ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – یکی از حکایت های کوتاه کلیله و دمنه حکایت دو کبوتر است که یکی از آن ها نسبت به جفتش دچار سوء ظن می گردد و عجولانه قضاوت می کند. این داستان آموزنده، به خواننده این پیام را می دهد که نباید به این آسانی دیگران را قضاوت کرد و باید صبور باشیم تا بعدا پشیمان نشویم.
حکایت دو کبوتر و عاقبت قضاوت نابجا
پس دو کبوتر در همان لانه قبلی ماندند تا این که تابستان فرا رسید و لانه آن ها کم کم خشک شد و زندگی خوشی را در مزرعه سپری کردند. آنها هر چقدر برنج و گندم میخواستند میخوردند و مقداری از آن را هم برای زمستان در انبار لانه شان ذخیره میکردند.
یک روز، متوجه شدند که انبارشان از گندم و برنج کاملا پر شده است. با خوشحالی به یکدیگر گفتند: “حالا یک انبار پر از غذا داریم؛ بنابراین، زمستان پیش رو را به راحتی می گذرانیم و گرسنه نمی مانیم.”
بعد در انبار را بستند و دیگر سری به آن نزدند تا این که تابستان به پایان رسید و دیگر در مزرعه دانه به ندرت پیدا میشد. پرنده ماده که نمیتوانست تا دوردست پرواز کند، در خانه استراحت میکرد و کبوتر نر برای او غذا تهیه میکرد.
کبوتر ماده که از دیدن مقدار کم دانههای انبار، متعجب شده بود، با اصرار گفت: ” قسم میخورم از همان روزی که این دانهها را در انبار ذخیره کردیم، به آنها نگاه نکردم. آخر چطور میتوانستم آنها را بخورم؟ من هم تعجب می کنم که چرا این قدر دانههای انبار کم شده است؟ این قدر عصبانی نباش و مرا سرزنش نکن. بهتر است که صبور باشیم و دانههای باقی مانده را بخوریم. شاید کف انبار فرو رفته باشد یا شاید موشها انبار را پیدا کرده اند و مقداری از آنها را خورده اند. شاید هم شخص دیگری دانههای ما را دزدیده است. در هر صورت تو نباید عجولانه قضاوت کنی. اگر آرام باشی و صبر کنی، حقیقت روشن میشود. “
کبوتر نر با عصبانیت گفت: ” کافی است! من به حرفهای تو گوش نمیدهم و لازم نیست نصیحتم کنی. من مطمئنم که هیچکس غیر از تو به اینجا نیامده. اگر هم کسی آمده، حتما خودت خوب میدانی که چه کسی بوده است.
اگر تو دانهها را نخوردی باید راستش را بگویی. من نمیتوانم منتظر بمانم و این اجازه را هم به تو نمیدهم که هر کاری دلت میخواهد بکنی. خلاصه، اگر چیزی میدانی و قصد داری که بعد بگویی بهتر است همین الان بگویی.
کبوتر ماده گفت: “تو نباید به این سرعت درباره من قضاوت کنی و به من تهمت ناروا بزنی. به زودی از کرده خود پشیمان خواهی شد. ولی باید بگویم که آن وقت خیلی دیر است”
کبوتر نر، تنها در لانه به زندگی خود ادامه داد. او هنوز از این که اجازه نداده بود جفتش او را فریب دهد، خیلی خوشحال بود.
متن حکایت دو کبوتر در کلیله و دمنه
آوردهاند که جفتی کبوتر دانه فراهم آوردند تا خانه پرکنند. نر گفت: تابستان است و در دشت علف فراخ، این دانه نگاه داریم تا زمستان که در صحراها بیش چیزی نیابیم بدین روزگار گذرانیم. ماده هم برین اتفاق کرد و بپراگندند. و دانه آنگاه که بنهاده بودن نم داشت، آوند پر شد. چون تابستان آمد و گرمی دران اثر کرد دانه خشک شد و آوند تهی نمود، و نر غایب بود، چون باز رسید و دانه اندکتر دید گفت:
این در وجه نفقه زمستانی بود. چرا خوردی؟ ماده هرچند گفت «نخورده ام » سود نداشت. میزدش تا سپری شد.
در فصل زمستان که بارانها متواتر شد دانه نم کشید و بقرار اصل باز رفت. نر وقوف یافت که موجب نقصان چیست، جزع و زاری بر دست گرفت و مینالید و میگفت: دشوارتر آنکه پشیمانی سود نخواهد داشت.
و حکیم عاقل باید که در نکایت تعجیل روا نبیند تا همچون کبوتر بسوز هجر مبتلا نگردد. و فایده حذق و کیاست آنست که عواقب کارها دیده آید و در مصالح حال و مآل غفلت برزیده نشود، چه اگر کسی همه ادوات بزرگی فراهم آرد چون استمالت بوقت و در محل دست ندهد از منافع آن بی بهره ماند.