داستان کوتاه جادوگر؛ داستان های زیبا و آموزنده

داستان کوتاه جادوگر که در این مطلب خواهید خواند، ۲ داستان در مورد جادوگر ترسناک و جادوگر پلید است. این دو داستان کودکانه بوده و یکی از آن‌ها قصه جادوگر ترسناک است.

داستان کوتاه جادوگر

 

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – قصه ها و داستان های زیادی در مورد جادوگرها وجود دارد؛ گاه این داستان‌ها سرگرم کننده و گاه آموزنده هستند. ما در این مطلب ۲ داستان کوتاه جادوگر که یکی از آن‌ها آموزنده است و دیگری سرگرم کننده را برای شما گرداوری کرده‌ایم. امیدواریم از خواندن این داستان‌ها لذت ببرید.

 

داستان کوتاه جادوگر و شاهزاده و دوستش

روزی روزگاری شاهزاده جوانی بود که پادشاه كشور همسایه‌اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست شاهزاده جوان را بکشد اما تحت تاثیر جوانی و افکار و عقایدش قرار گرفت.

شاهزاده خواست كه پادشاه او را آزاد كند اما پادشاه برای آزادیش شرطی گذاشت؛ این شرط پاسخ به سوال بسیار مشکلی بود. شاهزاده جوان یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی‌شد، قسمت وحشتناک‌تر داستان آن بود که کشته می‌شد.

سوال این بود: زنان واقعا چه چیزی می‌خواهند؟!!

این سوال حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران کرد و به نظر می آمد برای شاهزاده جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سوال در مدت مشخص شده پذیرفت.

شاهزاده جوان برای یافتن جواب این سوال به سرزمین پادشاهی‌اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد: از شاهزاده‌ها گرفته تا کشیش‌ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک‌های دربار…

با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نمی‌توانست پاسخ قانع کننده‌ای داشته باشد. عده‌ای از او خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می‌آمد تنها کسی است که جواب این سوال را بداند، مشورت کند.

اما شاهزاد که می‌دانست دستمزد این جادوگر دستمزد بسیار بالایی است، برایش دشوار بود؛ چرا که وی به اخذ دستمزدهای هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.

وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، شاهزاده جوان فکر کرد که چاره‌ای به جز مشورت با جادوگر پیر را ندارد. جادوگر موافقت کرد تا جواب سوال را بدهد، اما قبل از آن از شاهزاده جوان خواست تا با دستمزدش موافقت کند.

 

جادوگر پیر می‌خواست که با نزدیکترین دوست شاهزاده جوان و نجیب‌زاده‌ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!

شاهزاده جوان از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. چرا كه جادوگر پیر داستان، گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب می‌داد، صدایش ترسناک و زشت بود و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت می‌شد.

شاهزاده در سراسر زندگی‌اش هیچوقت با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته و او را مجبور کند تا چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش از این پیشنهاد باخبر شد و با او صحبت کرد.

او گفت که هیچ از خودگذشتگی‌ای قابل مقایسه با جان دوستش نیست. از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و جادوگر پاسخ سوال را داد.

پاسخ جادوگر این بود: زن‌ها می خواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند!

همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان شاهزاده جوان به وی بخشیده خواهد شد و همینطور هم شد.

پادشاه همسایه، آزادی شاهزاده جوان را به وی هدیه کرد و دوست شاهزاده و جادوگر پیر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.

ماه عسل نزدیک بود و دوست شاهزاده خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می‌کرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما چه چهره‌ای منتظر او بود؟ زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود! او شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟

زن زیبا جواب داد: از آنجایی که تو با من به عنوان جادوگری پیر با مهربانی رفتار کرده بودی، از این به بعد نیمی از شبانه روز می‌توانم خودم را زیبا کنم و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشم.

سپس از وی پرسید: کدامیک را ترجیح می‌دهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن…؟!

مرد جوان در مخمصه‌ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار می‌شد آنوقت می‌توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!

یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی را با وی بگذراند…!

آنچه مرد جوان  انتخاب کرد این بود: او می‌دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سوال شاهزاده جوان داده بود؛ از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می‌دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.

با شنیدن این پاسخ، جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که مرد جوان به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول زندگی خودش باشد احترام گذاشته بود…

 

داستان کوتاه جادوگر

← داستان کوتاه جادوگر →

 

داستان کوتاه جادوگر در قصر و نجات شاهزاده

پادشاهی پسر جوان و هنرمندی داشت. یک شب در خواب دید که پسرش مرده است. در این حال سراسیمه و وحشت‌زده از خواب بلند شد و وقتی متوجه شد که این داستان فقط یک خواب بوده خیلی خوشحال شد و غم آن خواب را به شادی بیداری تعبیرکرد.

اما به این فکر فرو رفت که اگر خدایی نکرده روزی پسرش بمیرد، از او هیچ یادگاری ندارد. پس تصمیم گرفت برای پسرش زن بگیرد تا از او نوه‌ای داشته باشد و نسل او باقی بماند.

پس از جستجوهای بسیار، بالاخره پادشاه دختری زیبا را از خانواده‌ای پاک نژاد و پارسا پیدا کرد، اما این خانواده پاک نهاد، فقیر و تهیدست بودند. زن پادشاه با این ازدواج مخالفت ‌کرد. اما شاه با اصرار زیاد دختر را به عقد پسرش در آورد.

در همین زمان یک زن جادوگر عاشق شاهزاده شد و حال شاهزاده را چنان تغییر داد که شاهزاده همسر زیبای خود را رها کرد و عاشق این زن جادوگر شد.

جادوگر پیر زن سیاه و بد بو و نود ساله‌ای بود و به شکل عجیب غریبی شاهزاده به پای این گنده پیر می‌افتاد و دست و پای او را می‌بوسید. شاه و درباریان از این موضوع خیلی نارحت بودند بطوری که دنیا برای آنها مثل زندان شده بود.

شاه از دانایان و حکیمان زیادی کمک خواست، ولی از کسی کاری ساخته نبود. روز به روز عشق شاهزاده به پیرزن جادوگر بیشتر می‌شد. شاه یقین کرد که رازی در این اتفاق ناخوشایند وجود دارد. او دست دعا به درگاه خدا بلند کرد و از سوز دل دعا کرد. خداوند دعای او را قبول کرد و ناگهان مرد پارسا و پاکی که همه اسرار جادو را می‌دانست، پیش شاه آمد.

شاه به او گفت ای مرد بزرگوار به دادم برس. پسرم از دست رفت. مرد ربّانی گفت: نگران نباش، من برای همین کار به اینجا آمده‌ام. هرچه می‌گویم خوب گوش کن! و مو به مو انجام بده.

فردا سحر به فلان قبرستان برو، در کنار دیوار، رو به قبله، قبر سفیدی هست آن قبر را با بیل و کلنگ باز کن، تا به یک ریسمان برسی. آن ریسمان گره‌های زیادی دارد؛ گره‌ها را باز کن و به سرعت از آنجا برگرد.

فردا صبح زود پادشاه طبق دستور همه کارها را انجام داد. به محض اینکه گره‌ها باز شد شاهزاده به خود آمد و از دام زن جادو نجات یافت و به کاخ پدرش برگشت. شاه دستور داد چند روز در سراسر کشور جشن گرفتند و شادی کردند. شاهزاده زندگی جدیدی را با همسر زیبایش آغاز کرد و زن جادوگر نیز از غصه، دق کرد و مرد.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید