ستاره | سرویس مادر و کودک – قصه گویی یک سرگرمی جذاب برای کودکان است. همه کودکان عاشق شنیدن قصه از زبان والدین شان هستند. در زمان قصه گویی کودک در آغوش پدر یا مادر مینشیند و با آرامش و لذت به داستان گوش میسپارد. اگر قصه گویی به کاری روزمره در زندگی کودک تبدیل شود، تاثیرات قابل توجهی بر پرورش قوه تخیل و تفکر کودک میگذارد و گنجینه واژگان او را گسترده میکند. به همین منظور ۵ قصه کوتاه مناسب سن کودکان پیش دبستانی را برایتان در نظر گرفته ایم.
آنچه در این مطلب خواهید خواند...
عدم نمایش
قصه گویی برای کودکان پیش دبستانی
داستانهای مناسب کودکان پیش دبستانی میتواند در بردارنده پیامهای اخلاقی، آموزش مهارت های زندگی، سرگرم کننده یا پاسخ گوی سوالات بی شمار کودکان باشد. ۵ داستان زیر با همین منظور انتخاب شده اند. در نظر داشته باشید که در زمان قصه گویی، کودک را تشویق به پرسشگری و تفکر کنید. سعی کنید با او همراه شوید و تنها راوی داستان نباشید!
کتابهای داستانی زیر در انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، پرتقال، آفرینگان و فاطمی به چاپ رسیده اند.
۱. خر کوچولو غذایت را بخور!
وقت نهار است. مادر خر کوچولو، او را صدا زد که بیاید و نهار بخورد. اما خر کوچولو، دلش نمیخواهد نهار بخورد.
مامان میگوید: ” یک غذای خیلی خوشمزه برایت درست کرده ام، خر کوچولو! “.
اما خر کوچولو میگوید: “من سیرم، غذا نمیخورم! “
مامان میگوید:” این قاشق رو ببین، شکل هواپیماست، میخواهد بیاید پیش تو! “
خر کوچولو میگوید:” نه! من دهانم را باز نمیکنم! ” و مشغول بازی میشود.
مامان خر کوچولو میگوید: ” باشد خر کوچولو! حاضر شو، باید باهم برویم پارک”.
مامان، غذای خر کوچولو را در ظرفی میریزد و باهم به پارک میروند. آنجا کنار دریاچه، پر از مرغابی است.
مامان غذاها را برای مرغابیها میریزد و میگوید: ” سلام مرغابی ها! خر کوچولو غذایش را نخورد، بیایید و شما بخورید! “
خر کوچولو به سمت مامان میدود و میگوید:” نه مامان! اون غذای منه! “
خر کوچولو ظرف غذا را میگیرد و روی زمین مینشیند. یک لقمه خودش میخورد و یک لقمه به مرغابیها میدهد.
مامان میگوید: ” یک غذای خیلی خوشمزه برایت درست کرده ام، خر کوچولو! “.
اما خر کوچولو میگوید: “من سیرم، غذا نمیخورم! “
مامان میگوید:” این قاشق رو ببین، شکل هواپیماست، میخواهد بیاید پیش تو! “
خر کوچولو میگوید:” نه! من دهانم را باز نمیکنم! ” و مشغول بازی میشود.
مامان خر کوچولو میگوید: ” باشد خر کوچولو! حاضر شو، باید باهم برویم پارک”.
مامان، غذای خر کوچولو را در ظرفی میریزد و باهم به پارک میروند. آنجا کنار دریاچه، پر از مرغابی است.
مامان غذاها را برای مرغابیها میریزد و میگوید: ” سلام مرغابی ها! خر کوچولو غذایش را نخورد، بیایید و شما بخورید! “
خر کوچولو به سمت مامان میدود و میگوید:” نه مامان! اون غذای منه! “
خر کوچولو ظرف غذا را میگیرد و روی زمین مینشیند. یک لقمه خودش میخورد و یک لقمه به مرغابیها میدهد.
۲. کفشهای کوتی کوتی
کوتی کوتی یک بچه هزارپای بامزه است. اولش کوتی کوتی کفش نداشت. اما کم کم دید که بعضی از دوستانش کفش دارند. برای همین، به پدرش گفت: “من کفش میخواهم! “
پدر کوتی کوتی نمیتوانست آن همه کفش را یک جا بخرد. مادرش گفت: “می توانیم هر ماه یک جفت کفش برای کوتی کوتی بخریم”.
به این ترتیب آنها هر ماه یک جفت کفش خریدند.
