شعر در مورد وکیل و وکالت
انجم از عدل عالم آرا شد
مملکت از عدل بود پایدار
کار توست از عدل کنی دفاع
✩☆✰
نمانی و نامت بود یادگار
روز وکیل مبارک
خانه فردای خود آباد کرد
آن دو یکی قضا و دیگر عدالت است
شغل قضا که ضامن اصل عدالت است
تضمین آن به شغل اصیل وکالت است
شغل قضا و وکالت دو شغل نیست
کاین هر دو یک وظیفه، ولی در دو حالت است
✩☆✰
قاضی میان ظالم و مظلوم، جاهلی است
کش علم در اصول قضا بی دخالت است
آن جا دلیل باید و گویایی دلیل
آن جا وکیل چشم و زبان عدالت است
✩☆✰
وکیل شمع هدایت است و چراغ عدالت است
یعنی وکیل ضامن حق است و حق گذار
✩☆✰
ای آن که در لباس وکالت شدی بدان
این شغل پاسداری حق و فضیلت است
سربازی عدالت و حریت است و نیست
این شغل، شغل آن که پی کسب و دولت است.
وکیل و نماینده دادخواه که منجی است بر آدم بی گناه
به فضل اهورایی نیک داد، به آیین آزادگی شد گواه
✩☆✰
میــــــــــزان عدل را به مثل قاضی و وکیل
بهـــــر تراز حق دو بـــــــــرازنده آلت است
شاهین به دست قاضی و از هر دو سو وکیل
دو کفهاند و در کـــــــــف میــزان عدالت است
روز وکیل بر شما مبارک
شعر طنز در مورد وکیل
چو شخصی گرفتار گردد به بَنــــد
وکیل مُــــدافع به نزدش خداست
چو گردد خطـــــر اندکی مُرتفــــع
بگوید وکیل هم یکی ز اولیــاست
چو گردد ز بنــــــد بــلا او رهـــــــا
بگوید وکیل هم یکی مثل ماست
چو نوبــت به حقالوکاله رســـــد
وکیل آن زمان دیـــــو یا اژدهاست
بسی رنج بردم در این سال چند
که گشتم وکیل و فتادم به بند
ندانستم این بندهای گران
کند قامت سرو من چون کمان
چو پروانه دریافت کردم به رنج
بگفتم که خسبم کنون روی گنج
بزودی بدیدم که همچون شتر
که بد پنبه دانه به خوابم نه در
“روز وکیل بر شما مبارک”
شعر بلند روز وکیل
امـــــــــــروز مستقـــــــل شد سرباز معدلت
ویــــــن جشـن از آن سبب بشکوه و جلالت است
امـــــــروز را به جمــع وکیلان درود باد
کامروز را به شغل وکالت اصالت است
ای آنکه در لباس وکالـــــــــــــت شدی، بدان
این شغــــل پاســـــداری حـــــق و فضیلت است
سربــــــــازی عدالت و حریت است و نیست
این شغل، شغل آنکــــــه پی کسب و دولت است
قاضـــــــی میان ظالم و مظلوم، جاهلی است
کش علـــــم در اصول قضــــا بیدخالت است
آن جــــــــــــــا دلیل باید و گویایـــــــی دلیل
آن جا وکیل چشم و زبــــــان عدالت است
مــــــــــزد وکیل مبلــــــغ حق الوکاله نیست
کایـــــن خود نه مزد آن همه رنج و ملالت است
مــــــــــزد ووکیل، دفع ستم از ستمکش است
ور زحمتــــش به کثــــرت، مزدش به قلت است
بی زمزمه حمد وکیل قانون سخن را
افسرده چو خون رگ تار است بیانها
از حسرت گلزار تماشای تو آبست
چون شبنم گل آینه در آینهدانها
ساز من آزادگی آهنگ من آوارگی
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
از لب خاموش طوفان جنون را ساحلم
این حباب بی نفس پل بست جیحون مرا
✩☆✰
“وکیل حق”
چشم دل خوش بر من و این هستی گردان مکن
دائما اصرار بر این مردم نادان مکن
صحبت بد عهد ای دل، پیش سلطان گر برند
یک نیارزد، گوش بر گفتار بد عهدان مکن
عهد و پیمان چون ببستند و قسم بر حق خورند
عهد بشکستند و پیمان، حق فدا ای جان مکن
این خلائق بهر دنیا، حیلهها بر خود کنند
در سرای خود فریبی جان من، اسکان مکن
گه ز پستی مردمانش، گه ز حیوان بدترند
پس شکایت بر مرام و هستی حیوان مکن
از غم گیتی وکیلالحق پریشان گشته است
دم فروکش، خنده بر این گیتی احزان مکن
زین تنازل بعد از این، ای حجت شوریده حال
گر خدا یار تو باشد، تکیه بر انسان مکن
شنیدم در زمان خسرو پرویز
گرفتند آدمی را توی تبریز
به جرم نقض قانون اساسی
و بعض گفتمانهای سیاسی
ولی آن مرد دور اندیش، از پیش
قراری را نهاده با زن خویش
که از زندان اگر آمد زمانی
به نام من پیامی یا نشانی
اگر خودکار آبی بود متنش
بدان باشد درست و بی غل و غش
اگر با رنگ قرمز بود خودکار
بدان باشد تمام از روی اجبار
او که همنام خداوند جهان است وکیل
بر سر مشکل مردم نگران است وکیل
گاه رودیست خروشان که به دریا برسد
گاه آرام تر از آب روان است وکیل
همهی فکر و تلاشش پی احقاق حق است
مثل یک کوه پناه دگران است وکیل
بالی از عدل و عدالت به تنش دوختهاند
باز در اوج فلک در طیران است وکیل
دل مظلوم به گرمای وجودش گرم است
چون چراغیست که خورشید نشان است وکیل
خندهای بر لب مظلوم اگر میبیند
شادیاش بیشتر از حدبیان است وکیل
زخمها میخورد از دست رقیبان حریص
ولی از لطف خود مرهم جان است وکیل
عزت خویش به هرجاه و بهایی ندهد
چون که هم پایه مردان جهان است وکیل
در ترازوی عدالت کفهاش سنگین است
عشق در باطن او در جریان است وکیل
خون دل میخورد آنکس که حیایی دارد
چون خدا، حافظ اسرار نهان است وکیل
گرچه از جور زمان گاه دلش میگیرد
گل لبخند به لبهایش عیان است وکیل
هنر از دست و زبانش همه جا میریزد
کمترین مایهی او فن بیان است وکیل
پول ناحق نخورد، میل به ناحق نکند
گرچه گویند فلان است و فلان است وکیل
ترسی از ظلم نداریم در این دار فنا
تا خدا بر دل ما غمزدگان است وکیل
“زهرا رضوی (نوشین)“
شعر نو درباره وکیل و وکالت
خدایا وکیل میخواهم …
شما خودت وکالت مرا بر عهده بگیر
شاکیم
حق مرا از چشمهایم بگیر
از دستهایم، قلبم، جسمی که خطا کرده
چشمهایم دست به دست قلبم داده
جانم را به ستوه آورده
خدایا
داد مرا بستان
چشمی که عاشق شود
قلبی که رها، جسمی که خسته و جانی که آزرده
به کارم نمیآید
همه ارزانی مردی که عاشقش شدم
مرا مجازات کن، حبس ابد در خاک، انفرادی تا قیامت
وکیل من وکالت تام دارد
“رها”
من نیز وکیل و مدافع شیطان شدهام
قیامت است و من اکنون عصیان شدهام
گرانی است و این زن خود فروخته چرا؟
پیر شده است و این مرد گدایی کند چرا؟
من نیز وکیل مردم شدهام
جوان است و دزدی میکند چرا؟
شیطان است و بندگی کند چرا؟
قیامت است و قضاوت آشکار شده
من نیز وکیل و مدافع شیطان شدهام
متن عاشقانه و ادبی درباره وکیل
چگونه می توانی اقامتگاهی جز قلب من و تابعیتی جز سرزمین دلم داشته باشی وقتی که تنها مایملک من در حیات و ماترکم در مماتِ منی.
کدامین دادگاه صالح است برای تقدیم دادخواست به طرفیت ات به جز محل اقامت تو که سکونتگاه واقعی و مرکز مهم امور تو، در قلب من است؟
دادخواستی دارم به طرفیت ات، به خواسته الزام به تعـهد و وفایِ به عشق، لغایت اجرای کامل دادنامه مقوم به بهای جوانی، علی الحساب به قیمت یک عمر زندگی
آه…که دیر فهمیـدم دانستنِ سطر به سطر کتاب قانون هیچ سودی برایم نداشت، زمانی که تنها قانون لازم الاجرایِ زندگی من، دوست داشتن توست
قانون گذاران نمی دانند جای خالی عشق در اسباب تملیک خالی بود
آن گاه که شارع می گوید در اسباب مالکیت ؛
چهارم به ارث
که در شق بعدی باید می انگاشتند؛
پنجم؛ به عشق
حیازت قلب تو برای من تحجیــری ایجاد کرده که جز از جان نثاری، بهای دیگر از برای پرداخت ثمن آن ندارم و معسرم به پرداختِ غیر آن، که عشق بهایی جز سر نهادن در کوچه بن بست و قابل تملک قلب ات ندارد
ایجاباً بِاصالتاً هرگز از حق عمـری و سکنی در قلب تو اعراض نمی کنم، قبولاً بوکالتاً همراه با اسقاط حق انتقال این حس لطیف به غیـر، ضمن هر عقد خارج لازمی که تو اراده کنی
بی شک به حکم تجربه، دعوایی اقامه نمی کنم که یحتمـل پیروز نباشم، ستون ادله را محکم چیـده ام با چهار شاهد به انضمام سوگند تکمیلی و تحقیقات محلی
شاهد اول صدای قلبم، دوم پریدن های رنگ و سوم جسم نحیف و ایضاً سفیدی محاسنَم
می گویند پیمان عشق، عهـدی است ازلی
تو می پنداری که قاضی در معاینه و تحقیق محلی نخواهد فهمید که بنای دلم به طور ترصیف و پیوسته بر سرِ دیوار دلت، تیر نهاده ؟
این حجم از حق مرور، در خیال های شبانه ام را چه می گویی؟ که حق ارتفاقِ حضور توست در رویاهای شباهنگام
در سلوکِ شبانه ام، هر بار تو را می خوانم، به قرینه محذوف، همیشه یک « کاش میبودی » مستور است، یک کاش نمی رفتی ریزی پنهان است.
آری… در امتداد سکوت شب، با استعمال حقیقی لفظ ” تو ” من نامت را به قرینه ی این همه دلتنگی، مَجازاً صدا می زنم !
می گویند عاشق بی اختیار است و محجور، حق استیفا ندارد، آری راست می گوینـد که برای من، تنها تمتع از خیال ات کافیست، که حتی مثل یا بدل حیلوله این خیال را نخواهم جز اصل وجود خودِ تو
افسوس که برای اجابت خواستـه، دادرسـیِ حقوقی ، به عمـر و طاقت من کفاف نمی دهد
بگذار به لسان کیفری خیال خودم و تو را راحت کنم « تو متهمـی به قتل عمـد، راه فرار هم نداری »
خـبرت هست که اثر انگشت ات، روی قلب من جا مانـده؟
پدرام شریف
سخن پایانی