داستان خیانت؛ چند داستان عبرت آموز و واقعی

داستان خیانت هموراه یکی از پرطرفدارترین داستان‌های اجتماعی بوده است. در این مطلب ۴ داستان عبرت آموز خیانت که بعضا موجب طلاق شده اند را برای شما گرداوری کرده‌ایم.

داستان خیانت

 

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – متاسفانه خیانت یکی از پدیده‌های ناخوشایند اجتماعی است که با یک غفلت ساده اتفاق می‌افتد. فرقی نمی‌کند که این خیانت از طرف مرد باشد یا از طرف زن، چرا که در هر صورت عملی مذموم و نکوهیده است. در این مطلب ۴ داستان خیانت که می‌توانند عبرت آموز باشند را برای شما بازگو می‌کنیم. خواندن داستان خیانت می‌تواند برای برخی از افراد جنبه تلنگر داشته باشد که خود در این موقعیت قرار نگیرند.

 

۱. این همه زشتی و پلیدی در دنیا ارزش دیدن ندارد!

مرد ۳۴ ساله‌ای درحالی که دست پسر سه ساله‌اش را گرفته بود آشفته و پریشان وارد کلانتری شد و گفت این همه زشتی و پلیدی در دنیا ارزش دیدن ندارد!

او دادخواست شکایت از همسرش را روی میز گذاشت و در شرح ماجرا به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: زمانی پا به دنیا گذاشتم که خانواده‌ام آرزوی داشتن یک پسر را در سر داشتند… پدرم برایم تعریف می‌کرد که چهار خواهرم نیز با به دنیا آمدن من در پوست خودشان نمی‌گنجیدند و رنگ شادی و سرور در خانه ما، رنگ غالب زندگی شده بود. با آن که در خانواده‌ای فقیر و بی‌بضاعتی در حاشیه شهر مشهد زندگی می‌کردم، اما احساس خوشبختی داشتم چرا که مورد توجه اعضای خانواده‌ام بودم و هیچ کس بالاتر از گل به من نمی‌گفت.

از همان دوران کودکی علاقه عجیبی به نقاشی داشتم. همیشه بهترین نقاشی کلاس از آن من بود و از آمیختن رنگ‌های زیبا به یکدیگر لذت می‌بردم به طوری که آرزو داشتم روزی نقاش بزرگی شوم، ولی ۱۱ سال بیشتر نداشتم که با از دست دادن پدرم نقاشی‌های من نیز رنگ سیاهی به خود گرفت. احساس می‌کردم باید مرد خانه و تکیه گاه خواهرانم باشم، اما شانه‌های کوچکم نمی‌توانست بار سنگین این مسئولیت را به دوش بکشد از آن روز به بعد مادرم با کارگری در خانه‌های مردم هزینه‌های زندگی را تامین می‌کرد و من برای تحقق بخشیدن به آرزویم درس می‌خواندم تا این که در سال آخر مقطع متوسطه و در یک شب سرد زمستانی جوان موتورسواری همه آرزوهایم را سوزاند.

آن شب قصد عبور از عرض خیابان را داشتم که بر اثر برخورد با موتورسیکلت بینایی چشمانم را از دست دادم. راکب موتورسیکلت بیمه نداشت و از وضعیت مالی خوبی نیز برخوردار نبود مدتی بعد با دریافت مبلغ ناچیزی برای هزینه‌های درمانم رضایت دادم تا از زندان آزاد شود.

مادرم تصمیم گرفت تا خانه پدری را برای درمان چشمانم بفروشد، ولی من ترجیح دادم نابینا باشم تا مادرم آواره و سرگردان نشود. وقتی به سن ۳۰ سالگی رسیدم تصمیم به ازدواج گرفتم یکی از همسایگان، دختری را معرفی کرد که در دوران عقد از همسرش جدا شده بود؛ آن دختر «فریده» نام داشد.

وقتی با فریده همکلام شدم گفت که دو سال از من بزرگ‌تر است و به دلیل اختلافات شدید خانوادگی از همسرش طلاق گرفته است. خیلی زود زندگی مشترک من و فریده در یک خانه کوچک اجاره‌ای درحالی شروع شد که مراکز امدادی دولتی و خیران مخارج زندگی ما را تامین می‌کردند و مادرم نیز با اجاره دادن طبقه بالای منزل پدری ام روزگار می‌گذراند.

هنوز چند ماه بیشتر از ازدواجم نگذشته بود که فهمیدم فریده ۱۲ سال از من بزرگ‌تر است و در آغاز زندگی به من دروغ گفته بود با این حال این موضوع را نادیده گرفتم و گذشت کردم، اما او مدام مرا تحقیر و سرزنش می‌کرد. او در هر مجلس خانوادگی نابینایی مرا دستاویزی برای خردکردن شخصیت من قرار می‌داد و از این که با یک جوان نابینا ازدواج کرده است تاسف می‌خورد.

