کودکی همه ما پر است از داستانیهایی مانند روباه و زاغ، حسن کچل، لاک پشت و اردکها و… حتما شما نیز شعر زیبای روباه و زاغ را همانند شعر حسنی نگو یه دسته گل از دوران دبستان به خاطر دارید، اما آیا هیچ وقت به این فکر کرده اید که قالب پنیری که زاغ پیدا کرد چطور آنجا روی زمین افتاده بود؟ یا اینکه بالاخره سرنوشت قالب پنیر چه شد و آیا روباه پنیر را به تنهایی خورد؟ شاید هم زاغ توانست پنیر را از او پس بگیرد! اگر کنجکاو هستید تا جواب این سولات را بدانید در مطلب شعر روباه و زاغ به صورت قصه با ما همراه باشید.
شعر روباه و زاغ
زاغکی قالب پنیری دید
به دهان برگرفت و زود پرید
بر درختی نشست در راهی
که از آن میگذشت روباهی
روبه پرفریب و حیلت ساز
رفت پای درخت و کرد آواز
گفت به به چقدر زیبایی
چه سری چه دُمی عجب پایی
پر و بالت سیاه رنگ و قشنگ
نیست بالاتر از سیاهی رنگ
گر خوشآواز بودی و خوشخوان
نبودی بهتر از تو در مرغان
زاغ میخواست قار قار کند
تا که آوازش آشکار کند
طعمه افتاد چون دهان بگشود
روبهک جست و طعمه را بربو
معنی شعر روباه و زاغ
زاغی کوچک قالب پنیری را دید
و زود آن را با دهانش برداشت و شروع به پرواز کرد
روی درختی نشست که بر سر راهی قرار داشت که روباهی از آن میگذشت
روباه حیله گر و فریبکار به پای درخت رفت و شروع به صحبت کرد:
گفت به به چقدر تو زیبا هستی
چه سر و دم و پای قشنگی داری
پر و بال تو به رنگ سیاه و زیبا است
زیباتر از رنگ سیاه رنگی نیست
اگر آواز خواندنت زیبا بود و خوش صدا بودی
پرنده ای بهتر از تو وجود نداشت (بهترین پرنده بودی)
زاغ تصمیم گرفت قار قار کند
تا زیبایی صدای خود را نشان دهد
همین که دهانش را باز کرد طعمه (قالب پنیر) از دهانش بیرون افتاد
روباه کوچک هم پرید و طعمه را دزدید
شعر روباه و زاغ به صورت داستان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یه زاغی کوچولو بود که تازه پرواز کردن را یاد گرفته بود. اینقدر خوشحال بود و ذوق داشت که هر روز صبح به محض اینکه از خواب بیدار میشد بعد از خوردن صبحانه برای تمرین پرواز از خونه بیرون میرفت. مادرش خیلی سفارش میکرد که از خونه دور نشه و با حواس جمع و احتیاط تمرین کنه. زاغی کوچولو هم سعی میکرد به سفارشهای مادرش گوش بده تا هرچه سریعتر بتونه تو پرواز کردن مهارت پیدا کنه.
اون روز صبح هم مثل همیشه زاغی قصه ما خوشحال و خندان از خونه بیرون زد و شروع کرد به تمرین کرد. پرهای مشکیش زیر نور خورشید برق میزد و نسیم خنکی که به صورت و بدنش میخورد با اینکه یه مقدار پرواز را سخت میکرد ولی حسابی براش لذت بخش بود. از اون بالا زمین زیر پاش را نگاه میکرد و از اینکه پرواز کردن رو یاد گرفته و میتونه از این بالا این همه زیبایی رو ببینه حسابی قند تو دلش آب میشد.
زاغی کوچولو همینطور مشغول پرواز کردن و لذت بردن از مناظر بود که چیزی سفید و کمی براق بین بوته ها، روی زمین توجه زاغ کوچولو را جلب کرد. از اونجایی که علاقه به اشیا سفید و براق توی خانواده زاغ ها امری موروثی و همه گیر بود، زاغ کوچولوی ما هم نتونست بر این حس علاقه که مقداری کنجکاوی هم شدت اون را بیشتر کرده بود غلبه کنه و رفت تا از نزدیک اون شی جذاب رو ببینه.
هنوز موقع به زمین نشستن کمی مشکل داشت و تعادلش به هم میخورد، اما هرطور که بود خودش را به اون شی سفید رنگ رساند و متوجه شد آن شیء درخشنده قالب پنیری پیچیده شده در نایلونی شفاف است.
زاغی قصه ما حسابی ذوق زده شد و با خودش گفت: «به به، پنیر، عجب بوی خوبی هم داره، بعد از این همه تمرین پرواز واقعا خوردن این پنیر میچسبه.»
بسته را با نوکش بلند کرد و پرید تا روی شاخه درختی بشینه و پنیر خوشمزهاش را بخوره.
همین که یه شاخه دنج و مناسب پیدا کرد و روی اون نشست، همکلاسیش روباه را دید که داره به اونجا نزدیک میشه.
گویا روباه هم زاغ کوچولو رو دیده بود چون کمی بعد که به درخت رسید با زاغی سلام و احوالپرسی کرد ولی زاغ کوچولو که هنوز قالب پنیر رو به دهن داشت و نتونسته بود اون را روی شاخه بذاره امکان جواب دادن نداشت. روباهی که این صحنه را دید و از طرفی خیلی هم پنیر دوست داشت فکری به ذهنش رسید. تصمیم گرفت به یه شکلی حواس زاغ کوچولو را پرت کنه تا نوکش را باز کنه و پنیر از دهنش بیرون بیوفته تا بتونه پنیر را برای خودش برداره.
روباه گفت: راستی زاغی کوچولو چه خوب که دیدمت. میخواستم بگم اون شعری که چند روز پیش سر کلاس خوندی خیلی قشنگ بود، با صدای تو هم زیبایی شعر چند برابر شده بود. میشه خواهش کنم یه بار دیگه اون شعر رو با صدای قشنگت برای من بخونی.
زاغ کوچولوی ما هم که از تعریفهای روباه حسابی کیفش کوک شده بود به کلی شرایط و دهن بسته و پنیرش رو فراموش کرد و همین که خواست دهن باز کنه و اولین کلمه شعر رو به زبون بیاره پنیر از دهنش به پایین درخت افتاد.
روباه هم که منتظر همین لحظه بود پرید و قالب پنیر را قبل از اینکه به زمین بیوفته قاپید و فرار کرد. چند لحظه بیشتر طول نکشید که زاغ کوچولو از سردرگمی دربیاد و بفهمه چه کلکی خورده و شروع کنه دنبال روباه رفتن.
روباه با سرعت زیاد میدوید و زاغ کوچولو پشت سرش با بیشترین سرعتی که تا حالا یاد گرفته بود پرواز میکرد. روباه لحظه ای سرش رو برگردوند تا ببینه که چقدر با زاغ کوچولو فاصله داره که ناگهان به شدت با جسمی بزرگ و نرم برخورد کرد. گردنش که به علت ضربه درد گرفته بود را تکون داد و سرش رو بلند که ببینه به چی برخورد کرده که خاله خرسه را روبهروی و خجالت زده سلام کرد.
مه این اتفاقات توی چند لحظه افتاد و زاغ کوچولو هم که پشت سر روباه پرواز میکرد با دیدن برخورد اون با خاله خرسه هول شد و نتونست متوقف بشه و درست بالای سر روباه که رسید تعادلش را از دست داد و با فریاد «وای … دارم میوفتم …» نزدیک بود زمین بخوره که در آخرین لحظه روباه دمش رو جابهجا کرد تا زاغ کوچولو روی دم نرم رباه به زمین بیاد و به خاطر برخورد با زمین زخمی نشه.
زاغ کوچولو هم مثل روباه سریع خودشو جمع و جور کرد رو به خاله خرسه گفت: «سلام».
خاله خرسه که از دیدن حالت اون دوتا بچه حسابی تعجب کرده بود گفت: «سلام خاله جان، سلام به روی ماه جفتتون، چرا مواظب نیستید بچهها؟ خدایی نکرده یه وقت زخمی میشید. حالا بگین ببینم چی شده که اینجوری دنبال هم میکردین؟»
زاغ کوچولو که دوباره داستان پنیر را به یاد آورده و داغ دلش تازه شده بود، برای خاله خرسه گفت که روباه چهطور پنیرش را برداشته و پس نمیدهد.
روباهی هم که پیش خاله خرسی خجالت زده شده بود با گفتن ببخشید پنیر زاغ کوچولو را پس داد.
خاله خرسه همین که بسته پنیر رو دید گفت: «زاغ کوچولو پنیرت همینه؟ اینکه بسته پنیر منه که به خانم گاوه سفارش داده بودم و امروز صبح ازش تحویل گرفتم. تو مسیر برگشت به خونه از زنبیلم افتاده بود بیرون. روی بسته هم نوشته شده برای خاله خرسه. اتفاقا الانم داشتم دنبالش میگشتم.»
اینبار نوبت زاغ کوچولو بود که خجالت زده بشه و با سر پایین از خاله خرسه عذرخواهی کنه.
خاله خرسه به بچهها لبخند زد و با مهربونی گفت: «ایرادی نداره عزیزای من، اما هرکدوم باید به من یه قولی بدین.»
بچه ها همزمان گفتن: «چه قولی؟»
خاله خرسه اول رو به روباه کرد و گفت: «روباه اول تو باید قول بدی که از این به بعد اگه چیزی از دوستت خواستی خیلی محترمانه و مستقیم به خودش بگی. نباید با فریب به خواستهات برسی.»
روباه سریع گفت: «چشم خاله، قول میدم.»
اینبار خاله خرسه رو به زاغ کوچولو کرد و گفت: «زاغ کوچولو تو هم باید قول بدی که هروقت چیزی پیدا میکنی که مال خودت نیست، اول دنبال صاحبش بگردی و اگه نتونستی صاحبش را اون نزدیکیها پیدا کنی حتما از بزرگترها کمک بگیری.»
زاغ کوچولو گفت: «چشم، قول میدم خاله.»
خاله خرسه لبخندی زد و گفت:
« آفرین بچه های خوب. راستی بچه ها شما حتما بعد از این همه جنب و جوش باید گرسنه باشید، منم که امروز هنوز صبحانه نخوردم. موافقین بریم خونه من و یه نون و پنیر خوشمزه بخوریم؟ البته قبلش باید زود برید و از مامان و بابا تون اجاز بگیرید.»
ساعتی بعد زاغ کوچولو و روباهی و خاله خرسه دور میز وسط آشپزخونه خاله خرسه نشسته بودن و پنیر خوشمزه رو همراه با نان گرم، مغز گردوی تازه و چای شیرین، با شادی میخوردن و خاله خرسه هم برای بچهها از خاطرات دوران مدرسه رفتن خودش میگفت.
مطالب پیشنهادی: متن شعر پیرمرد مهربون مزرعه داره
سخن آخر
ادبیات غنی فارسی پر از اشعاری است که میتوان به کمک خلاقیت، آنها را تبدیل به قصه کرد. اگر از علاقهمندان به اشعار کودکان هستید و دوست دارید خلاقیت خود را با ساختن قصه از این اشعار محک بزنید، مطلب مجموعه بهترین اشعار کودکانه را از دست ندهید. در این مطلب شعر روباه و زاغ به صورت قصه را خواندید. نظر شما چیست؟ شما این شعر را چگونه به قصه تبدیل میکنید؟ فراموش نکنید نظرات و پیشنهادات خود را با ما و سایر همراهان ستاره به اشتراک بگذارید.
ملیکا کریمی
این واقعلا خوبه
زهرا رنجبری
خیلی یه بابا
حوصله ی آدم سر میره از نوشتن
حالا حوصله
فاطی
ممنون از داستان تون .
از داستان خلاصه تون و داستان بلندتون خسته نباشید ممنون