرفی.» در بین گفت و گو، شکارچی دو به شک شد که این پادشاه نباید همان پادشاهی باشد که لم تو جلد این و آن رفتن را یادش داده؛ اما به روی خودش نیاورد و طوطی را صد اشرفی داد و رفت.
وزیر که همه فکر و ذکرش این بود که هر طور شده دل زن پادشاه را به دست آورد، طوطی را زود فرستاد برای او. همین که چشم طوطی افتاد به زن، خوشحال شد. اما دید زنش خیلی لاغر شده. طوطی پرسید «خانم جان! چرا این قدر گرفته و بی دل و دماغی؟» زن جواب داد «بیبی طوطی! دست به دلم نگذار. دردی در دل دارم که نمیتوانم به کسی بگویم.»
طوطی گفت «به من بگو!» زن گفت «چه کاری از دست تو ساخته است؟» طوطی گفت «شاید ساخته باشد.» مدتی طوطی اصرار کرد و زن انکار تا آخر سر زن گفت «من پادشاه را از جان خودم بیشتر دوست داشتم و حتی از شنیدن اسمش دلم برایش غش و ضعف میرفت.
عشق و علاقه ما پا برجا بود، تا یک روز شاه با وزیر رفت شکار و چیزی نگذشت که خبر آوردند وزیر دل درد گرفت و مرد. همان روز شاه به اندرون آمد و من دیدم شاه همان شاه است، اما نگاه و رنگ و بوی او فرق کرده و یک دفعه مهرش از دلم پاک شد و از آن روز تا بحال یک ماه میگذرد. در این مدت هر کاری کرده که من با او مثل روز اول مهربان باشم و دوستش داشته باشم، تیرش به سنگ خورده و من هم آرزویی ندارم، به غیر از اینکه از اینجا و این همه غصه و غم خلاص شوم.»
طوطی گفت «بی بی جان! بیا جلو و من را بو کن.» زن پادشاه طوطی را بو کرد و با تعجب گفت «ای وای! این بو، بوی پادشاه است.» طوطی گفت «من خود پادشاه هستم.» و از اول تا آخر همه چیز را برای زنش تعریف کرد. زن گفت «حالا چه کار کینم؟» طوطی گفت «امشب در قفسم را باز بگذار، وقتی وزیر آمد یک خرده روی خوش نشانش بده و با او سر صحبت را باز کن و بگو از وقتی که وزیر مرده رفتارت عوض شده و مثل گذشته راز دلت را با من در میان نمیگذاری.
بعد او میگوید نه! من هیچ فرقی نکردهام. آن وقت تو بگو مگر قول نداده بودی لمی را که درویش یادت داده به من هم یاد دهی. وقتی راضی شد، تو دیگر کاری نداشته باش؛ بقیهاش با من.» زن پادشاه هر چه را که طوطی گفته بود، مو به مو انجام داد.
وقتی که پادشاه دروغین راضی شد لم را به زن پادشاه یاد بدهد، زن فرستاد سگ سیاهی را خفه کردند و جسدش را آوردند. بعد وزیر برای آنکه خودشیرینی کند و راز تو جلد رفتن دیگران را به زن پادشاه یاد دهد، از جلد پادشاه درآمد و به جلد سگ وارد شد…
این کار تیر خلاصی بود که وزیر به خودش زد! تا وزیر به جلد سگ وارد شد، پادشاه هم فرصت را غنیمت شمرد و با سرعت از جلد طوطی بیرون آمد و به جلد خودش وارد شد و گفت «ای وزیر بد جنس! به من نارو میزنی؟ حالا سزایت این است که تا عمر داری سگ سیاه باشی، کتک بخوری و واغ واغ کنی.»
زن خوشحال شد و به آغوش پادشاه پرید. حال که نوبت به سزا رسیدن وزیر بود، پادشاه فردی را به سراغ درویش فرستاد تا او را به کاخ آوردند. شاه درویش را وزیر خودش کرد و دختر وزیر اولش را نیز به او داد. سگ سیاه را هم بردند بستند دم طویله و آن قدر کتکش زدند که مرد. بالا رفتیم ماست بود؛ پایین اومدیم دوغ بود؛ قصه ما فقط یه قصه بود!