در این میان یکی از بستگان همسرم که وضعیت مالی مناسبی داشت گاهی به خانواده ام کمک مالی می‌کرد یا برای دو فرزند خردسالم هدایایی می‌خرید، اما وقتی متوجه ارتباطات نامتعارف تلفنی همسرم با آن مرد به ظاهر خیر شدم که او به راحتی به منزل ما رفت و آمد می‌کرد و همسرم نیز به بهانه‌های مختلف مرا به بیرون از منزل می‌فرستاد.

وقتی فرزندانم از روابط زشت آن مرد با همسرم برایم سخن گفتند دیگر نتوانستم موضوع را تحمل کنم تا این که وقتی آن مرد به منزلمان آمده بود به بهانه خروج از منزل در گوشه‌ای پنهان شدم تا این که آن چه را نباید می‌دیدم با گوش هایم شنیدم، ولی آن زمان فرزندانم در خانه بودند و…

 

داستان خیانت

 

۲. داستان عبرت آموز خیانت

منشی دادگاه اسمش را صدا زد؛ نامش عزل بود. می‌گوید رفتنم مثل زدن تیر خلاص است اما به خاطر بقیه زندگیم باید این کار را بکنم. غزل که بسیار زیبا و جوان است، تحصیلکرده و امروزی است. اما دردش درد مشترک انسان‌هایی است که طعم تلخ خیانت را چشیده‌اند. او داستان زندگیش را این‌گونه روایت می‌کند:

با امیر علی در یک میهمانی خانوادگی آشنا شدم. پسر دوست پدرم بود و دورادور می‌شناختمش اما در این میهمانی نخستین بار بود که از نزدیک می‌دیدمش.

 وقتی بعد از شام قرار شد ساز بنوازد و بخواند ناخودآگاه این من بودم که جمع را ساکت کردم تا بتوانم صدایش را بشنوم. صدای نخستین سیم سه تار که بلند شد چشم‌هایم را بستم و خود را به هیأت دختری دیدم که شاهزاده رؤیاهایش با اسب سفید از دور دست‌ها به سمتش می‌آید. فرزند دوم و آخر یک خانواده کم جمعیت هستم.

 پدر و مادرم هر دو کارمند بودند اما پدر این چند سال بعد از بازنشستگی به تجارت مشغول شده و در این راه پیشرفت‌های چشمگیری داشته است. پدر و مادرم در سن بالا با هم ازدواج کرده بودند و به همین خاطر دو فرزند پشت سر هم را ترجیح داده بودند. برای تربیت ما وقت بسیاری گذاشته بودند و طبیعتاً من و برادرم انسان‌های موفقی بودیم. من عکاسی خوانده بودم و برای کنکور کارشناسی ارشد آماده می‌شدم.

میهمانی آن شب تمام شد و من از همان لحظه دنبال بهانه‌ای برای دیدار مجدد با او بودم. در راه برگشت به پدرم گفتم من هم علاقه‌مند شدم که به کلاس موسیقی بروم و اگر پدر اجازه دهد می‌خواهم با امیر علی مشورت کنم.

 پدر استقبال کرد و گفت که با او تماس می‌گیرد و مشورت‌های لازم را انجام خواهد داد. چند روز بعد پدر گفت که با امیرعلی صحبت کرده و او گفته در یک آموزشگاه سه تار آموزش می‌دهد. وقتی این را شنیدم دیگر جمله‌های بعدی پدرم را متوجه نشدم. همان روز به آموزشگاه رفتم. وقتی رسیدم امیر علی آنجا نبود گفتند که باید منتظر بمانم. یک ساعت بعد آمد. وقتی مرا دید لحظه‌ای مکث کرد و بعد انگار که به خاطر آورده باشد گفت شما غزل هستی؟ خیلی توی ذوقم خورد.

 هنوز یک هفته از میهمانی نگذشته چطور این‌همه مکث کرد تا مرا به خاطر بیاورد؟ مرا به اتاقش دعوت کرد و بلافاصله وارد بحث آموزش موسیقی شدیم. فهمیده بود که ساز یاد گرفتنم بهانه است و علاقه قبلی به این کار نداشتم. گفت در روز چقدر به موسیقی گوش می‌دهی؟ گفتم اغلب آخر هفته‌ها و این سؤال و جواب‌ها به این جمله ختم شد: «پس شما همین یکی دو روزه تصمیم گرفتید ساز زدن یاد بگیرید؟»

از خجالت سرخ شدم. خودم را جمع و جور کردم و گفتم وقتی شما ساز می‌زدید مرا با دنیای جدیدی آشنا کردید. الان هم می‌خواهم آموزش ببینم. گفت راه سختی در پیش داری و باید زیاد تمرین کنی.

 

کلاس‌ها شروع شد و من با جدیت می‌خواستم خودم را به او ثابت کنم، در نتیجه روند آموزشم بسیار سریع پیش می‌رفت و خیلی زود به مرحله بالاتری وارد شدم که چند هنرجوی دیگر هم داشت. امیر علی جدی بود و همین جذابیتش را دو چندان می‌کرد. رفته رفته بعد از چند ماه یخش باز شد و کمی به هم نزدیک شدیم.

البته من برای به دست آوردن امیر علی راه سختی در پیش داشتم و آن هم عبور از دخترانی بود که همگی با هوش‌تر، زیباتر و جذاب‌تر از من بودند و امیر علی با آنها رابطه بهتری داشت. بعد از کلاس هنرجو‌ها جزئیات حرکات امیر علی را آنالیز می‌کردند و هر کس آن را به خودش ربط می‌داد اما من فرصت دیگری داشتم و آن هم دوستی پدرم با پدر امیر علی بود.

 

یک روز به پدر گفتم که میهمانی‌ای ترتیب بدهد تا خانواده استادم به منزل ما بیایند. پدر پذیرفت و میهمانی برگزار شد. پدر امیر علی مرتب به چشم خریدار مرا ورانداز می‌کرد و به پدرم می‌گفت: سعید! دختر زیبا و هنرمندی داری. بنابراین موفق شده بودم دل پدر و مادرش را به دست بیاورم. ماه‌های بعد از آن چندین رفت و آمد دیگر بین خانواده‌ها برقرار شد.

یک روز بعدازظهر تلفن مادرم زنگ خورد. مادر امیر علی بود و گفت می‌خواهند برای امر خیر به منزل ما بیایند. در پوست خودم نمی‌گنجیدم. بالاخره موفق شده بودم شاهزاده سختگیر و عبوس را سوار اسب سفید بختم بکنم.

حال و هوای امیر علی بعد از خواستگاری به مراتب صمیمی‌تر از قبل شد. از من خواست که دیگر به آموزشگاه نیایم من هم پذیرفتم چون تحمل دخترهای آنجا که هر کدام یک رقیب محسوب می‌شدند برایم آزاردهنده بود. گمان می‌کردم به تمام آرزوهایم در زندگی رسیده‌ام و همه چیز زیباتر شده بود. رؤیایی‌ترین روزهای زندگی‌ام را تجربه می‌کردم و شاد بودم. امیر علی هم هر از چندگاهی برای کنسرت‌های مختلف به سفر می‌رفت و من به انتظارش ساعت‌های کشداری را می‌گذراندم.

 

سرانجام در یک روز بهاری ۳ سال پیش مراسم ازدواجمان برگزار شد و پا به زندگی و خانه مشترک هم گذاشتیم. آموزش موسیقی بخشی از شغل و محل کسب درآمد ما بود برای همین امیر علی کلاس‌هایش را بیشتر کرد و حتی شاگرد حضوری هم پذیرفت. از کارش و اینکه مدام با دختران جوان در تماس باشد راضی نبودم اما چاره دیگری نبود.

در بین هنرجوهای امیر علی یک دختر از همه قدیمی تر بود و من بشدت رویش حساس بودم. سعی می‌کردم تمام آنچه بین او و امیر علی می‌گذشت را پیگیری کنم اما این مسأله بشدت امیر علی را ناراحت می‌کرد و چند بار سر این موضوع با هم درگیر شدیم. مدام می‌گفت تو به من اعتماد نداری و اگر به من اعتماد نداری چرا با من ازدواج کردی؟ و من هم سؤالم این بود که این هنرجو چند سال است آموزشش تمام شده به چه منظور هنوز باید به طور خصوصی برای تدریس به منزلش بروی؟

 

خلاصه کشمکش زندگی ما از همین نقطه آغاز شد و پس از یک سال بهشت زندگی را تبدیل به جهنم سوزان کرد. کنجکاوی و شک به جانم افتاده بود و لحظه لحظه زندگی را به کامم تلخ می‌کرد. چند وقت بعد تیر خلاص از چله رها شد؛ یکی از دوستان دانشگاهم که شهرستانی بود با من تماس گرفت، صدایش ملتهب بود و معلوم بود می‌خواهد چیزی بگوید اما توانایی‌اش را ندارد. از من پرسید امیر علی کجاست؟ من هم گفتم اتفاقاً برای کنسرتی به شهر شما آمده است و به او گفتم می‌توانم برای اجرای امشب برایش بلیت تهیه کنم. او گفت امیدوار است چیزهایی که دیده درست نباشد اما لازم است که مرا مطلع کند.

گوش‌هایم ناگهان کر شد و چشم‌هایم سیاهی می‌رفت؛ گفت امیر علی را با یک خانمی در رستوران هتلی دیده که دو نفری با هم شام می‌خوردند. کنجکاو شده و دیده که بعد از صرف شام تنها یک کلید گرفتند و به یک اتاق رفتند. وقتی از رسپشن هتل در این مورد سؤال کرده پاسخ این بوده که ما تنها به زن و شوهرها با مدارک معتبر اتاق مشترک می‌دهیم.

 

گوشی تلفن از دستم رها شد و دیگر هیچ چیزی نمی‌شنیدم. لحظه‌ای به خودم آمدم و شماره یکی از نوازندگان گروه را گرفتم، او گفت که دیروز بعداز ظهر آخرین اجرا بوده است و آنها به تهران برگشته‌اند. احساس خفگی می‌کردم. وقتی دیروز صبحش تماس گرفته بود که اجرا یک شب دیگر تمدید شده خوشحال شدم که پول بیشتری به دست می‌آوریم. نتوانستم و نخواستم با امیر علی تماس بگیرم. جرأتش را هم نداشتم که با خانواده‌ام موضوع را در میان بگذارم. برای همین خودم را در خانه حبس کردم و فقط اشک ریختم.

 کنجکاو بودم بدانم امیر علی با چه کسی که همسرش هم بوده شب را گذرانده است! در همین حال و احوال مدام به خودم می‌گفتم شاید همکلاسی‌ام اشتباه کرده و امیر علی را با فرد دیگری اشتباه گرفته است اما گروه که از سفر برگشته بودند او چرا نیامده بود؟ امیر علی یک پیامک فرستاد که شب پرواز می‌کنند و احتمالاً نزدیک صبح به خانه خواهد رسید.

دوباره در افکار متلاطم خودم غرق شدم. حول و حوش ۳ صبح کلید در چرخید و امیر علی وارد منزل شد. من هم از بعد از ظهر نه چیزی خورده بودم و نه خوابیده بودم. این قدر گریه کرده بودم که چشم‌هایم کاملاً متورم شده بود. روی کاناپه دراز کشیده بودم. بدون اینکه سرم را از زیر پتو بیرون بیاورم یا سلام و کلام دیگری بینمان رد و بدل شود پرسیدم در کدام هتل اقامت داشتند. اسم هتل را که گفت گریه امانم نداد و خیلی زود به شیون تبدیل شد.

 امیر علی ترسیده بود و به کنارم آمد. گفتم امیر علی تو زن داری؟ چشم‌هایش از تعجب گشاد شد و گفت تو زن من هستی. گفتم بجز من؟ متوجه استرسش شدم. جواب نداد و شروع کرد به طفره رفتن.

گفتم ولی تو یک شب بیشتر از سایر افراد گروه ماندی، در یک اتاق مشترک با همسرت! و همه اینها را با داد و فریاد و کوفتن مشت به دیوار از او پرسیدم و او انکار می‌کرد و می‌گفت دوباره توهمم عود کرده و… با عصبانیت و این استدلال که تو به من اعتماد نداری و دنبال بهانه هستی و… مرا رها کرد و رفت دوش بگیرد اما من از شدت ضعف از هوش رفتم و صدای اصابتم به زمین او را از حمام بیرون کشید.

دیگر چیز زیادی یادم نیست. با خواهرش که پزشک بود تماس گرفت تا بالای سرم بیاید. چشم‌هایم را که باز کردم کنارم به خواب رفته بود. نگاهش کردم و از خودم پرسیدم چند سفر رفته و به بهانه اجرا به من دروغ گفته است؟ اصلاً این زن چه کسی است؟ به قیافه امیر علی و هیچ کدام از رفتارهایش نمی‌آمد که خیانتکار باشد. بیدارش کردم و از او خواستم بیشتر عذابم ندهد. اول انکار کرد ولی بعد که تهدید کردم با هتل یا با همگروهی‌هایت تماس می‌گیرم جا خورد و گفت قضیه آن‌طور که فکر می‌کنم نیست.

 

اشک‌هایم می‌بارید. امیر علی را دوست داشتم. خودش را، بویش را و نگاهش را و حالا زن دیگری با من در همه اینها شریک شده بود. امیر علی حرف می‌زد و آن زنی که از او نام می‌برد سارا بود؛ همان دختری که سال‌ها شاگردش بوده است. گفت که واقعاً نتوانسته خودش را کنترل کند برای همین او را شش‌ماهه صیغه کرده است.

دست‌هایم را گرفته بود و می‌گفت که جبران می‌کند. می‌گفت اصلاً سارا هم قصد ازدواج با او را ندارد و می‌خواهد به خارج از کشور برود و این یک تصمیم اشتباه برای پایان دادن به یک رابطه قدیمی و چند ساله بوده است. سارا قرار است برود و در آخرین روزهای حضورش در ایران خواسته که وقت بیشتری با هم بگذرانند، اما نه برای من و نه برای هیچ زنی روی کره زمین پذیرش چنین چیزی قابل قبول نیست.

 

به او گفتم احتیاجی نیست که از سارا جدا شود. من از زندگی‌اش بیرون می‌روم. خیانت کردن برای این مدت طولانی چیزی نیست که بتوان نادیده‌اش گرفت.

گفتم که برای مدتی از خانه برود تا من خودم را جمع و جور کنم و موضوع را با خانواده‌ام در میان بگذارم. او چند روز به خانه خواهرش رفت و از من خواست که نگذارم به خاطر یک اشتباه! زندگی خوبمان از هم بپاشد. «من تو را دوست دارم و طلاقت نمی‌دهم!» یک هفته تنها در خانه بودم. خودم را برای تصمیم بزرگ آماده می‌کردم. مطمئن بودم امیر علی برای اینکه آبرویش پیش پدر و مادرش و شاگردانش نرود به من می‌گوید که دوستم دارد.

