حکایت دلقک و حاکم ترمذ از مثنوی مولوی

حکایت دلقک و حاکم ترمذ داستانی از دفتر ششم مثنوی مولوی است که افراد نادان شلوغ کار را توصیف می کند که چطور در عین نادانی دیگران را به تشویش و اشتباه می اندازند.

حکایت دلقک و حاکم ترمذ از مثنوی مولوی

 

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – حکایت دلقک و حاکم ترمذ یک حکایت کوتاه و پندآموز از دفتر ششم مثنوی مولوی است. این حکایت توصیفی است از افراد نادان که با ظاهر با اهمیت و موجه، همه را به اشتباه می‌اندازند و می‌ترسانند، در صورتی که علم و هنری ندارند. 

 

حکایت دلقک و حاکم ترمذ

دلقکی بر اسب نشست و از روستای خود چهارنعل به سوی ترمذ (از شهرهای کهن) شتافت. شتاب دلقک چندان بود که اسب در بین راه سقط شد. بر اسبی دیگر نشست و باز شتابان تاخت. آن اسب هم از پای درآمد. سرانجام با سومین اسب به ترمذ رسید. از آنجا که مردم ترمذ می‌دانستند که سلطان محمد خوارزمشاه قصد حمله به دیار آنان را دارد، با دیدن عبور پر سرعت و عجولانه دلقک از میان کوچه و بازار شهر، گمان کردند که حتما او خبری ناگوار برای حاکم ترمذ آورده است. وقتی دلقک به دربار رسید، راه را برای او گشودند.

حاکم شهر، هراسان و ترسان به استقبال دلقک آمد. دلقک، نفس‌زنان از حاکم خواست که به او مهلت دهد تا کمی نفس تازه کند. حاکم ترمذ، بیمناک و هراسان چشم به لب‌های دلقک دوخت تا سخن بگوید؛ اما هر چه انتظار کشید، جز تشویش و اضطراب در چهره او ندید.

حاکم گفت: ما تا امروز از تو جز خنده و شادی ندیده بودیم. بگو چه دیدی یا شنیدی که اینقدر آشفته و سرآسیمه‌ای؟

دلقک باز هم مهلت خواست تا کمی بیشتر استراحت کند. این‌بار سلطان فریاد زد: یا همین الان حرفت را می زنی یا سرت را از تن جدا می‌کنم.

دلقک به‌ناچار به سخن آمد و گفت: من در روستای خویش بودم که شنیدم جارچیان شما ندا می‌دهند که هر اُلاق (پیک سواره) که پنج روزه به سمرقند برود و بازگردد و از آنجا برای حاکم ترمذ خبر بیاورد، پاداشی گرانبها در انتظار اوست. من همان‌ لحظه بر اسب نشستم و به سوی شما آمدم تا بگویم که به من امید نداشته باشید که از این کار ناتوانم!

حاکم گفت: ای ابله! شهری را به آشوب کشیدی و مردم را ترساندی و جان مرا به لب آوردی که همین را بگویی؟! این گرد و خاک چیست که برای ندانستن و نتوانستن، برانگیخته‌ای؟ اگر خودت می‌دانی که دلقکی بیشتر نیستی و غیر از دلقک بودن و شوخی و خندادندن مردم هنری نداری، این بیم و هراس چیست که در دل مردم انداخته ای؟ مگر من به تو رسالتی یا مأموریتی داده بودم که چنین شتابان و پر تشویش به عذرخواهی آمده‌ای؟ چرا در خانه ات ننشستی تا ما از تو آسوده باشیم و مردم از تو در امان؟

 

حکایت دلقک و حاکم ترمذ از مثنوی مولوی

 

مفهوم حکایت دلقک شهرآشوب در مثنوی

منظور مولوی از این داستان، گروهی از مردمانند که جز شهرآشوبی هنری ندارند. سخن‌های بسیار می‌گویند و خلقی را در پی خود به هر سو می‌کشند، اما برای هیچ پرسشی، پاسخی در دست آنان نیست. نه نوری در سینه دارند و نه شوری در سر و نه شوقی در دل. لباس سروری پوشیده‌اند، اما هیچ سری را به سامان نمی‌رسانند، هیچ گرهی نمی‌گشایند و هیچ مشکلی را حل نمی کنند. توجه مردم را چنان به سوی خود جلب می کنند که انگار دم مسیحایی دارند و عصای موسوی و صور اسرافیل؛ اما نصیب مردم از آنان، غیر از هراس و دعوا و دشمنی با یک‌دیگر نیست. 

 

کاربران عزیز شما می‌توانید ۱۳ حکایت و داستان کوتاه آموزنده از بزرگان را نیز در ستاره بخوانید. همچنین می‌توانید نظرات و پرسش های خود را با ما و خوانندگان در میان بگذارید. 

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید