در هر سنی که باشید خواندن حکایتها و داستانهای قرآنی، حلاوت و شیرینی خاص خود را دارد. اما در این مورد چقدر برای کودکانتان وقت میگذارید؟… بیایید با هم پای یک قصه قرآنی بنشینیم، یکی از شیرینترین و عبرتآموزترین قصههای قرآنی که با زبانی کودکانه و ساده روایت شده است.
فراموش نکنید که قصه گویی خود یک هنر است و شما باید بدانید که لحن شما هنگام خواندن قصهها، تأثیر آنها را دوچندان میکند. در ادامه شما را با خلاصه ای از داستان حضرت یونس در شکم نهنگ به زبان کودکانه و زبان عامیانه آشنا خواهیم کرد.
داستان حضرت یونس (ع) به زبان کودکانه
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود، خدایی که بندگانش را هیچوقت تنها نمیذاره و همیشه از روزگاران قدیم برای ارشاد آنها پیامبرانی را انتخاب میکرده تا مردم را راهنمایی کنند. یکی از این پیامبران الهی حضرت یونس (ع) هست که ماجرای زندگی او و قومش خیلی جالب و آموزنده است. حضرت یونس (ع) در شهری به نام نینوا زندگی میکرد که مردمی بت پرست داشت. هر دسته و قبیلهای برای خودشان بت مخصوصی داشتند که آن را عبادت میکردند و از او کمک میخواستند.
حضرت یونس (ع) با وجود سختیهای فراوان، سالیان درازی تلاش کرد تا این مردم گمراه، دست از بت پرستی و کارهای زشت و ناپسند بردارند و خداپرست شوند، اما بعد از ۳۳ سال، فقط دو نفر ایمان آوردند، یکی دوست قدیمی حضرت یونس، روبیل دانشمند و دیگری تنوخای عابد.
حضرت یونس (ع) که خیلی ناراحت بود تصمیم گرفت از خدا بخواهد که این مردم ناسپاس را مجازات کند. خداوند هم زمان این مجازات را به حضرت یونس گفت و به او فرمان داد که این موضوع را به مردم اطلاع دهد، اما باز هم گوش مردم بدهکار نبود و این بار با شدت بیشتری یونس را مسخره کردند… بالاخره حضرت یونس (ع)، خسته و ناامید از هدایت این مردم، همراه تنوخا از شهر خارج شد، اما روبیل در شهر ماند.
کم کم آسمان شروع به غریدن کرد و ابرهای سیاهی روی شهر را گرفتند، مردم که حسابی وحشت کرده بودند و تازه یاد حرفهای یونس افتاده بودند، با عجله و اضطراب پیش روبیل رفتند تا از او که مردی دانشمند و دانا بود کمک بخواهند، روبیل به آنها گفت که هرچه زودتر باید به خدا ایمان بیاورند و از کارهای بد گذشته دست بردارند و با گریه و زاری از خداوند بخواهند که عذاب و بلا را از سر آنها دور کند. مردم هم همین کار را کردند و خدای مهربان دعاهای آنها را قبول کرد و عذاب را از این قوم برداشت…
بعد از دو سه روز، حضرت یونس (ع) به شهر برگشت، اما آثاری از عذاب ندید و دید که مردم شهر، زندگی عادی خود را دارند. او احساس کرد که پیش قومش خوار و سبک شده و بی خبر از ایمان آوردن مردم و اتفاقاتی که برای آنها افتاده بود، به حالت قهر و عصبانیت، قومش را برای همیشه ترک کرد. رفت و رفت تا به ساحل دریا رسید و دید که یک کشتی بزرگ با تعدادی مسافر آماده حرکت است. حضرت یونس (ع) هم سوار کشتی شد و کشتی حرکت کرد.
در میانههای راه ناگهان طوفان سختی به پا شد و امواج خروشانی به سمت کشتی آمد، ناگهان مسافران کشتی دیدند که نهنگ بزرگی خود را به بدنه کشتی میزند، یکی از مسافران گفت شاید فردی بین ماست که گناهی کرده، باید او را پیدا کنیم و به دریا بیندازیم تا نهنگ به او مشغول شود و ما بتوانیم خود را نجات دهیم. بالاخره تصمیم گرفتند قرعه کشی کنند و قرعه به نام یونس افتاد، یونس را به دریا انداختند و نهنگ غول پیکر هم بالافاصله یونس را بلعید و از آنها دور شد….
اما خداوند بزرگ به نهنگ الهام کرده بود که به یونس آسیبی نرساند و او را در شک خود نگه دارد. وقتی یونس به خود آمد، دید در فضای تنگ و تاریک شکم ماهی محبوس شده و هیچ امید نجاتی ندارد جز اینکه خداوند به او رحم کند و از خطای او بگذرد، چون او بدون اجازه خداوند قومش را ترک کرده بود و این برای اویی که مأمور هدایت و راهنمایی مردم و صبر در برابر اعمال ناشایست آنها بود، کاری پسندیده نبود.
مردم نینوا از بازگشت یونس خیلی خوشحال شدند، چون آنها قبلا خبر غرق شدن یونس در دریا را از مسافران شنیده بودند و از اینکه میدیدند پیامبرشان اکنون صحیح و سالم پیش آنها بازگشته خداوند بزرگ را به خاطر این نعمت شکر کردند و در شهر جشن و سروری به پا شد.
مردم نینوا در حالی که به خداوند ایمان آورده بودند، خدای بزرگ را به خاطر این همه لطف و رحمتش سپاس گفتند و سالها تحت رهبری و هدایتهای این پیامبر بزرگ الهی بودند.
خلاصه داستان حضرت یونس (ع) در شکم نهنگ
حضرت یونس علیه السلام از پیامبرانی است که نام او در قرآن کریم، چهار مرتبه در سوره های نسا، انعام، یونس و صافات آمده و در دو سوره انبیا و قلم نیز وصف او شده است. یونُس بنا بر عهد عتیق و قرآن پیامبری بود در قرن ۸ پیش از میلاد مسیح از شمال الناصره که به دستور خدا به نینوا، پایتخت آشور مسافرت کرد.
حضرت یونس حدودا سی ساله بود که از طرف خدا مامور به ارشاد مردم شهر نینوا در کشور عراق شد. سالها تبلیغ کرد و در راه ارشاد آن ها کوشش نمود؛ ولی آنها که تعدادشان از صد هزار نفر هم بیشتر بود، دایما او را تکذیب می کردند و به او تهمت می زدند و می گفتند تو هذیان میگویی، ما نمی خواهیم از تو پیروی کنیم و دعوت تو را قبول نمی کنیم. با این حال یونس باز هم ماموریتش را انجام می داد و دایما آنها را هدایت می کرد.
در تاریخ آمده که فقط دو نفر به او ایمان آوردند؛ یکی از آنها عابد و زاهد بود و دیگری عالم و حکیم. بقیه هیچ عکس العملی نشان ندادند و حتی در صدد قتل و آزار او بر آمدند. در این موقع، یونس به درگاه خدا شکایت کرد و خواست که مردمان شهر را نفرین کند. مرد عالم و حکیم، به علت حکمتی که داشت از یونس خواست که آنها را نفرین نکند؛ ولی مرد عابد با یونس هم عقیده بود و از او می خواست که آن ها را نفرین کند.
بالاخره حوصله حضرت تنگ شد. مردمان را نفرین کرد و از خدا خواست تا برای آنان عذاب نازل کند. خدای متعال به یونس خبر داد که در فلان روز، عذاب برآنها نازل می شود. حضرت این خبر را به قوم خود داد و خودش هم از شهر بیرون رفت و از دور شاهد بر اوضاع آنها بود.
همین که آثار عذاب پیدا شد و مردم با چشم خود آن را دیدند، به سراغ آن مرد حکیم و عالم رفتند و از او کمک خواستند. عالم گفت: به خدای بزرگ پناه ببرید، ناله و گریه کنید، با زن ها و بچه ها به بیابان ها بروید، در آنجا سر به آسمان بلند کنید و با حالت تضرع و زاری از خدا کمک بخواهید و به او ایمان بیاورید و توبه کنید. از این طریق خداوند شما را می آمرزد و رحمتش را بر شما نازل می کند.
آن قوم، تمام حرفهای مرد عالم را انجام دادند و به همین دلیل نیز خداوند آنها را مورد ترحم قرارداد و عذاب را از آنها برطرف کرد. حضرت یونس وقتی باخبر شد که عذاب از آنها برطرف شده خشمگین و ناراحت از اینکه چرا نزد قوم خود خوار شده و عذاب از آنها برطرف گشته است، به حالت فرار و قهر از شهر بیرون آمد.
در مسیر خود به ساحل دریا رسید و دید که کشتی پر از مسافر و آماده حرکت است. از آنها خواست تا او را هم سوار کنند؛ آنها قبول کردند. یونس سوار شد و کشتی به راه افتاد. همین که به وسط دریا رسیدند، دریا طوفانی و پر از امواج شد. ناگهان کشتی متوقف شد و ایستاد. درباره علت این توقف، بعضی می گویند ماهی بزرگی (یک نهنگ) در جلو کشتی ظاهر شده بود و بعضی گفته اند که کشتی سنگین شده بود و نمی توانست حرکت کند.
به هر حال کشتیبان و مسافرین گفتند که باید یک نفر را به قید قرعه به دریا بیندازیم. چند بار قرعه کشیدند و هر بار، قرعه بنام یونس پیغمبر افتاد. همه دانستند که رمزی در کار است. یونس را به دریا انداختند و بلافاصله ماهی بزرگی که از طرف خدا مامور شده بود، او را بلعید؛ گر چه اراده خدا براین قرار گرفته بود که در شکم ماهی، به او هیچ آسیبی نرسد.
یونس در شکم نهنگ علت گرفتاری خود را فهمید و دانست که بی صبری و قهر او از قومش، شایسته او نبوده است. (مربیان الهی تا آنجا که امید تربیت دارند باید از درخواست عذاب بپرهیزند) این ماجرا یک بلا و آزمایشی بود که خدا این پیامبرش را به آن مبتلا کرد. لذا از همان موقع، یونس به تسبیح خدا مشغول شد؛ بسیار نالید و گریه کرد و در آن زندان تنگ و تاریک شکم ماهی، فریاد کرد که: خدایا، معبودی جز تو نیست و من از ستمکاران به نفس خود هستم.
این تضرع و استغاثه ها، موجب نجات او شد. ماهی پس از چند روز، به دستور خدا، او را در کنار دریا از دهان خود بیرون انداخت. یونس بسیار مریض و بی رمق بود و به همین دلیل، خداوند درخت کدویی را بالای سر او سبز کرد تا پیغمبرش از میوه و سایه آن استفاده کند.
کم کم حال او بهتر شد و مامور شد که دوباره به نزد قومش برگردد. آن قوم هم دعوت او را پذیرفتند. آنها دیگر به خدا ایمان آورده بودند و خدا را پرستش می کردند. قبری که در شهر کوفه در کنار شط فرات است، به قبر یونس پیغمبر مشهور است که گنبد و بارگاهی هم دارد.
داستان حضرت یونس در قرآن
در آیات سوره صافات خداوند داستان حضرت یونس را بیان می کند و او را به خاطر ترک اولی ملامت می کند:
«وَ إِنَّ یُونُسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ (صافات -۱۳۹) إِذْ أَبَقَ إِلَى الْفُلْکِ الْمَشْحُونِ (۱۴۰) فَساهَمَ فَکانَ مِنَ الْمُدْحَضِینَ (۱۴۱) فَالْتَقَمَهُ الْحُوتُ وَ هُوَ مُلِیمٌ (۱۴۲) فَلَوْ لا أَنَّهُ کانَ مِنَ الْمُسَبِّحِینَ (۱۴۳) لَلَبِثَ فِی بَطْنِهِ إِلى یَوْمِ یُبْعَثُونَ (۱۴۴) فَنَبَذْناهُ بِالْعَراءِ وَ هُوَ سَقِیمٌ (۱۴۵) وَ أَنْبَتْنا عَلَیْهِ شَجَرَةً مِنْ یَقْطِینٍ (۱۴۶) وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ یَزِیدُونَ (۱۴۷) فَآمَنُوا فَمَتَّعْناهُمْ إِلى حِینٍ (۱۴۸)».
ترجمه:
«و همانا یونس هم از پیامبران بود (۱۳۹). به یادش آور زمانى که به طرف یک کشتى پر بگریخت (۱۴۰). پس قرعه انداختند و او از مغلوبین شد (۱۴۱). پس ماهى او را ببلعید در حالى که ملامت زده بود (۱۴۲). و اگر او از تسبیح گویان نمى بود (۱۴۳). حتما در شکم ماهى تا روزى که خلق مبعوث شوند باقى مى ماند (۱۴۴). ولى چون از تسبیح گویان بود ما او را به خشکى پرتاب کردیم در حالى که مریض بود (۱۴۵). و بر بالاى سرش بوته اى از کدو رویاندیم (۱۴۶). و او را به سوى شهرى که صد هزار نفر و بلکه بیشتر بودند فرستادیم (۱۴۷). پس ایمان آوردند ما هم به نعمت خود تا هنگامى معین (مدت عمر آن قوم) بهره مندشان گردانیدیم (۱۴۸)».
سخن آخر
امیدواریم خواندن این مطلب موجبات رضایت شما و کودک دلبندتان را فراهم کرده باشد. اگر به قصههای قرآنی علاقهمند هستید میتوانید داستان حضرت ابراهیم در قرآن را نیز در ستاره بخوانید. همچنین نظرات، انتقادها و پیشنهادهای خود را از طریق بخش نظرات و پرسشها با ما در میان بگذارید. شاد و پیروز باشید.
مهرداد
این داستان ها نشون میده که چقد باید مواظب رفتار و حرکات خود باشیم و می تونه در جهت پیشرفت کشور مؤثر باشه
شایان
آری واقعا انسان گناه کنه ضربه اش را میخوره طوری هم میخوره که اصلا متوجه نمیشه
خدیجه
خیلی خوب بود ..خوب همش یادمون باشد که مراقب احساسمون باشیم .
نفرت جزو احساس بد هست ونتیجه احساس بد .اتفاقات بد هست ..
طاها
خوب بود ولی برا بچه ها باید یه کم کوتاه تر باشه