در این زمان حسابی وضعیت سارا و امیر علی را رصد کردم، اطلاعاتی راجع به گذشته و آنچه بینشان بود به دست آوردم و حتی فهمیدم در چند ماه اخیر چند سفر دو نفره رفته‌اند. تک تک هتل‌هایی که در آنجا اقامت داشتند را پیدا کردم. کار زجر‌آوری بود اما یک اشتباه نبود که به راحتی بتوان از آن گذشت. تصمیمم را گرفتم و پدر و مادرم را خبر کردم.

 

داستان خیانت

 

۳. خون و خیانت

مرد ۳۲ ساله‌ای که متوجه ارتباط همسرش با مرد دیگری شده بود، انتقام خونینی را رقم زد.

در ساعت ۱۹ بیست و چهارم مرداد ماه، وقوع یک فقره درگیری منجر به قتل در پارک چیتگر به کلانتری ۱۸۱ عوارضی اعلام شد. با حضور ماموران کلانتری در محل و بررسی‌های اولیه مشخص شد جوانی ۳۰ ساله بر اثر اصابت ضربات چاقو به ناحیه گردن و به علت خونریزی شدید فوت کرده است.

همزمان، خانم جوانی به نام الهام در محل جنایت حضور داشت که عامل ارتکاب جنایت را همسرش معرفی کرد و گفت: همسرم با مقتول درگیر شد و پس از زدن چاقو به گردن «حمید» (مقتول)، با موتورسیکلت از محل فرار کرد.

گرچه الهام پس از انتقال به اداره پلیس آگاهی، اظهارات مختلف و متناقضی را مطرح کرد اما نهایتا در آخرین اعترافاتش گفت: از چندی پیش با مقتول که همسایه سابق ما بود، ارتباط داشتم؛ پس از گذشت مدتی همسرم به من شک کرد و من نیز به همین علت از مقتول خواستم تا ارتباطش را با من قطع کند.

اما او که چندی پیش از همسرش متارکه کرده بود، اصرار داشت که من از همسرم جدا شده و با او زندگی کنم. روز حادثه با حمید تماس گرفتم تا برای آخرین بار با او صحبت کنم و از او بخواهم تا دیگر با من کاری نداشته باشد؛ حمید به محل قرار آمد و مرا سوار ماشین کرد و به پارک چیتگر آمدیم؛ در حالیکه داخل ماشین در حال صحبت بودیم، ناگهان همسرم با موتور به ما نزدیک شد و من با دیدن وی از ماشین پیاده شدم؛ مقتول نیز از ماشین پیاده شد که همسرم با چاقوی همراه خود، ضربه‌ای به گردنش زد و از من خواست تا همراه وی از محل فرار کنم اما من در محل ماندم و او به تنهایی فرار کرد.

پس از این قتل اقدامات پلیسی آغاز شد و سعد (قاتل) تحت تعقیب قرار گرفت. سرانجام روز نهم شهریور، سعید خود به اداره پلیس آگاهی مراجعه و خود را معرفی کرد. او صراحتا به قتل اقرار کرد و گفت که مقتول را با ضربه چاقو به قتل رسانده است….

سعید در اعترافاتش گفت که روز حادثه من سرکار بودم که همسرم با من تماس گرفت و اصرار کرد تا به خانه بروم اما زمانیکه به خانه رفتم، او حضور نداشت؛ به تصور اینکه اتفاقی افتاده، چاقویی را از آشپزخانه برداشتم و از خانه بیرون آمدم که همسرم مجدداً با من تماس گرفت و از من خواست که به پارک چیتگر بروم؛ زمانیکه به پارک رسیدم، همسرم را مشاهده کردم که داخل یک خودرو در حال صحبت کردن با مقتول است؛ پس از نزدیک شدن به آنها، همسرم با دیدن من از ماشین پیاده شد و به دنبال او مقتول نیز از ماشین پیاده شد که با او درگیر شدم و با چاقو ضربه‌ای به گردنش زدم که روی زمین افتاد و من از محل فرار کردم….

 

 

۴. داستان خیانت؛ ناسپاسی و قدرنشناسی

از شهرم جدا شده بودم و به تهران آمده بودم. تهران برای من که تنها بودم چیزی شبیه اقیانوس بود یا بیابانی که یه نفر در آن تک و تنها است. خانه ما مانند لونه است؛ تا بخواهی بری یک طرف جلویت یک دیوار سد می‌شود. من مرغی در یک قفس بودم که گاهی از پنجره آسمان را نگاه می‌کردم و به یاد گذشته‌ام می‌افتادم.

گذشته، آه دلم پر می‌کشد برایش. رمان خواب‌هایم بیشتر صفحاتش پر از اتفاقات گذشته است. هرچه این خواب‌ها را مرور می‌کنم خسته نمی‌شوم؛ آنقدر گذشته برایم شیرین بوده که در بیداری هم روحم پر می‌کشد و می‌رود در آن ایام. بارها و بارها با تکان دادن دست شوهرم از خیالاتم بیرون می‌آیم.

