ستاره | سرویس محتوای کمک درسی – انشا درباره خاطره ای که من دوست دارم را با زمزمه سطوری از گذشته و پیوند زدن آن با حال، آغاز کرده و با غباری از یادآوری آن چه سپری شده، به پایان میرسانیم.
زندگی همه ما پر از خاطرههای ریز و درشت است که هر یک در گوشه و کنار ذهنمان نقش بستهاند. برای نوشتن انشا درباره خاطرهای که من دوست دارم و به یاد میآورم، باید در میان خاطرات انباشته شده جستجو کرده و چیزی ناب را به خاطر بیاورم.
انشا درباره خاطره ای که من دوست دارم
انشا اول: نجات توله سگ
مقدمه (زمینه سازی)
امروز در کنار دوستانم نشسته بودیم و صحبت میکردیم که یکی از دوستانم گفت هرکس خاطرهای تعریف کند؛ از همان خاطرات خوبی که در زندگی آدمها وجود دارد، همان اتفاقات شیرین و به یاد ماندنی که حس خوبی به آدم میدهد. هر کدام از بچهها خاطرهای تعریف کردند که بعضی از آنها واقعا جالب بود؛ خاطرهای که من دوست دارم هم به نظر بچهها عجیب آمد.
بندهای بدنه (متن نوشته)
خاطره من به یک روز سرد زمستانی بر میگردد، وقتی من و پدربزرگ و خواهرم پشت پنجره بخارگرفته خانه نشسته بودیم و برف آرام آرام از آسمان میبارید و زمین را سفید پوش میکرد؛خواهرم پیشنهاد کرد که برای برف بازی به بیرون از خانه برویم. من و پدربزرگ هم قبول کردیم و لباس گرم پوشیدیم که همراهیاش کنیم. خواهرم با دستهای کوچکش گلولههای گرد و سرد برف را از روی زمین بر میداشت و به سمت من پرت میکرد. من هم سعی میکردم گلولههای برفی بزرگتری درست کنم و به آرامی و طوری که به خواهرم آسیب نرسد، به طرفش پرت کنم. پدربزرگ هم با لبخند کنار ما ایستاده بود و گاهی به من و گاهی هم به خواهرم برای ساختن و پرتاب کردن گلولههای برفی کمک میکرد. دانههای برف روی لباسها و صورت هر سه نفر ما را پوشانده و حتی روی پلکهایمان نشسته بود…
همین طور که ما مشغول بازی و سر و صدا بودیم متوجه شدیم که یک سگ که رنگ پوستش سیاه و سفید بود و چهره بامزهای داشت با سه توله که معلوم بود تازه آنها را به دنیا آورده، به سمت ما میآیند. مادرشان گوشه و کنار خیابان را جستجو میکرد و حتی داخل سطلهای زباله را میگشت تا شاید بتواند برای بچههای خود غذا پیدا کند و آنها را سیر کند. تولههای کوچک هم با قدمهای کوتاهشان پشت سر سگ مادر حرکت میکردند و معلوم بود که سردشان شده است. در حالی که من و خواهرم آنها را با دست به هم نشان میدادیم و به حرکاتشان میخندیدیم، متوجه شدیم که یکی از این سه سگ کوچک به سمت خیابان حرکت کرد و این در حالی بود که ماشینی با سرعت به سمت او میآمد. راننده ماشین با دیدن سگ کوچک میخواست به سرعت ترمز کند تا به او برخورد نکند، اما چون بارش برف زمین را لغزنده کرده بود، او نتوانست ماشین را به خوبی کنترل کند.
من همچنان با نگرانی شاهد این صحنه بودم که ناگهان متوجه شدم خواهرم به سمت سگ کوچک در خیابان دوید و به سرعت آن را از جلوی ماشین کنار کشید و خودش روی زمین افتاد و ماشین به سرعت از کنار آنها عبور کرد. من و پدربزرگ به سرعت و با نگرانی و حیرت به سمت آنها دویدیم و خواهرم را در آغوش گرفتیم و من در آن جا صحنه جالب و زیبایی دیدم.
مادر سگها پارسکنان به سمت توله کوچکش دوید و او را به دندان گرفت و از سلامتش مطمئن شد. بعد به سمت خواهر من آمد و جلوی او زانو زد و صورتش را با مهربانی به پاهای خواهرم سایید. انگار میخواست از او برای نجات دادن بچهاش تشکر کند. خیلی زود هر چهار سگ در کنار خواهرم بودند و به او ابراز محبت میکردند. پدربزرگ هم برای کار خوب خواهرم و شجاعت زیادش او را تحسین کرد، اما به او گوشزد کرد که کارش خطرناک بوده است و نباید آن را تکرار کند. خواهرم راضی و خوشحال بود و من احساس کردم که چقدر به او و مهربانی و عاطفهاش افتخار میکنم. البته او باید بیشتر مراقب میبود.
بند نتیجه (جمع بندی)
آن روز متوجه شدم که احساسات در قلب همه حیوانات وجود دارد و آنها هم به شدت نگران فرزندانشان هستند و از آنها مراقبت میکنند. حیوانات هم قدرشناسی و سپاسگزاری را میفهمیدند و اتفاقا این خصلتهای زیبا را به بهترین شکل و تاثیرگذارترین صورت، به تصویر میکشیدند.
انشا دوم: گردنبند چوبی هدیه مادربزرگ
مقدمه (زمینه سازی)
من میخواهم درباره خاطره مورد علاقه ام بنویسم. خاطرهای که من دوست دارم در واقع خاطرهای نیست که در زندگی من اتفاق افتاده باشد، بلکه جزء خاطراتی است که آن را از زبان پدرم شنیدهام. این اتفاق قدیمی که حالا به خاطرهای جالب تبدیل شده را چنان دوست دارم، که دلم میخواهد آن را به عنوان دوست داشتنیترین و شنیدنیترین خاطرهام بازگو کنم.
بندهای بدنه (متن نوشته)
روزی در کنار پدرم نشسته بودم و از او خواستم تا درباره بچگی های خود صحبت کند. او در میان صحبتهایش این خاطره جالب را برایم تعریف کرد. پدرم در حالی که لبخند داشت و به دور دست خیره شده بود گفت:
وقتی ۱۰ ساله بودم برای تعطیلات تابستان به روستای پدریام رفتیم. همان روستای خوش منظرهای که سرسبزی و جاذبههای طبیعیاش هر بینندهای را غرق در لذت میکرد. صبحها با صدای خروسهایی که بر پشت بام لانه کرده بودند، بیدار میشدیم و شبها با شنیدن قصههای شیرین مادربزرگ به خواب میرفتیم. یک شب که در کنار مادربزرگ نشسته بودم او هدیهای به من داد، هدیه ای که احساس کردم بهترین و زیباترین دارایی زندگی من است. مادربزرگ با دستهای چروک خورده و گرم و مهربانش یک گردنبند زیبای چوبی را به گردنم انداخت و من را بوسید.
روز بعد تصمیم گرفتم برای گشت و گذار به بیرون از خانه بروم و این بار از جایی دیدن کنم که تا به حال آن جا را ندیده بودم. قدم زنان از کنار جویبار و درختهای انگور و سیب گذشتم و وقتی داشتم از کنار خانهای رد میشدم، با دو پسر نوجوان مواجه شدم و همین طور که از کنارشان عبور میکردم یکی از آن ها به گردنبندی که به گردن داشتم نگاه کرد و با شیطنت گفت: چه گردنبند قشنگی داری! من گردنبند را داخل لباسم انداختم و به راهم ادامه دادم تا به یک کوچه باغ عریض رسیدم.
در انتهای کوچه دیوار بلندی بود که از پشت آن صدای شر شر آب میآمد. این دیوار بلند را سال گذشته که به روستا آمدم هم دیده بودم، اما هیچ وقت نتوانستم از آن بالا بروم تا بتوانم پشت دیوار را ببینم، اما همیشه فکر میکردم منظره قشنگی پشت آن است. به پشت سرم نگاه کردم و آن دو پسر نوجوان را پشت سرم دیدم؛ نگاه هر دوی آنها شیطنتآمیز بود.
ناگهان یکی از آنها با چابکی به سمت من دوید و با شتاب گردنبندم را از گردنم بیرون کشید و به آن طرف دیوار بلند، پرتاب کرد. او به همراه دوستش به سرعت فرار کردند و من هرچه دویدم به آنها نرسیدم. برای پیدا کردن گردنبند هدیه مادربزرگ هر چه توان و نیرو داشتم به کار گرفتم و از دیوار بالا رفتم و به آن طرف پریدم. در آن جا نه تنها گردنبندم را پیدا کردم، بلکه قسمتی از بهشت را هم دیدم؛ چشمه جوشانی که درختان سبز بلند در کنار آن افراشته شده بودند. نور آفتاب به آب چشمه میتابید و درخشندگیاش به زیبایی به چشم میخورد.
همین طور که غرق تماشا بودم متوجه شدم پدربزرگم از دور به سمت من میآید؛ وقتی من را دید تعجب کرد و پرسید چگونه توانستهام سد به این بلندی را پشت سر بگذارم و من هم ماجرا را برایش تعریف کردم. او گفت که علاقهام به گردنبند هدیه مادربزرگ به من قدرت داده تا مانعی به این بلندی را نادیده بگیرم و تمام تلاشم را به کار بگیرم تا به خواستهام که گردنبند چوبی بود، برسم.
بند نتیجه (جمع بندی)
وقتی این خاطره را از زبان پدر شنیدم با خودم گفتم که اگر آدم خواستهای داشته باشد، مانعی که بر سر رسیدن به خواستهاش وجود دارد را نمیبیند. نتیجه گرفتم که اگر واقعا دلم میخواهد به هدفی برسم، نباید به سختیهایی که در راه رسیدن به آن وجود دارد، اهمیتی بدهم. باید تمام تلاشم را بکنم تا به آن دست پیدا کنم و برای رسیدن به خواستهام به سختیها و مشکلات – هر چند بزرگ – غلبه کنم تا طعم شیرین رسیدن به هدف را بچشم.
انشا درباره حس شنیدن صدای مادربزرگ نیز انشای دیگری است که میتوانید آن را در ستاره مطالعه کنید.
سخن پایانی
خاطرات شیرین و تلخ، بخشی از زندگی هر شخصی را تشکیل میدهند. خاطرات دوران کودکی شیرین و دوست داشتنی هستند و هر چه بزرگتر میشویم، خاطرهها شاید زخمیتر و برخی از آنها عذابآور باشند. اما به هر صورت این خاطرهها قسمتی از هویت هر شخص را به خود اختصاص داده و یادآوری هر یک از آنها به نوعی آموزنده است. شما چه خاطراتی از گذشته خود را بیشتر به یاد میآورید؟ آنها را با ما و خوانندگان ستاره در میان بگذارید. پیشنهاد میکنیم حتما سه انشا در مورد خاطره و انشا درباره آدم فضایی را نیز در ستاره بخوانید.
بدون نام
بدرد نخور