ماه اول کفش پاشنه بلند
ماه دوم کفش کتانی
ماه سوم چکمه
ماه چهارم…
تا اینکه بعد از چند سال کوتی کوتی صاحب کفشهای جور وا جور شد.
اما دیروز اتفاقی افتاد. یکی از کفشهای کوتی کوتی پایش را زد! این یعنی کوتی کوتی دیگر بزرگ شده بود!
پدر کوتی کوتی نمیتوانست آن همه کفش را یک جا بخرد. مادرش گفت: “می توانیم هر ماه یک جفت کفش برای کوتی کوتی بخریم”.
به این ترتیب آنها هر ماه یک جفت کفش خریدند.
ماه اول کفش پاشنه بلند
ماه دوم کفش کتانی
ماه سوم چکمه
ماه چهارم…
تا اینکه بعد از چند سال کوتی کوتی صاحب کفشهای جور وا جور شد.
اما دیروز اتفاقی افتاد. یکی از کفشهای کوتی کوتی پایش را زد! این یعنی کوتی کوتی دیگر بزرگ شده بود!
۳. شنگال
شنگال نه یک قاشق بود و نه یک چنگال، اما کمی از هر دو بود! مامان شنگال یک قاشق بود و پدرش یک چنگال. آنها او را خیلی دوست داشتند، ولی شنگال احساس تنهایی میکرد.
در آشپزخانه و سر میز غذا، هر وسیلهای جایگاه ویژهای داشت. اما شنگال شبیه هیچ کدام از وسایل آشپزخانه نبود. او فکر میکرد، برای اینکه در سفره جایی داشته باشد باید فقط یک چیز باشد، یا قاشق یا چنگال!
اما هر کاری کرد، نشد که نشد. آخر او هم با قاشقها فرق داشت، هم با چنگال ها. کم کم داشت فکر میکرد که دیگر او را سر سفره راه نمیدهند و باید برای همیشه تنها بماند.
تا اینکه یک روز، یک آدم کوچولوی بازیگوش وارد آشپزخانه شد. او بچه کوچک خانواده بود و برای اولین بار میخواست غذا بخورد. اما چون بلد نبود از قاشق و چنگال استفاده کند، حسابی همه جا را بهم ریخت و کثیف کرد.
آن کوچولو به وسیلهای نیاز داشت که با آن هم بتواند غذا را هم بزند و هم بردارد. چیزی که راحت در دستش بگیرد و با آن همه کاری انجام دهد. چیزی که نه قاشق باشد و نه چنگال، اما شبیه هر دو باشد.
شنگال که دید اوضاع آشپزخانه حسابی بهم ریخته، به سراغ بچه کوچولو آمد. بچه با دیدن شنگال ذوق کرد و آن را در دستانش گرفت. این دقیقا همان چیزی بود که او لازم داشت.
شنگال بالاخره جای خود را در سفره پیدا کرد و خوشحال و خندان شد.
در آشپزخانه و سر میز غذا، هر وسیلهای جایگاه ویژهای داشت. اما شنگال شبیه هیچ کدام از وسایل آشپزخانه نبود. او فکر میکرد، برای اینکه در سفره جایی داشته باشد باید فقط یک چیز باشد، یا قاشق یا چنگال!
اما هر کاری کرد، نشد که نشد. آخر او هم با قاشقها فرق داشت، هم با چنگال ها. کم کم داشت فکر میکرد که دیگر او را سر سفره راه نمیدهند و باید برای همیشه تنها بماند.
تا اینکه یک روز، یک آدم کوچولوی بازیگوش وارد آشپزخانه شد. او بچه کوچک خانواده بود و برای اولین بار میخواست غذا بخورد. اما چون بلد نبود از قاشق و چنگال استفاده کند، حسابی همه جا را بهم ریخت و کثیف کرد.
آن کوچولو به وسیلهای نیاز داشت که با آن هم بتواند غذا را هم بزند و هم بردارد. چیزی که راحت در دستش بگیرد و با آن همه کاری انجام دهد. چیزی که نه قاشق باشد و نه چنگال، اما شبیه هر دو باشد.
شنگال که دید اوضاع آشپزخانه حسابی بهم ریخته، به سراغ بچه کوچولو آمد. بچه با دیدن شنگال ذوق کرد و آن را در دستانش گرفت. این دقیقا همان چیزی بود که او لازم داشت.
شنگال بالاخره جای خود را در سفره پیدا کرد و خوشحال و خندان شد.
۴. گودال آب
یک مرغ چاق و مهربان، آزادانه در مزرعه گردش میکرد و دانه بر میچید. ناگهان به یک گودال پر از آب باران رسید.
فریاد زد:”ای وای! یک مرغ چاق افتاده توی آب! ” دوید و بوقلمون را خبر کرد:” زود بیا! یک مرغ چاق افتاده توی گودال آب! “
بوقلمون رفت تا خودش ببیند. وقتی به اب نگاه کرد، فریاد زد:”ای وای! این که مرغ نیست! یک بوقلمون افتاده توی آب! “
بز زنگوله پا، سر و صدای آنها را شنید و سر گودال آب رفت. ناگهان فریاد زد:” یک بز قشنگ افتاده توی آب، کمک کنید! “
گوسفند و گاو که در علفزار مشغول چرا بودند، صدای بز را شنیدند و رفتند که ببینند چه خبر شده است. وقتی رسیدند همه حیوانات مزرعه دور گودال جمع شده بودند و میگفتند:” یک مزرعه پر از حیوان، توی آب افتاده است. باید زود برویم و کمک بیاوریم! “
در حالیکه حیوانات همه ترسیده بودند و به این طرف و آن طرف میرفتند تا کمک بیاورند، خورشید به وسط آسمان رسید و با گرمایش کم کم آب گودال خشک شد.
مرغ مهربان ناگهان متوجه گودال خالی شد و فریاد زد:” ببینید، ببینید، همه حیوانها صحیح و سالم از گودال بیرون آمدند”.
همگی خوشحال شدند و به سمت لانه شان به راه افتادند. هدهد دانا از بالای درخت نگاهی به آنان انداخت و پیش خودش به آرامی خندید.
فریاد زد:”ای وای! یک مرغ چاق افتاده توی آب! ” دوید و بوقلمون را خبر کرد:” زود بیا! یک مرغ چاق افتاده توی گودال آب! “
بوقلمون رفت تا خودش ببیند. وقتی به اب نگاه کرد، فریاد زد:”ای وای! این که مرغ نیست! یک بوقلمون افتاده توی آب! “
بز زنگوله پا، سر و صدای آنها را شنید و سر گودال آب رفت. ناگهان فریاد زد:” یک بز قشنگ افتاده توی آب، کمک کنید! “
گوسفند و گاو که در علفزار مشغول چرا بودند، صدای بز را شنیدند و رفتند که ببینند چه خبر شده است. وقتی رسیدند همه حیوانات مزرعه دور گودال جمع شده بودند و میگفتند:” یک مزرعه پر از حیوان، توی آب افتاده است. باید زود برویم و کمک بیاوریم! “
در حالیکه حیوانات همه ترسیده بودند و به این طرف و آن طرف میرفتند تا کمک بیاورند، خورشید به وسط آسمان رسید و با گرمایش کم کم آب گودال خشک شد.
مرغ مهربان ناگهان متوجه گودال خالی شد و فریاد زد:” ببینید، ببینید، همه حیوانها صحیح و سالم از گودال بیرون آمدند”.
همگی خوشحال شدند و به سمت لانه شان به راه افتادند. هدهد دانا از بالای درخت نگاهی به آنان انداخت و پیش خودش به آرامی خندید.
۵. بچهها از کجا میآیند؟
من هر روز با مامان و بابا صبحانه میخورم. امروز بعد از خوردن صبحانه، مامان و بابا به من گفتند که میخواهند یک نی نی بیاورند!
در ذهنم یک عالمه سوال دارم، اما تا میآیم آنها را بپرسم، وقت رفتن به مدرسه میشود. در راه مدرسه از دوستم میپرسم:” میدانی بچهها از کجا میآیند؟ ” او جواب میدهد:” آره. یک دانه را میکارند و یک درخت بچه سبز میشود”.
در مدرسه، سر زنگ نقاشی، یاد حرف او میافتم و میخواهم یک درخت بچه نقاشی میکنم. اما نمیتوانم!
از خانم معلم میپرسم:” شما میدانید بچهها از کجا میآیند؟ ”
خانم معلم میگوید:” از بیمارستان”.
من میدانم آدمها وقتی مریض میشوند به بیمارستان میروند. پدر بزرگ هم یک بار به بیمارستان رفته است. حتما او میداند بچهها از کجا میآیند.
چند روز بعد به خانه پدر بزرگ میرویم. از او میپرسم:” بابا بزرگ، بچهها از کجا میآیند؟ “
او میگوید:” شب که میشود، یک لک لک، بچه را توی بقچه میآورد و پشت در میگذارد”.
یک روز از آقای پستچی که نامهها را پشت در میگذارد، سوالم را میپرسم.
آقای پستچی میگوید:” بچهها از توی تخمهای کوچولو بیرون میآیند. “
دیگر حسابی گیج شده ام!
شب از مامان و بابا میپرسم:” بچهها از کجا میآیند؟ “
مامان میگوید:” از توی شکم مامانهای شان میآیند. “
بابا میگوید:” اولش خیلی کوچکند، شبیه یک تخم خیلی کوچولو، توی بدن مامان شروع به رشد میکنند و بعد از چند ماه تبدیل به نی نی میشوند و به دنیا میآیند. بیشتر بچهها توی بیمارستان به دنیا میآیند”.
پس دوستم درباره دانهها راست میگفت. آقای پستچی هم درباره تخمهای کوچولو راست میگفت. خانم معلم هم راست میگفت که بچهها از بیمارستان میآیند.
ولی بابا بزرگ…
باید به او بگویم که بچهها واقعا از کجا میآیند!
در ذهنم یک عالمه سوال دارم، اما تا میآیم آنها را بپرسم، وقت رفتن به مدرسه میشود. در راه مدرسه از دوستم میپرسم:” میدانی بچهها از کجا میآیند؟ ” او جواب میدهد:” آره. یک دانه را میکارند و یک درخت بچه سبز میشود”.
در مدرسه، سر زنگ نقاشی، یاد حرف او میافتم و میخواهم یک درخت بچه نقاشی میکنم. اما نمیتوانم!
از خانم معلم میپرسم:” شما میدانید بچهها از کجا میآیند؟ ”
خانم معلم میگوید:” از بیمارستان”.
من میدانم آدمها وقتی مریض میشوند به بیمارستان میروند. پدر بزرگ هم یک بار به بیمارستان رفته است. حتما او میداند بچهها از کجا میآیند.
چند روز بعد به خانه پدر بزرگ میرویم. از او میپرسم:” بابا بزرگ، بچهها از کجا میآیند؟ “
او میگوید:” شب که میشود، یک لک لک، بچه را توی بقچه میآورد و پشت در میگذارد”.
یک روز از آقای پستچی که نامهها را پشت در میگذارد، سوالم را میپرسم.
آقای پستچی میگوید:” بچهها از توی تخمهای کوچولو بیرون میآیند. “
دیگر حسابی گیج شده ام!
شب از مامان و بابا میپرسم:” بچهها از کجا میآیند؟ “
مامان میگوید:” از توی شکم مامانهای شان میآیند. “
بابا میگوید:” اولش خیلی کوچکند، شبیه یک تخم خیلی کوچولو، توی بدن مامان شروع به رشد میکنند و بعد از چند ماه تبدیل به نی نی میشوند و به دنیا میآیند. بیشتر بچهها توی بیمارستان به دنیا میآیند”.
پس دوستم درباره دانهها راست میگفت. آقای پستچی هم درباره تخمهای کوچولو راست میگفت. خانم معلم هم راست میگفت که بچهها از بیمارستان میآیند.
ولی بابا بزرگ…
باید به او بگویم که بچهها واقعا از کجا میآیند!
سخن آخر
از آنجایی که کودکان پیش دبستانی تمایل دارند که در فرایند قصه گویی و خواندن داستان مشارکت داشته باشند، بهتر است زمانهایی را به بلندخوانی کتاب با کودک و تصویر خوانی اختصاص دهید. کتابهایی را انتخاب کنید که تصویرگری جذاب و متفاوتی داشته باشند تا ذهن کودک را هرچه بیشتر به چالش بکشند. اگر به دنبال کتابهای مناسب برای کودکتان هستید، فهرست جامعی از کتابهای باکیفیت برای کودکان با توجه به رده سنی را برایتان گردآوری کرده ایم. شما چه قصههایی برای کودکتان میخوانید؟ پیشنهادهای خود را با ما در بخش نظرات در میان بگذارید.
منابع:
- «خر کوچولو غذایت را بخور»: انتشارات آفرینگان
- «شام سرد شد کوتی کوتی»: انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
- «شنگال»: انتشارات فاطمی (کتاب طوطی)
- «گودال آب»: انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
-
«بچهها از کجا میآیند»: انتشارات پرتقال
بدون نام
کتاب بچه ها از کجا می آیند فوق العاده س و به سادگی سوالات کودک رو پاسخ می ده