شوهرم مرد خوبی است و عاشقانه مرا دوست دارد. وقتی می‌خواهد به سر کار برود و آخرین لحظه‌ای که خداحافظی می‌کند و از لای در نگاهی می‌کند، ناراحتی در من موج می‌زند. تا مدتی قبل فکر ‌می‌کردم در کنار او هیچ غم و غصه‌ای ندارم؛ اما همین که به او گفتم از تنهایی بیزارم و در طول روز در و دیوار می‌خواهند مرا قورت بدهند، دلواپس من شد و بعد از آن هر روز از سر کارش چند مرتبه تماس می‌گیرد و جویای حال من می‌شود.

یک روز گفت: خیلی ناراحتم که احساس تنهایی می‌کنی. به نظرم اگه دانشگاه درس بخوانی هم رشد علمی می‌کنی و هم از این حالت خارج میشوی. هنوز حرفش تمام نشده بود که از شادی بلند شدم و داد زدم خیلی عالیه، فکر بکریه، چرا به فکر خودم نرسیده بود.

شوهرم ثبت نامم کرد و من مشغول درس شدم. چیزی نگذشت که زندگیم ردیف ردیف شد و او گاهی از روی رضایت وقتی می‌دید، درس می‌خوانم تبسم معناداری می‌کرد، برام چایی، بیسکویت و… می‌آورد. صدای تلویزیون همیشه پایین بود. زندگیم روی شیرینش را به من نشان داده بود البته بماند که گاهی هم گرگ غم هنگام یادآوری خاطرات گذشته به گله حواسم می‌زد و بعد قطرات اشک از ناودان چشمانم سرازیر می‌شد.

در دانشگاه زود با چندتا خانم دوست شدم گاهی با هم سالن مطالعه می‌رفتیم و زمانی نیز در پارکی با هم قدم می زدیم. یک روز منتظرشون بودم، دیر کرده بودند. با خودم گفتم تماس بگیرم ببینم کجایند و چرا تا حالا نیامده بودند. وقتی تماس گرفتم پسر جوانی جواب داد تازه متوجه شدم که شماره را اشتباه گرفتم. چند کلامی بین ما رد و بدل شد. او چند تا تکه بارم کرد و من هم جوابش را دادم.

 

یک روز وقتی در سالن مطالعه بودم برای رفع خستگی مونده بودم چکار کنم که به ذهنم زد که اس ام اسی به آن پسر بدهم. بعد از چند ثانیه پس از ارسال او تماس گرفت. قصد خاصی نداشتم با خودم گفتم کمی سر کارش بگذارم ازم پرسید چه کاره‌ام واقعیت را گفتم. پرسید چند سال دارم گفتم: ۲۳ سال ولی الکی به او گفتم ازدواج نکرده‌ام.

پسر خوبی بود کمی من را نصیحت کرد و گفت که این کار عاقبت خوبی ندارد و نباید با پسران ارتباط داشته باشم. خلاصه دلسوزم بود و به حرف‌هایم گوش می‌داد. هرباری که حوصله‌ام سر می‌رفت با او تماس می‌گرفتم از این که می‌دیدم بین ما جملات عشقی رد و بدل نمی‌شود و گناهی نمی‌کنیم خیالم راحت بود به همین دلیل نگرانی خاص و احساس گناهی نداشتم.

از بیست بار که تماس می‌گرفتیم حدود هفده بارش را من تماس می‌گرفتم. اس ام اس زیادی برایش می‌فرستادم. شوهرم کاری به گوشی من نداشت و من از اعتمادش خیالم راحت بود وقتی صدای رسیدن اس ام اسی در خانه می‌پیچید می‌گفت: خیلی خوشحالم که تونستی زود چندتا رفیق صمیمی برای خودت پیدا کنی…

 

یک روز صبح شوهرم طبق معمول بلند شد و برای نماز من را صدا کرد من هم مدتی بود که حال حوصله نداشتم، با بلند میشم بلند میشم گفتن می‌دیدم که نمازم قضا شده او هم با مهربانی نصیحتم می‌کرد که نسبت به نماز بی‌تفاوت نباشم. آن روز وقتی بلند شدم وقت نماز گذشته بود رفتم در آشپزخانه صبحانه رو آماده کردم و بعد آمدم صدایش کنم، دیدم به سجده رفته و در حال دعا کردن است. در دعایش از خدا تشکر می‌کرد که خانم خوبی خدا نصیبش کرده است.

 

نخواستم دعایش به هم بخورد؛ پس سریع برگشتم در آشپزخانه. نفسم تند شده بود و رنگم قرمز. انگاری قلبم هرچی زور داشت رو به کار برده بود تا خون را به سرم پمپاژ کند. چشمانم دو تا جام خون شده بودند. خیلی حالم گرفته شد آخه این دعا را بارها و بارها در سجده‌اش شنیده بودم با صدای پای او به خودم آمدم سریع چند مشت آبی به صورتم زدم. وقتی شوهرم آمد قبل از این که حرفی بزند پیش دستی کردم و گفتم نمی‌دونم چرا با سر درد از خواب بیدار شدم. فرشید که دیرش شده بود با اشاره من چند لقمه سرپایی برداشت و با اصرار من آماده شد برای رفتن سر کارش. دلواپسم شده بود و من به او می‌گفتم نگران نباش چیزی نیست کمی بخوابم خوب می‌شوم.

 

وقتی برای خداحافظی از من جدا می‌شد دستش را دراز کرد بهش دست دادم بعد از فشردن دستم آن را بوسید. تاب نگاه کردن در چشمان مهربانش را نداشتم. احساس گناه مانند غول بیابان دست‌هایش را بیخ گلویم گذاشته بود و داشت من را خفه می‌کرد. با هر جان کندنی بود خودم را کنترل کردم تا شوهرم برود. او که رفت بلند بلند گریه کردم و با مشت روی سنگ اپن کوبیدم و خودم را لعن و نفرین کردم. وقتی عکس او را می‌دیدم که با لخند گل رز بزرگی را به من داده، حالم بدتر می‌شد.

کمی که آرام شدم با منصور تماس گرفتم. گوشیش را جواب نمی‌داد. با برادرش تماس گرفتم متوجه شدم که خط دیگری نیز دارد؛ شماره را گرفتم و بعد با منصور تماس گرفتم: تو رو خدا تو را به مقدساتت اگه من برات مهمم دیگه به من تماس نگیر اصلا با من تماس نگیر. بعد جملاتم را تصحیح کردم و گفتم تو رو جوون مادرت اگه من خرّیت کردم و تماس گرفتم تو جوابم رو نده و بعد در حالی که او شوکه شده بود و ساکت بود تماسم را قطع کردم

 

چند روز بعد، با شوهرم مشغول صحبت بودم که منصور اس ام اسی برایم فرستاد. جلوی شوهرم اس ام اس را خواندم. گاهی حس بدی نسبت به اعتماد زیادی شوهرم به من دست می‌داد. شاید اگر کمی حساس بود، من این قدر جلو نمی‌رفتم. پرسیده بود بهتری؟ جلوی شوهرم نوشتم بد نیستم و ارسال کردم. نمی‌دانم چرا احساس گناه من نوسان دارد؛ گاهی تصمیم می‌گرفتم که دیگر با منصور حرفی نزم و گاهی همه چیز فراموشم می‌شد.

 

شوهرم برای کاری از منزل بیرون رفت سریع با منصور تماس گرفتم و گفتم از این که با هم ارتباط داریم خسته شدم منصور هم که حال من را درک می‌کرد با من همدلی کرد و گفت اگر خواستی من سیم کارتم را از باطل می‌کنم که به من دسترسی نداشته باشی. به او گفتم فکر خوبی است اما من شماره دادش و مادر را دارم.

گفتم پس لااقل وقتی من احساسی می‌شم و تماس می‌گیرم جوابم را نده گفت راستش خودت می‌دونی بارها خواستم این کار را بکنم اما تو خیلی تماس می‌گیری من هم می‌خواهم جواب ندم اما وقتی اسم تو را مرتب می‌بینم دلم نمی‌آید جوابت را ندهم. همین حرفایش وابستگیم را بیشتر و بیشتر می‌کرد. او شده بود گلدون و من گیاهی که در ریشه ارادتم حجم او را پوشانده بود.

منصور می‌گفت راستش با خودم خیلی فکر می‌کنم ما تو یک شهر نیستیم و من نمی‌توانم برای ازدواج از شهرم خارج شوم و گرنه با تو ازدواج می‌کردم. این حرف منصور به من قوت می‌داد. اما اگر هم واقعا مجالی می‌شد که او برای ازدواج پا پیش بگذارد نمی‌توانستم قبول کنم؛ چون من شوهرم را بی نهایت دوست دارم چیزی کم نداشتم که بخواهم شوهرم را کنار بگذارم. اما نمی‌خواستم منصور را هم از دست بدهم.

 

یکی از دوستان دانشگاهی‌ام در جریان ارتباط من با منصور بود. روزی وقتی داشتم از داستان خودم و منصور برایش می‌گفتم از من پرسید اگر با هم قرار بگذارید جایی و او تو را به خانه‌ای ببرد با او می‌روی گفتم چرا که نه؟ من بی نهایت دوستش دارم.

گفت حاضری باهاش ازدواج کنی گفتم نه گفت اگر او از تو درخواست رابطه کند؟ حاضری به او جواب رد بدی کمی مکث کردم دوستم به دهانم زل زده بود هرچه خواستم به خودم بقبولانم که بگویم نه نتوانستم و گفتم نه من این قدر دوستش دارم که نمی‌توانم به او جواب رد بدهم.

هنوز حرفم تمام نشده بود که دوستم گریه کنان به جان من افتاد و گفت تو خیلی بدی اصلاً فکر نمی‌کردم یه زن آن هم تو بتواند این قدر راحت به شوهرش خیانت کند. آن هم شوهر تو که عشقش به تو ضرب المثل بین ما شده.

بعد در حالی که اشکاش رو پاک می‌کرد با دو کاسه پر از اشک چشماش به من نگاه کرد و گفت برو خودت را درمان کن. من تا وقتی حالت خوب نشه حاضر نیستم با تو باشم. من که غافل گیر شده بودم به او گفتم خب دعا کن این امتحان را خدا برایم پیش نیاره ….هنوز حرفم تمام نشده بود که فرزانه از روی تأسف سری تکان داد و بعد نفس عمیقی کشید و رفت.

 

من که شوکه شده بودم کمی تو حال خودم بودم راستش کار فرزانه برایم خیلی عجیب بود اصلا فکرش را نمی‌کردم داستانم با او به این جا ختم شود. با خودم گفتم این از حسودیشه که نمی‌تونه ببینه یه آدم می‌تونه یکی رو این قدر دوست داشته باشه چیزی که فقط تو رمان‌ها می‌خوند و فیلم‌های هندی می‌دید الان جلوی چشمانش حی و حاضره. از جایم بلند شدم گردهای لباسم را تکاندم و به طرف منزل راه افتادم.

روزها سپری می‌شد وقتی می‌خواستم بخوابم فرزانه با قیافه‌ای عبوس و چشمانی پر اشک جلوی چشمانم ظاهر می‌شد. وضعیت خوابم به هم ریخته بود. می‌دانستم که کارم اشتباه است اما شده بودم مانند ماشینی که قدرت موتور ناچیزی دارد و می‌خواهد از گردنه‌ای بالا برود.

خیلی گریه می‌کردم مستأصل شده بودم. وقتی شوهرم از سرکار به من تماس می‌گرفت می‌خواستم از احساس گناه بمیرم. شوهرم متوجه حال بدم شده بود همه جوره می‌خواست به من کمک کند ولی من نمی‌دانستم چه کار باید بکنم چندبار خواستم به او داستانم را بگویم اما وقتی شروع می‌کردم قلبم تند تند می‌زد… یادم می‌افتاد به حرف‌هایش که در مراسم عقد یکبار به شوخی گفت: تو زندگی من یک حساسیت خاصی دارم؛ اگر خدای نکرده ببینم با کسی هستی یا یه کاری دست خودم می‌دهم یا خانواده تو یا اون مرد را به عزا می‌نشونم…

 

گاهی با خودم کلنجار می‌رفتم که اگر شوهرم بویی ببرد چه اتفاقی می‌افتد یا چه بلایی بر سر خانواده آبرو مندم می‌آید.

خدا لعنت کند این شیطان را. اگر این لعنتی نبود کارم به این جا نمی‌رسید. اصلاً تقصیر خداست مگر او ظرفیت من را نمی‌داند؟ چرا من را با عشق به منصور امتحان می‌کند؟

 

ابتدا خیلی با فکر منصور خوش بودم اما حالا که حسابش رو می‌کنم می‌بینم در قبال احساس خوشی که با او کسب می‌کنم ناخوشی‌های زیاد مانند سیل به ذهنم سرازیر می‌شوند این افکار و توجیهات و نگرانی‌ها یک روزی نیست که در ذهنم نباشند و از همه این‌ها بدتر وقتی است که شوهرم خسته از سر کار بر می‌گردد وقتی تو چهره خسته او نگاه می‌کنم دلم می‌خواهد می‌مردم و به این روز نمی‌افتادم.

 

یک روز وقتی شوهرم، فرشید از کار اود بدون این که به من چیزی بگوید رفت دو تا چایی ریخت و آمد کنارم نشست و گفت خب خوشگلم بگو ببینم امروز چه کار کردی؟

کمی به چهره معصوم او نگاه کردم احساس بدی داشتم بغض گلویم را می‌فشرد خودم را آن قدر پلید تصور کردم که آب دریا هم نمی‌توانست مرا پاک کند. نتوانستم خودم را کنترل کنم زدم زیر گریه.

فرشید که مات و مبهوت از کارم مانده بود سرم را در آغوشش گرفت و موهایم را نوازش می‌‌کرد و با من اشک می‌ریخت و با صدای حزینش می گفت اشکالی نداره گریه کن گریه کن تا سبک بشی. این مهر و محبتش داشت من‌را می‌کشت و من در آن حال با خودم می‌گفتم: خدایا من رو بکش نمی‌خواهم، نمی‌خواهم این قدر شاهدی پلیدی خودم باشم… فرزانه درست می‌گفت من به یک حیوان تبدیل شده‌ام.

کمی بعد هق هق کنان گفتم فرشید من حالم خوب نیست کمکم کن می‌خواهم از مشاور کمک بگیریم و او من را تشویق کرد تا از مشاور کمک بگیرم. این روزها اگر چه هنوز نتوانسته‌ام منصور را فراموش کنم اما احساسم نسبت به خودم بهتر است، چون برای زندگیم و برای فراموش کردن او دارم تلاش زیادی می‌کنم.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید