برگزیده اشعار فروغی بسطامی؛ عاشقانه های کوتاه و بلند

اشعار فروغی بسطامی عاشقانه ها و عارفانه های شاعر دوران قاجار (قرن سیزدهم) است که اغلب با زبانی ساده و روان نزدیک به حافظ و سعدی سروده شده و بسیار دلنشین است. غزل ها و اشعار کوتاه و بلند فروغی بسطامی درباره خدا، عشق و … را بخوانید.

فروغی بسطامی

فروغی بسطامی شاعر غزلسرای قاجار اشعار دلنشینی دارد که گاه به گاه ابیاتی عاشقانه و عارفانه از او را شنیده ایم و در خاطر داریم. این شاعر دوره بازگشت (غزل بازگشت)، غزلیاتی فصیح و استادانه به تقلید از سعدی و حافظ می‌سروده است؛ مضامین عاشقانه غزل فروغی از سعدی و مضامین عارفانه اشعار او از حافظ وام گرفته شده است. با هم گلچین زیباترین اشعار فروغی بسطامی کوتاه و بلند را می‌خوانیم اما بد نیست پیش از آن کمی از بیوگرافی این شاعر نه چندان قدیم بدانیم.

 

اشعار فروغی بسطامی کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را

 

گلچین اشعار فروغی بسطامی بلند (غزلیات)

فروغی بسطامی در اشعار خود در مورد مضامین و مفاهیم مختلفی سخن گفته است. بنابراین غیر از اشعار عاشقانه، اشعار مناجات با خدا، شعر جدایی و شعر عاشقانه غمگین نیز در مجموعه شعر او بسیار پیدا می‌شود. در ادامه برخی از بهترین آن‌ها را با هم می خوانیم.

 

شعر مردان خدا فروغی بسطامی

مردان خدا پردهٔ پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند

هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند

یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند

یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند

جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند

یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند

فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند

همت طلب از باطن پیران سحرخیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند

زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند

چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند

کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازهٔ هر کس نبریدند

مرغان نظرباز سبک‌سیر فروغی
از دام گه خاک بر افلاک پریدند

♥♥♥

 

شعر فروغی بسطامی با دل چون کبوترم

دوش به خواب دیده‌ام روی ندیدهٔ تو را
وز مژه آب داده‌ام باغ نچیدهٔ تو را

قطرۀ خون تازه‌ای از تو رسیده بر دلم
بِه که به دیده جا دهم تازه رسیدهٔ تو را

با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو
رام به خود نموده‌ام بازِ رمیدهٔ تو را

من که به گوش خویشتن از تو شنیده‌ام سخن
چون شنوم ز دیگران حرف شنیدهٔ تو را

تیر و کمان عشق را هر که ندیده، گو ببین
پشت خمیده مرا، قد کشیدهٔ تو را

قامتم از خمیدگی صورت چنگ شد ولی
چنگ نمی‌توان زدن زلف خمیدهٔ تو را

شام نمی‌شود دگر صبح کسی که هر سحر
زان خم طره بنگرد صبح دمیدهٔ تو را

خسته طرهٔ تو را چاره نکرد لعل تو
مهره نداد خاصیت، مار گزیدهٔ تو را

ای که به عشق او زدی خنده به چاک سینه‌ام
شکر خدا که دوختم جیب دریدهٔ تو را

دست مکش به موی او مات مشو به روی او
تا نکشد به خون دل دامن دیدهٔ تو را

باز فروغی از درت روی طلب کجا برد
زان که کسی نمی‌خرد هیچ خریدهٔ تو را

♥♥♥

 

شعر غمگین عاشقانه از اشعار فروغی بسطامی

اشعار فروعی بسطامی غمگین

 

شعر از من بگریزید فروغی بسطامی

اندوه تو شد وارد کاشانه‌ام امشب
مهمان عزیز آمده در خانه‌ام امشب

صد شکر خدا را که نشسته‌ست به شادی
گنج غمت اندر دل ویرانه‌ام امشب

من از نگه شمع رخت دیده نورزم
تا پاک نسوزد پر پروانه‌ام امشب

بگشا لب افسونگرت ای شوخ پری چهر
تا شیخ بداند ز چه افسانه‌ام امشب

ترسم که سر کوی تو را سیل بگیرد
ای بی‌خبر از گریه مستانه‌ام امشب

یک جرعهٔ تو مست کند هر دو جهان را
چیزی که لبت ریخت به پیمانه‌ام امشب

شاید که شکارم شود آن مرغ بهشتی
گاهی شکن دام و گهی دانه‌ام امشب

تا بر سر من بگذرد آن یار قدیمی
خاک قدم محرم و بیگانه‌ام امشب

امید که بر خیل غمش دست بیاید
آه سحر و طاقت هر دانه‌ام امشب

از من بگریزید که می‌خورده‌ام امشب
با من منشینید که دیوانه‌ام امشب

بی حاصلم از عمر گرانمایه فروغی
گر جان نرود در پی جانانه‌ام امشب

♥♥♥

 

