ستاره | سرویس محتوای کمک درسی – زندگی ترکیبی است از واژههای متضاد که هیچ کدام بدون وجود دیگری معنی نخواهد داشت. ترکیبی از غصه و شادی، از رفتن و آمدن، از سرما و گرما و از زمستان و بهار، در داستان شعر رقص باد خنده گل برای شما از قصه زندگی میگوییم. با ما همراه باشید.
معنی شعر رقص باد خنده گل
باد سرد آرام بر صحرا گذشت
سبزه زاران، رفته رفته، زرد گشت
معنی:
باد سرد آرام بر صحرا وزید
سبزه زارها و دشتها کم کم به رنگ زرد درآمد
∼∼∼∼
تک درخت نارون شد رنگ رنگ
زرد شد آن چتر شاداب و قشنگ
معنی:
رنگ تک درخت نارون تغییر کرد
و شاخ و برگهایش که مانند چتری زیبا بودند زرد شدند
∼∼∼∼
برگ برگ گل به رقص باد ریخت
رشته هاى بید بن از هم گسیخت
معنی:
با وزش باد گلبرگهای گل به زمین ریخت و
شاخههای درخت بید از هم جدا شد
∼∼∼∼
چشمه کم کم خشک شد بیآب شد
باغ و بستان ناگهان در خواب شد
معنی:
آب چشمه کم کم خشک شد
باغها و سبزه زارها ناگهان به خواب رفتند
∼∼∼∼
کرد دهقان دانهها در زیر خاک
کرد کوته شاخهء پیچان تاک
معنی:
کشاورز دانهها را در خاک کاشت
و شاخههای پیچ در پیچ درخت انگور را کوتاه کرد
∼∼∼∼
فصل پاییز و زمستان می رود
بار دیگر چون بهاران می شود
معنی:
فصل پاییز و زمستان میرود
آن هنگام که یک بار دیگر فصل بهار از راه میرسد
∼∼∼∼
از زمین خشک می روید گیاه
چشمه جوشد، آب می افتد به راه
معنی:
از زمینهای خشک شده گیاه میروید
و چشمه دوباره پرآب میشود
∼∼∼∼
برگ نو آرد درخت نارون
سبز گردد شاخساران کهن
معنی:
برگهای تازه روی درخت نارون میرویند
و شاخههای قدیمی سبز میشوند
∼∼∼∼
گل بخندد بر سر گلبوته ها
پر کند بوى خوش گل باغ را
معنی:
روی بوتهها گل های تازه میروید
و بوی خوب گل همه باغ را پر میکند
∼∼∼∼
باز می آید پرستو نغمه خوان
باز می سازد در اینجا آشیان
معنی:
دوباره پرستو آوز خوان به اینجا میآید
و دوباره در اینجا لانه میسازد
« پروین دولت آبادی »
شعر رقص باد خنده گل به صورت داستان
زنگ ساعت به صدا درآمد. آرمین دستش را از زیر سرش بیرون آورد و به موازات بدنش قرار داد، اما همچنان خواب بود. مادر بالای سرش آمد و با لبخند به اخمی که به خاطر مزاحمت صدای زنگ ساعت بر چهره پسرک نشسته بود نگاه کرد. خم شد و بوسهای به پیشانی آرمین زد و آرام صدایش کرد.
آرمین کم کم چشمهایش را باز کرد و صورت خندان مادر را دید.
با ناامیدی گفت: «بازم نتونستم خودم بیدار بشم.»
مادر که هنوز لبخند به لب داشت گفت: «اشکالی نداره، هنوز به صدای زنگ ساعت عادت نکردی. حالا زودتر پاشو تا مدرسه ات دیر نشده. امروز بابا صبح کاره، تو رو هم سر راه میرسونه. ظهرم خودم میام دنبالت.»
دو هفتهای میشد که پدر و مادر به آرمین خبر داده بودند که تا چند وقت دیگر قرار است صاحب خواهری شود و پدر تذکر داده بود که باید مراقب مادر باشند تا کمتر فعالیت کند و خسته نشود. از آن روز آرمین با هیجان زیاد منتظر آمدن خواهر کوچولوی خود بود و به پدر قول داده بود تا در مراقبت از مادر به او کمک کند.
بیدار شدن صبحها با زنگ ساعت هم یکی از برنامههایی بود که آرمین برای کمک به پدر و مادر داشت تا علاوه بر اینکه نشان دهد او دیگر بزرگ شده است در آماده کردن میز صبحانه نیز کمک کند.
در این چند روز اصلیترین تفریح آرمین این بود که به همراه پدر برای خواهرش اسمی پیدا کند. اسمهایی را که از سایتهای اینترنتی پیدا کرده بود یا حتی در مدرسه و از دوستانش شنیده بود را به پدر میگفت و ساعتها باهم درباره معنی و زیبایی آن اسمها صحبت میکردند.
درآن صبح پاییزی، همانطور که مادر گفته بود، آرمین همراه پدر به مدرسه رفت و تمام طول مسیر خانه تا مدرسه را درباره اسمهای جدیدی که پیدا کرده بود با پدر صحبت کرد. جلو در مدرسه که رسیدند، از آنجا که حرفهای آرمین هنوز تمام نشده بود، قرار بر این شد که ادامه بررسی اسامی را به شب در خانه موکول کنند تا نظر مادر را هم جویا شوند.
آرمین از ماشین پیاده شد، با پدر خداحافظی کرد و به طرف در ورودی مدرسه رفت. به درب مدرسه که رسید برگشت و برای پدر که همان لحظه ماشین را به حرکت درآورده بود و کم کم دور میشد دست تکان داد. سپس در حالی که با خود فکر میکرد که کاش فاصله خانه شان تا مدرسه طولانیتر بود تا میتوانستند بیشتر راجع به انتخاب اسم با پدر صحبت کنند، به داخل مدرسه رفت.
چهل روز گذشت، چهل روز از روزی که برای پدر دست تکان داد. چهل روز از روزی که به حرفهای نیمه تمام خود با پدر فکر کرد. چهل روز از ظهری که منتظر بود مادر به دنبالش بیاید، اما در کمال تعجب عمویش را جلو در مدرسه دید. چهل روز از روزی که یکی از دستگاههایی که پدر در کارخانه با آنها کار میکرد دچار نقص فنی شد و به شدت پدر را زخمی کرد. چهل روز از روزی که معنی جمله «درجا تمام کرد» را فهمید. چهل روز از روزی که پدر پر کشید.
در این چهل روز خنده از لب های آرمین رفته بود و جای خود را به غمی بزرگ داده بود. آرمین دلتنگ پدر بود و هیچ چیز نمیتوانست لحظهای فکر او را از ذهنش بیرون کند. همه این چهل روز را با فکر کردن به خاطرات پدر گذرانده بود و افسوس میخورد برای خاطراتی که از این بعد جای پدر در آنها خالی خواهد بود.
پدر بزرگ و مادر بزرگ در این مدت به خانه آنها آمده بودند تا در کنار آرمین و مادرش باشند و همچنین در برگزاری مراسم ختم کمک کنند.
بعد از برگزاری مراسم چهلم، پدربزرگ و مادر بزرگ به مادر و آرمین پیشنهاد کردند که تا زمان به دنیا آمدن نوزاد به دماوند و خانه آنها بروند تا هم روحیه و حال و هوایشان عوض شود و هم خیال آنها از بابت سلامتی مادر که آن روزها حال چندان مساعدی نداشت آسوده باشد.
اواسط آبان ماه بود و برای اینکه آرمین از درس عقب نماند او را در مدرسهای در شهر دماوند ثبت نام کردند.
خانه پدربزرگ ویلایی با صفا بود که با فاصله کمی از باغ میوهای بزرگ که پر بود از درختان میوههای مختلف، قرار داشت. باغ متعلق به پدربزرگ بود و او به همراه تعدادی کارگر از درختان باغ مراقبت میکردند.
روزی که به خانه پدربزرگ رسیدند، پدربزرگ به آرمین قول داد که آخر هفته او را با خود به باغ ببرد و درختان را به او نشان بدهد.
روز جمعه وقتی آرمین به باغ رفت از دیدن وضعیت درختان بسیار تعجب کرد. او همیشه در فصل تابستان به خانه پدربزرگ میآمد و در آن زمان باغ را سرسبز و شاداب با درختانی که پر از میوه بودند میدید، اما حالا چیزی جز تعدادی برگ زرد که معلوم بود به زودی به زمین میافتند روی شاخههای درختان باقی نمانده بود. زمین پر بود از برگهای خشک و زرد درختانی که دیدن عریانی تنه و شاخههایشان باعث میشد انسان سرمای هوا را بیشتر حس کند.
آرمین پرسید: «آقا جون این درختا مردن؟ چرا مثل قبل سبز نیستن؟»
پدر بزرگ جواب داد: «نه بابا جان، نمردن، خوابیدن. هر گیاهی عاشق خورشیده، دلش به نور و گرمای خورشید خوشه، ولی تو فصل سرما، وقتی خورشید دور میشه و نور و گرماش کمتر به زمین میرسه، درختها طاقت نمیارن، دلشون میگیره، دلشون برای خورشید تنگ میشه، چشماشونو میبندن، میخوابن، که نبینن خورشید نیست. اما امید دارن، میدونن خورشید برمیگرده میدونن دوباره نور و گرماش به زمین میرسه و اون روز دوباره بیدار میشن.»
آرمین گفت: «مثل من که دلم برای بابا تنگ شده، کاش منم چشمامو ببندم و بخوابم و وقتی بیدار شدم بابا برگشته باشه.»
پدر بزرگ بوسهای به پیشانی آرمین زد و گفت: «بابا جان این رسم دنیاست، رسم زندگیه، زندگی گرم و سرد داره، زمستون میره و بهار میاد. بابات همیشه تو قلبت زنده هست. اگه قوی باشی غم و غصه این روزا هم میگذره و دنیا بازم قشنگیاشو بهت نشون میده. صبر داشته باش بابا جان، صبر …»
روزها از پی هم میگذشتند. هوا سردتر و سردتر میشد و باغ حالا کاملا از هر سبزی خالی شده بود. آرمین که هنوز غمگین بود و به نبود پدر فکر میکرد همچنان آخر هفتهها به همراه پدر بزرگ به باغ سرمیزد و منتظر بود تا باغ از خواب بیدار شود. پدر بزرگ گفته بود که با آمدن بهار باغ دوباره زنده میشود.
از مادر نیز شنیده بود که خواهرش در اولین روزهای فروردین به دنیا خواهد آمد و حالا تنها دلخوشی آرمین این بود که منتظر آمدن بهار و فروردین و زنده شدن باغ و به دنیا آمدن خواهرش باشد.
از طرفی هنوز اسمی برای خواهرش انتخاب نکرده بود. مادر از اوخواسته بود تا با سلیقه خود اسمی برای خواهرش انتخاب کند و گفته بود هر اسمی آرمین انتخاب کند همان را روی کودک میگذراند.
اسمهای مختلفی به ذهنش میرسید، اما نمیتوانست تصمیم بگیرد که کدام یک را انتخاب کند. با خود فکر میکرد کاش پدر بود تا با او مشورت میکرد.
ماه اسفند به پایان خود نزدیک میشد و بالاخره هوا به آهستگی رو به گرمی میرفت و این نشان میداد که زمان انتظار آرمین رو به پایان است.
اشتیاق رسیدن بهار و دیدن شکوفهها و به دنیا آمدن خواهرش حالا بیشتر وجود آرمین را فرا گرفته بود مجال فکر کردن به غم و اندوه برای نبود پدر را در او کمتر میکرد. دو هفته آخر اسفند را به خاطر مشغله پدربزرگ در روزهای پایانی سال نتوانسته بود به همراه او به باغ برود، اما پدر بزرگ قول داده بود که در اولین فرصت بعد از تحویل سال دوباره او را با خود به باغ ببرد.
پنجمین روز از فروردین بود که آرمین به همراه پدربزرگ به باغ رفت. از آنچه که میدید نمیتوانست لحظهای چشم بردارد. دیگر خبری از آن باغ خشک و بی روح نبود، حالا شاخههای درختان پر بود از جوانههایی که نوید یک زندگی تازه را میدادند. آرمین با ذوق و لذت جوانهها را نگاه میکرد و با کشف هر جوانه جدید آن را به پدربزرگ هم نشان میداد. پدر بزرگ به او یاد آوری میکرد که این نتیجه امید و صبر برای آمدن بهار است.
همانطور که مشغول تماشای درختان بودند، زنگ تلفن همراه پدربزرگ به صدا درآمد.
ساعتی بعد آرمین، پدربزرگ و مادربزرگ در سالن انتظار بیمارستان منتظر بودند تا مادر از اتاق عمل خارج شود.
خیلی طول نکشید که پرستار با نوزادی کوچک در بغل که پارچه ای سبز به دورش پیچیده شده بود از اتاق خارج شد و خبر از سلامتی مادر و کودک داد.
پرستار نوزاد را برای لحظه ای به آغوش مادر بزرگ داد تا نوه اش را از نزدیک ببیند. آرمین هم روی نوک انگشتان پایش ایستاده بود تا قدش کمی بلندتر شود و بتواند صورت خواهر کوچولویش را ببیند.
مادر بزرگ کمی نوزاد را پایین تر آورد تا در برابر دید آرمین قرار بگیرد. آرمین با کنجکاوی به صورت نوزاد که چشمانش هنوز بسته بود نگاه میکرد که ناگهان او با عطسه ای چشمانش را باز کرد. آرمین از دیدن این صحنه به خنده افتاد و با خود فکر کرد اسم مناسب برای این دختر که با باز کردن چشمانش خنده را به لبهای او آورده بود و سرمای غصه های قلبش را با گرمای عشق و زندگی پاک کرده بود بهار است.
سخن آخر
در مطلب بالا معنی شعر رقص باد، خنده گل را به همراه قصه بخشی از زندگی پسر کوچکی به نام آرمین خواندید. این داستان و شخصیتهای آن ساخته و پرداخته نویسنده است. اگر به دنبال شعرهای کودکانه دیگری هستید، مطالعه مطلب مجموعه بهترین اشعار کودکانه را به شما توصیه میکنیم.
نظر شما در مورد شعر و داستان رقص باد خنده گل چیست؟ چه داستانهای دیگری برای این شعر زیبا سراغ دارید؟ فراموش نکنید نظرات و پیشنهادات خود را با ما و سایر همراهان ستاره به اشتراک بگذارید.
بدون نام
خوب بود ولی خیلی خیلی خیلی بلند
غزال
خوب بود
میسا بنی طرف
با تشکر از همراهی شما با ستاره