مجموعه متن گذر عمر و زمان
من که بینم گذر عمر در این اشک روان
هوس سایه بید و لب جو، از چه کنم؟
هر دم از رهگذری زنگ سفر میشنوم
تکیه بر عمر چنین بسته به مو، از چه کنم.
✿☆✿
گذر عمر را نگریستم، هر روز منتظر فردا بودم و تندتر میدویدم که به فرداها برسم. امروزها را هم از دست دادم برای فرداهایی که هیچ وقت به دست نیامد …
✿☆✿
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد آن به خور و این به خواب
آخر به همان نقطه که بودیم رسیدیم
✿☆✿
این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد.
✿☆✿
زندگی تکرار فرداهای ماست
میرسد روزی که فردا نیستیم
آنچه میماند فقط نقش نکوست
نقشها میماند و ما نیستیم …
✿☆✿
زمان برای آنان که انتظار میکشند بسیار کند میگذرد. برای آنان که میترسند بسیار سریع میگذرد. برای آنان که غمگین هستند بسیار طولانی است؛ و برای آنان که شادی میکنند بسیار کوتاه است. اما برای آنان که عشق میورزند تا ابد ادامه دارد ….
✿☆✿
برخیز و مخور غم جهان گذران
خوشباش و به شادمانی گذران
در طبع جهان اگر وفائی بودی
نوبت بتو خود نیامدی از دگران
✿☆✿
این دم عیسی به لطف عمر ابد میدهد
عمر ابد تازه کرد در دم عمر قدید
✿☆✿
ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻏﺼﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﻧﻪ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﻧﻪ ﭘﻮﺷﯿﺪﻧﯽ، ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺭ ﺭﯾﺨﺘﻨﯽ ﺑﻮﺩ.
ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﯾﺮ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯿﻢ ﮐﻪ ﺯندگی ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈـﺮ ﮔﺬﺷﺘﻨﺶ ﻫﺴﺘﯿﻢ…!
گر عمر من از شصت فزون شد، شده باشد
ور طالع فرخنده زبون شد، شده باشد
این جان که به تنگ آمده است از قفس تن
روزی اگر از سینه برون شد، شده باشد
✿☆✿
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کین اشارت ز جهات گذرا ما را بس
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻨﯿﻢ ﻣﻘﺼﺪ، ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺟﺎﻳﻰ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﻯ ﻣﺴﻴر ﻧﻴﺴت. ” ﻣﻘﺼﺪ ” ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﻗﺪمهایی است ﮐﻪ ﺑﺮﻣﻰ ﺩﺍﺭﻳم …
✿☆✿
افسوس که عمر خود تباهی کردیم
صد قافلهٔ گناه، راهی کردیم
در دفتر ما نماند یک نکته سفید
از بس به شب و روز سیاهی کردیم
✿☆✿
خیلی تند رفت؛ کودکی هایمان، با آن دوچرخه قراضه اش. کاش همیشه پنچرمی ماند …
✿☆✿
فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت
✿☆✿
گذر عمر یک لحظه است. انگار که چشم ببندی و باز کنی. خود را سپید موی و ناتوان ببینی و کارهایی که همه نیمه تمام مانده اند …
✿☆✿
سیلاب گرفت گرد ویرانه عمر
و آغاز پری نهاد پیمانه عمر
بیدار شوای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه عمر
زمان چیز عجیبی است. در شادی هایمان شتاب میگیرد و در اندوه مان انگار کش میآید و متوقف میشود …
✿☆✿
دریاب کزین جهان گذر خواهد بود
وین حال به صورتی دگر خواهد بود
گر خو همه خلق زیردستان تواند
دست ملک الموت زبر خواهد بود
✿☆✿
عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر
همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو
✿☆✿
این فرصت گران، این لحظههای بی همتا، عمر من و توست. پس در هر ثانیه اش بدرخش و شادی را خلق کن …
✿☆✿
هیچ است وجود و زندگانی هم هیچ
وین خانه و فرش باستانی هم هیچ
از نسیه و نقد زندگانی، همه را
سرمایه جوانی است، جوانی هم هیچ
✿☆✿
زهی عمر دراز عاشقان، گر
شب هجران حساب عمر گیرند
✿☆✿
عمر و زمانی که در اختیار داریم، شبیه حبابی ست که از وجود تا عدم وجودش لحظهای بیش نیست …
✿☆✿
شباب عمر عجب با شتاب میگذرد
بدین شتاب خدایا شباب میگذرد …
✿☆✿
چنان زندگی را سخت گرفته ایم گویی سال ها قرار است باشیم !
کاش یاد بگیریم رها کنیم، بگذریم گاهی باید رفت، دل به ساحل نبندیم، باید تن به آب زد، ما به آرزوهایمان یک رسیدن بدهکاریم، زندگی کوتاه است ……
✿☆✿
زندگی کوتاه است ..
و زمان میگذرد !
چشم من خیره به شب
یا که شاید غرق در نور سپید صبحدم
چه کسی می داند ..
لحظه ها در پی هم می آیند
و تو را می خوانند …
زندگی شوخی نیست
اشک و آهش کم نیست
من نفهمیدم هرگز
غم این عالم چیست ….
✿☆✿
دفتر زندگی هایمان به سرعت به آخر میرسد.
قدر با هم بودن هایمان را بدانیم….
چراکه عمر نوح نداریم! گذر عمر شتاب زیادی داره!
✿☆✿
گذر عمر را نگریستم، هر روز منتظر فردا بودم و تندتر میدویدم که به فرداها برسم.
امروزها را هم از دست دادم برای فرداهایی که هیچ وقت به دست نیامد …
✿☆✿
زندگی کوتاه است
نه غمش می ارزد
و نه شادی ماندن دارد……
بهترین راه برات این است
که بخندی و بخندی و بخندی
به غمش…..
به کمش…..
و زیادی…….
و همش……..
✿☆✿
زندگی کوتاه است.
گذر عمر شتابی عجیب دارد
پس
آن را با افرادی بگذرانید که باعث می شوند شما بخندید و احساس دوست داشتن کنید….
✿☆✿
✿☆✿
هر چقدر هم زندگی کوتاه است، ما با اتلاف نسنجیدۀ زمان، باز هم آن را کوتاه تر می کنیم….
عمر ما کوتاه است و فرصت کم
پس خوش باش و شادی کن و لذت ببر
✿☆✿
در سراشیبی عمر، بی گمان دعوت شدم.
در برش تقدیر، شیب پر از هراسم را درک می کنم، که چگونه می توانم ادامه دهم .تقویم زندگی پر بارم را می نگرم ،وارد میانسالی شدم.
برحه ای از فصل نو و جدید شدم، می توانم ذهنیتم را به عینیت ببینم و با تدبیر به آن بنگرم ،آینه اتاقم سخن از تصویری خسته و پر از تجربه می دهد ، مدام از سیر جوانی میگویید.
از گذشت زمان،از اتمام فصلی ،که پر از جنبش و حرکت بود. انگار ندیدمش، بی گمان افکارم بهم می ریزد و در اوج مهارت در کنترل آن از خودم می پرسم، آیا گذرگاه عمر به این زودی در ایستگاه صبوری مرا پیاده می کند.
من سر در گم میشم و از آن می خواهم که بگویید حقیقت زندگی را، با نجوای تنهایی زمزمه می کنم، با صدای درونم می خوانم. لالایی کودکیم را …..
احساسم را با قطرات اشک روی گونه هایم احساس می کنم .در تردیدم که می توانم بعد ها چهره پیرتری از خود در آینه ببینم.بی شک عادت می کنم مگر نبودم ،جوانی که به آن عادت کرده بودم پس می شود. می شناسم زمان را با او بیگانه نیستم. با او مدارا می کنم.
چه بسا زیباست گذر عمر…..
حرف آخر