شعر فروغی بسطامی درباره عید نوروز

عید آمد و مرغان ره گلزار گرفتند
وز شاخۀ گل، دادِ دلِ زار گرفتند

از رنگ چمن پردهٔ بزاز دریدند
وز بوی سمن طاقت عطار گرفتند

پیران کهن بر لب انهار نشستند
مستان جوان دامن کهسار گرفتند

زهاد ز کف رشتهٔ تسبیح فکندند
عباد ز سر دستهٔ دستار گرفتند

یک قوم قدم از سر سجاده کشیدند
یک جمع سراغ از در خمار گرفتند

یک زمره به شوخی لب معشوق گزیدند
یک فرقه به شادی می گلنار گرفتند

یک طایفه شکر ز لب دوست مزیدند
یک سلسله ساغر ز کف یار گرفتند

یک جرگه بی چشم سیه مست فتادند
یک حلقه خم طرهٔ طرار گرفتند

نوروز همایون شد و روز می گلگون
پیمانه‌کشان ساغر سرشار گرفتند

شیرین دهنی بوسه به من داد در این عید
کز شکر او قند به خروار گرفتند

میران و وزیران و مشیران و دلیران
در بارگه شاه جهان بار گرفتند

در پای سریر ملک مملکت آرا
بر کف شعرا دفتر اشعار گرفتند

خدام در دولت دارای گهربخش
بر سر طبق درهم و دینار گرفتند

ابنای جهان عیدی هر سالهٔ خود را
از شاه جوان بخت جهان‌دار گرفتند

اسکندر جمشیدسیر ناصردین شاه
کز ابر کفش گوهر شه وار گرفتند

فرخنده شد از فر شهی عید فروغی
کز وی همه شاهان سبق کار گرفتند

♥♥♥

 

غزل فروغی بسطامی کی رفته ای ز دل ؟

کی رفته‌ای ز دل که تمنا کنم تو را ؟
کی بوده‌ای نهفته که پیدا کنم تو را ؟

غیبت نکرده‌ای که شوم طالب حضور
پنهان نگشته‌ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشمم به صد مجاهده آیینه‌ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینهٔ چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله‌گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت بر افکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یک‌جا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی
ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را

با خیل غمزه گر به وثاقم گذر کنی
میر سپاه شاه صف‌آرا کنم تو را

جم دستگاه ناصردین شاه تاجور
کز خدمتش سکندر و دارا کنم تو را

شعرت ز نام شاه، فروغی شرف گرفت
زیبد که تاج تارک شعرا کنم تو را

♥♥♥

 

شعر عاشقانه فروغی بسطامی

اشعار فروغی بسطامی عاشقانه

اشعار زیبای فروغی بسطامی عاشقانه

خوشا شبی که به آرامگاه من باشی
من آسمان تو باشم، تو ماه من باشی

کمان نهم به کمان زلف ز نیروی عشق
تو گر نشانهٔ تیر نگاه من باشی

تو را دو زلف شب آسا برای آن دادند
که واقف از من و روز سیاه من باشی

من از دو نرگس مست تو چشم آن دارم
که آگه از نگه گاه گاه من باشی

به حکم عشق و تقاضای حسن می‌باید
که من گدای تو باشم، تو شاه من باشی

پس از هلاک به خاکم بیا که می‌ترسم
علی الصباح جزا عذرخواه من باشی

اگر چه هیچ امید از تو بر نمی‌آید
همین بس است که امیدگاه من باشی

بتان کج کله آنجا که در میان آیند
تو در میان بت کج کلاه من باشی

چو نیست قسمت من عافیت همان بهتر
که آفت من و حال تباه من باشی

از آن به چشم خود ای اشک مسکنت دادم
که در بیان محبت گواه من باشی

به گریه گفتمش آیا گذر کنی بر من
به خنده گفت اگر خاک راه من باشی

فروغی از پی آن زلف و چهره تا نروی
چگونه با خبر از اشک و آه من باشی

♥♥♥

 

غزل عاشقانه چه خلاف سر زد از ما؟

چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
برِ دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی

سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاول
که به حلقه حلقه زلفت، نکند درازدستی

