ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – یکی از گونههای نوشتار داستانی، داستان کوتاه است که در بین علاقهمندان این حوزه طرفداران بسیار دارد. در واقع داستان کوتاه را باید بتوان در فاصله نیم ساعت الی دو ساعت مطالعه کرد. شاید برایتان جالب باشد که بدانید اولین داستانهای کوتاه در اوایل قرن نوزدهم نوشته شدند. در واقع ادگار آلن پو در آمریکا و نیکولای گوگول در روسیه گونهای از روایت و داستان را به جهان معرفی کردند که امروزه به آن داستان کوتاه میگوییم.
با این توضیحات شاید آشنایی با داستان کوتاه معروف و خواندن آنها برای شما جالب باشد. در ادامه معروفترین داستانهای کوتاه فارسی و داستانهای کوتاه معروف جهان را به شما معرفی کرده و پس از آن چند داستان کوتاه معروف ایران و جهان را برای شما خواهیم آورد.
معروفترین داستانهای کوتاه فارسی
۱. مردی که گورش گم شد: مجموعهی هفت داستان کوتاه ایرانی از حافظ خیاوی
۲. عشق روی پیاده رو: مجموعه ۱۲ داستان کوتاه معروف از مصطفی مستور
۳. پوکه باز: اثر کورش اسدی شامل ۱۰ داستان کوتاه با موضوع جنگ
۴. چند واقعیت باورنکردنی: اثر امیرحسن چهلتن که شامل شامل ۶ داستان کوتاه است.
۵. آدمها: ۶۲ داستان کوتاه فارسی اثر احمد غلامی
معروفترین داستانهای کوتاه جهان
۱. مجموعه داستان های کوتاه چخوف
۲. نه داستان: این مجموعه به قلم جروم دیوید سلینجر، نویسنده معاصر آمریکایی است. این نوسینده کتاب معروف ” ناطوردشت” را نیز در کارنامه خود دارد.
۳. داستانهای کوتاه کافکا: داستانهای کوتاه کافکا مجموعهای از آثار کوتاه فرانتس کافکا است.
البته مواردی که چه در ادبیات فارسی و چه در ادبیات جهان به آن اشاره شد، تنها تعداد محدودی از زیباترین داستان کوتاه معروف جهان و ایران است و در واقعیت کتابها و داستانهای معروف زیادی در این زمینه وجود دارد.
خلاصهای از داستان کوتاه معروف مردی که گورش گم شد
راوی مرد جوانی است که پس از مرگش برای ما روایت میکند. از روزی که در خانه دست و پایش را گرفتند و بستند و پشت وانتی انداختند و بردند در یک جای دور و…
“نه کفنم کردند و نه غسل دادند. مثل سگ کشتند و چالم کردند اصلاً آداب کفن و دفن هم نمیدانستند. نباید هم میدانستند. اگر حاجالهوردی اینجا بود، حتماً به اینها یاد میداد که چهجوری دفنم کنند. نماز هم برایم میخواند و پدرم و برادرانم را آرام میکرد. یک دستش را میگذاشت پشتش و با آن یکی دستش هی به این و آن دستور میداد. میگفت: «آن قلوهسنگ را بردار. سرش را اینوری بگیر. نه اول خودت بیا بیرون، بیل را بده به موسی.» یک نفر را میفرستاد دنبال ملاابراهیم. داد میزد، به عادل فحش میداد که عجله کند، به مادر عادل فحش میداد. هر کسی که سر قبرم زیاد گریه میکرد دستش را میگرفت و بلندش میکرد. با حوصله و آرامش هم این کار را نمیکرد. تشر میزد، عصبانی میشد و شاید فحش هم میداد. مادر میآمد. خواهرها میآمدند. خالهام میآمد. هر زنی که مرا میشناخت میآمد. زار میزدند روی خاکم. مادرم مویش را میکند. صورتش را ناخن میانداخت. خالهام سیاه نوحه میخواند، خوب بلد است بخواند. صدای خوبی هم دارد. اگر مملکت دیگری به دنیا آمده بود، حتما خواننده میشد.”
داستان کوتاه معروف پل؛ اثر فرانتس کافکا
پلی بودم سخت و سرد، گسترده به روی یک پرتگاه. این سو پاها و آنسو دستهایم را در زمین فرو برده بودم، چنگ در گِل ترد انداخته بودم که پابرجا بمانم. دامن بالاپوشم در دو سو به دست باد پیچ و تاب میخورد. در اعماق پرتگاه، آبِ سردِ جویبارِ قزلآلا خروشان میگذشت. هیچ مسافری به آن ارتفاعات صعبالعبور راه گم نمیکرد. هنوز چنین پلی در نقشه ثبت نشده بود. بدین سان، گسترده بر پرتگاه، انتظار میکشیدم، به ناچار میبایست انتظار میکشیدم. هیچ پلی نمیتواند بیآنکه فرو ریزد به پل بودن خود پایان دهد.
یک بار حدود شامگاه – نخستین شامگاه بود یا هزارمین، نمیدانم – اندیشههایم پیوسته درهم و آشفته بود و دایرهوار در گردش. حدود شامگاهی در تابستان، جویبار تیرهتر از همیشه جاری بود. ناگهان صدای گامهای مردی را شنیدم! به سوی من، به سوی من. – ای پل، اندام خود را خوب بگستران، کمر راست کن، ای الوار بیحفاظ، کسی را که به دست تو سپرده شده حفظ کن. بیآنکه خود دریابد، ضعف و دودلی را از گامهایش دور کن، و اگر تعادل از دست داد، پا پیش بگذار و همچون خدای کوهستان او را به ساحل پرتاب کن.
مرد از راه رسید، با نوک آهنی عصای خود به تنم سیخ زد؛ سپس با آن دامن بالاپوشم را جمع کرد و به روی من انداخت. نوک عصا را به میان موهای پرپشتم فرو برد و درحالیکه احتمالاً به اینسو و آنسو چشم میگرداند، آن را مدتی میان موهایم نگه داشت. اما بعد – در خیال خود میدیدم که از کوه و دره گذشته است که – ناگهان با هر دو پا به روی تنم جست زد. از دردی جانکاه وحشتزده به خود آمدم، بیخبر از همهجا. این چه کسی بود؟ یک کودک؟ یک رؤیا؟ یک راهزن؟ کسی که خیال خودکشی داشت؟ یک وسوسهگر؟ یک ویرانگر؟ سپس سر گرداندم که او را ببینم. _ پل سر میگرداند! اما هنوز به درستی سر نگردانده بودم که فرو ریختنم آغاز شد، فرو ریختم، به یک آن از هم گسستم و قلوه سنگهای تیزی که همیشه آرام و بیآزار از درون آبِ جاری چشم به من میدوختد، تنم را تکهپاره کردند.
داستان کوتاه معروف خوشحالی اثر آنتوان چخوف
حدود نیمههای شب بود. دمیتری کولدارف، هیجان زده و آشفته مو، دیوانه وار به آپارتمان پدر و مادرش دوید و تمام اتاقها را با عجله زیر پا گذاشت. در این ساعت، والدین او قصد داشتند بخوابند. خواهرش در رختخواب خود دراز کشیده و گرم خواندن آخرین صفحهی یک رمان بود. برادران دبیرستانیاش خواب بودند.
پدر و مادرش متعجبانه پرسیدند:
ــ تا این وقت شب کجا بودی؟ چه ات شده؟
ــ وای که نپرسید! اصلاً فکرش را نمیکردم! انتظارش را نداشتم! حتی … حتی باور کردنی نیست!
بلند بلند خندید و از آنجایی که رمق نداشت سرپا بایستد، روی مبل نشست و ادامه داد:
ــ باور نکردنی! تصورش را هم نمیتوانید بکنید! این هاش، نگاش کنید!
خواهرش از تخت به زیر جست، پتویی روی شانههایش افکند و به طرف او رفت. برادران محصلش هم از خواب بیدار شدند.
ــ آخر چه ات شده؟ رنگت چرا پریده؟
ــ از بس که خوشحالم، مادر جان! حالا دیگر در سراسر روسیه مرا میشناسند! سراسر روسیه! تا امروز فقط شما خبر داشتید که در این دار دنیا کارمند دون پایهای به اسم دمیتری کولدارف وجود خارجی دارد! اما حالا سراسر روسیه از وجود من خبردار شده است! مادر جانم! وای خدای من!
با عجله از روی مبل بلند شد، بار دیگر همهی اتاقهای آپارتمان را به زیر پا کشید و دوباره نشست.
ــ بالاخره نگفتی چه اتفاقی افتاده؟ درست حرف بزن؟
ــ زندگی شماها به زندگی حیوانات وحشی میماند، نه روزنامه میخوانید، نه از اخبار خبر دارید، حال آنکه روزنامهها پر از خبرهای جالب است! تا اتفاقی میافتد فوری چاپش میکنند. هیچ چیزی مخفی نمیماند! وای که چقدر خوشبختم! خدای من! مگر غیر از این است که روزنامهها فقط از آدمهای سرشناس مینویسند؟… ولی حالا راجع به من هم نوشته اند!
ــ نه بابا! ببینمش!
رنگ از صورت پدر پرید. مادر نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. برادران دبیرستانیاش از جای خود جهیدند و با پیراهن خوابهای کوتاه به برادر بزرگشان نزدیک شدند.
ــ آره، راجع به من نوشتهاند! حالا دیگر همهی مردم روسیه مرا میشناسند! مادر جان، این روزنامه را مثل یک یادگاری در گوشهای مخفی کنید! گاهی اوقات باید بخوانیمش. بفرمایید، نگاش کنید!
روزنامهای را از جیب در آورد و آن را به دست پدر داد. آنگاه انگشت خود را به قسمتی از روزنامه که با مداد آبی رنگ، خطی به دور خبری کشیده بود، فشرد و گفت:
ــ بخوانیدش!
پدر عینک بر چشم نهاد.
ــ معطل چی هستید؟ بخوانیدش!
مادر باز نگاه خود را به شمایل مقدسین دوخت و صلیب بر سینه رسم کرد. پدر سرفهای کرد و مشغول خواندن شد: «در تاریخ ۲۹ دسامبر، مقارن ساعت ۲۳، دمیتری کولدارف …»
ــ میبینید؟ دیدید؟ ادامهاش بدهید!
ــ «…دمیتری کولدارف کارمند دون پایهی دولت ، هنگام خروج از مغازهی آبجو فروشی واقع در مالایا برونا (ساختمان متعلق به آقای کوزیخین) به علت مستی…»
ــ میدانید با سیمون پترویچ رفته بودیم آبجو بزنیم… میبینید؟ جزء به جزء نوشته اند! ادامهاش بدهید! ادامه!
ــ«…به علت مستی، تعادل خود را از دست داد، سکندری رفت و به زیر پاهای اسب سورتمهی ایوان دروتف که در همان محل متوقف بود، افتاد. سورچی مذکور اهل روستای دوریکین از توابع بخش یوخوسکی است. اسب وحشت زده از روی کارمند فوق الذکر جهید و سورتمه را که یکی از تجار رده مسکو به اسم استپان لوکف سرنشین آن بود، از روی بدن شخص مزبور، عبور داد. اسب رمیده، بعد از طی مسافتی توسط سرایدارهای ساختمانهای همان خیابان، مهار شد. کولدارف که به حالت اغما افتاده بود، به کلانتری منتقل گردید و تحت معاینه پزشکی قرار گرفت. ضربه وارده به پشت گردن او…»
ــ پسِ گردنم، پدر، به مال بند اسب خورده بود. بخوانیدش؛ ادامهاش بدهید!
ــ«… به پشت گردن او، ضربهی سطحی تشخیص داده شده است. کمکهای ضروری پزشکی، بعد از تنظیم صورت جلسه و تشکیل پرونده، در اختیار مصدوم قرار داده شد»
ــ دکتر برای پس گردنم، کمپرس آب سرد تجویز کرد. خواندید که ؟ها ؟ محشر است! حالا دیگر این خبر در سراسر روسیه پیچید!
آن گاه روزنامه را با عجله از دست پدرش قاپید، آن را چهار تا کرد و در جیب کت خود چپاند و گفت:
ــ مادر جان ، من یک تک پا میروم تا منزل ماکارف، باید نشانشان داد… بعدش هم سری به ناتالیا ایوانونا و آنیسیم واسیلیچ میزنم و میدهم آنها هم بخوانند… من رفتم! خداحافظ!
این را گفت و کلاه نشاندار اداری را بر سر نهاد و شاد و پیروزمند، به کوچه دوید.
جمع بندی
بنظر شما زیباترین داستان کوتاه معروف جهان کدام کتاب است؟ شما قبلا چه داستانهای کوتاه معروفی را خواندهاید و خواندن آن را به دیگران توصیه میکنید؟ لطفا نظرات و دیدگاه های خود را از طریق ارسال نظر با ما و سایر مخاطبین ستاره به اشتراک بگذارید.