ز تو خواهش غرامت نکند تنی که کشتی
ز تو آرزوی مرهم نکند دلی که خستی

کسی از خرابهٔ دل نگرفته باج هرگز
تو بر آن خراج بستی و به سلطنت نشستی

به قلمروی محبت در خانه‌ای نرفتی
که به پاکی‌اش نرفتی و به سختی‌اش نبستی

به کمال عجز گفتم که به لب رسید جانم
ز غرور ناز گفتی که مگر هنوز هستی؟

ز طواف کعبه بگذر، تو که حق نمی‌شناسی
به در کنشت منشین تو که بت نمی‌پرستی

تو که ترک سر نگفتی ز پی‌اش چگونه رفتی؟
تو که نقد جان ندادی ز غمش چگونه رستی؟

اگرت هوای تاج است ببوس خاک پایش
که بدین مقام عالی نرسی مگر ز پستی

مگر از دهان ساقی مددی رسد وگرنه
کس از این شراب باقی نرسد به هیچ مستی

♥♥♥

 

عکس نوشته اشعار فروغی بسطامی - چه خلاف سر زد از ما

 

منتخب اشعار کوتاه فروغی بسطامی

تا دل به برم هوای دلبر دارد
افسانهٔ عشق دلبر از بر دارد

دل رفت ز بر، چو رفت دلبر آری
دل از د‌بر چگونه دل بر دارد؟

♥♥♥

این دل که به شهر عشق، سرگشتهٔ تست
بیمار و غریب و در به در گشتهٔ تست

برگشتگی بخت و سیه روزی او
از مژگان سیاه برگشتهٔ تست

♥♥♥

تا قبلۀ ابروی تو ای یار کج است
محراب دل و قبلهٔ احرار کج است 

ما جانب قبلهٔ دگر رو نکنیم
آن قبله مراست، گر چه بسیار کج است

♥♥♥

لب پیمانه اگر بر لب جانانه نبود
بوسه‌گاه لب رندان لب پیمانه نبود

♥♥♥

فریاد که جز اشک شب و آه سحرگاه
اندر سفر عشق مرا همسفری نیست

♥♥♥

تا شدم بی خبر از خویش، خبرها دارم
بی خبر شو که خبرهاست در این بی خبری

تا شدم بی اثر، از ناله اثرها دیدم
بی اثر شو که اثرهاست در این بی اثری

تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید
بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری

سرو آزاد شد آن دم که ثمر هیچ نداد
بی ثمر شو که ثمرهاست در این بی ثمری

تا سر خود نسپردیم به خاک در دوست
خاطر آسوده نگشتیم از این دربه دری

♥♥♥

 

 

شعر فروغی بسطامی برای پروفایل - تا شدم بی خبر از خویش

 

تا دست ارادت به تو داده‌ست دلم
دامان طرب ز کف نهاده‌ست دلم

ره یافته در زلف دل‌آویز کجت
القصه به راه کج فتاده‌ست دلم

♥♥♥

یک جام با تو خوردن، یک عمر می‌پرستی
یک روز با تو بودن، یک روزگار مستی!

♥♥♥

 

خلاصه زندگینامه فروغی بسطامی 

میرزا عباس بسطامی، فرزند آقا موسی بسطامی با تخلص فروغی بسطامی، سال ۱۲۱۳ هجری قمری، زمانی که خانواده‌اش در حال سفر به عتبات عالیات بودند در روستای اندرات مازندران به دنیا آمد.

دلیل انتساب او به بسطامی این است که در نوجوانی در زمان فتحعلی شاه، مدتی را در شهر بسطام به سر برد.  تخلص فروغی وی نیز از آنجا نشأت می‌گیرد که وی مدتی را نیز در شهر کرمان، در خدمت حسنعلی میرزا شجاع‌السلطنه گذراند؛ شجاع السلطنه از او خواست تخلصش را به نام فرزند او یعنی «فروغ‌الدوله» تغییر دهد. از این رو، میرزاعباس که تا پیش از آن در شعرهایش، تخلص «مسکین» را به‌کارمی‌برد، از آن پس تخلص «فروغی» را برگزید. 

فروغی ابتدا مدتی از عمر خود را به مدح شاهزادگان قاجاری گذرانید و بعد شاعر دربار ناصرالدین شاه شد. اما استغراق در آثار و احوال عارفان بزرگ نظیر بایزید بسطامی، حلاج، ابوالحسن خرقانی و دیگر عارفان سبب تغییر حال او و اختیار زندگی درویشی شد.

وی روز ۲۵ محرم ۱۲۷۴ قمری در گرگان پس از تحمل یک سال بیماری درگذشت. آرامگاه او در تهران است. 

 

سخن آخر

شما کدام شعر فروغی را بیشتر دوست دارید و در خاطر سپرده اید؟ پیشنهاد می‌کنیم شعرهای یکی دیگر از شاعران دوران قاجار یعنی منتخبی از بهترین اشعار ایرج میرزا و مجموعه شعر در مورد عید نوروز را نیز در ستاره بخوانید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
وب گردی:
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید