فرقی نمی کند که توصیفات شاعر در مورد طلوع و غروب خورشید باشد یا شعر در مورد گل سروده باشد؛ در هر صورت شعر درباره طبیعت اعجازی را به تصویر میکشد که شاعران از کنار آن ساده نگذشتهاند. شعرا گاه با دقت در طبیعت به قدرت بی پایان خداوند پی میبرند و گاه چون طبیعتگرایان تنها زیبایی آن را وصف میکنند.
نگاه موشکافانه به طبیعت در آثار برخی شاعران بیشتر از دیگران به چشم خورده و به شکل توصیفات زیبا در اشعاری مانند شعر طلوع خورشید و شعر غروب، شعر گل آفتابگردان، شعر گل رز، توصیف دریا، باران، شعر در مورد ابر و شعر در مورد برف نمایان می شود. گاهی نیز مانند زمانی که شعر در مورد بهار از حافظ، اشعار مولانا درباره بهار، سعدی و دیگر شاعران می خوانیم، مجذوب توصیف رنگ و بوی شکوفه ها و حال و هوای بهار می شویم. حتی گاهی در شعر در مورد اسب و حیوانات دیگر شاعر به خوبی طبیعت را نیز توصیف کرده است.
از شعرای قدیم، منوچهری به شاعر طبیعت شهرت دارد و از شاعران معاصر این سهراب سپهری است که از عناصر طبیعت بسیار بهره گرفته است. شعرهایی از شاعران پارسی زبان و منتخبی از شعر شاعران جهان با مضمون طبیعت را در مطلب حاضر بخوانید.
شعر طبیعت از شاعران بزرگ پارسی
باز شیری با شکر آمیختند
عاشقان با همدگر آمیختند
روز و شب را از میان برداشتند
آفتابی با قمر آمیختند
رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختند
چون بهار سرمدی حق رسید
شاخ خشک و شاخ تر آمیختند
رافضی انگشت در دندان گرفت
هم علی و هم عمر آمیختند
بر یکی تختند این دم هر دو شاه
بلک خود در یک کمر آمیختند
هم شب قدر آشکارا شد چو عید
هم فرشته با بشر آمیختند
هم زبان همدگر آموختند
بی نفور این دو نفر آمیختند
نفس کل و هر چه زاد از نفس کل
همچو طفلان با پدر آمیختند
خیر و شر و خشک و تر زان هست شد
کز طبیعت خیر و شر آمیختند
من دهان بستم تو باقی را بدان
کاین نظر با آن نظر آمیختند
بهر نور شمس تبریزی تنم
شمع وارش با شرر آمیختند
❀❦❀❦❀
← شعر طبیعت عاشقانه →
گفت من آن آهوم کز ناف من
ریخت این صیاد خون صاف من
اى من آن روباه صحرا کز کمین
سر بریدندش براى پوستین
اى من آن پیلى که زخم پیل بان
ریخت خونم از براى استخوان
آن که کشتستم پى مادون من
می نداند که نخسبد خون من!؟
بر من است امروز و فردا بر وى است
خون چون من کس چنین ضایع کی است!؟
گر چه دیوار افکند سایه دراز
باز گردد سوى او آن سایه باز
این جهان کوه است و فعل ما ندا
سوى ما آید نداها را صدا
مولانا
❀❦❀❦❀
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد
چو دریا و چون کوه و چون دشت و راغ
زمین شد به کردار روشن چراغ
ببالید کوه آبها بر دمید
سر رستنی سوی بالا کشید
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه
ستاره برو بر شگفتی نمود
به خاک اندرون روشنائی فزود
همی بر شد آتش فرود آمد آب
همی گشت گرد زمین آفتاب
گیا رست با چند گونه درخت
به زیر اندر آمد سرانشان ز بخت
ببالد ندارد جز این نیرویی
نپوید چو پیوندگان هر سویی
وزان پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید…
فردوسی
❀❦❀❦❀
هنگام بهارست و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار، بیار آن گل بیخار
آن گل که مر او را بتوان خورد به خوشی
وز خوردن آن روی شود چون گل بربار
آن گل که مر او را بود اشجار ده انگشت
و آمد شدنش باشد از اشجار به اشجار
تا ابر کند می را با باران ممزوج
تا باد به می درفکند مشک به خروار
آن قطره باران بین از ابر چکیده
گشته سر هر برگ از آن قطره گهربار
آویخته چون ریشه دستارچه سبز
سیمین گرهی بر سر هر ریشه دستار
یا همچو زبرجد گون یک رشته سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار
آن قطره باران که فرو بارد شبگیر
بر طرف چمن بر دو رخ سرخ گل نار
گویی که مشاطه ز بر فرق عروسان
ماورد همیریزد، باریک به مقدار
وان قطره باران سحرگاهی بنگر
بر طرف گل ناشکفیده بر سیار
همچون سرپستان عروسان پریروی
واندر سر پستان بر، شیر آمده هموار
وان قطره باران که چکد از بر لاله
گردد طرف لاله از آن باران بنگار
پنداری تبخاله خردک بدمیدهست
بر گرد عقیق دو لب دلبر عیار
وان قطره باران که برافتد به گل سرخ
چون اشک عروسیست برافتاده به رخسار
وان قطره باران که برافتد به سر خوید
چون قطره سیمابست افتاده به زنگار
وان قطره باران که برافتد به گل زرد
گویی که چکیدهست مل زرد به دینار
وان قطره باران که چکد بر گل خیری
چون قطره میبر لب معشوقه میخوار
وان قطره باران که برافتد به سمنبرگ
چون نقطه سفیداب بود از بر طومار
وان قطره باران ز بر لاله احمر
همچون شرر مرده فراز علم نار
وان قطره باران ز بر سوسن کوهی
گویی که ثریاست برین گنبد دوار
بر برگ گل نسرین آن قطره دیگر
چون قطره خوی بر ز نخ لعبت فرخار
آن دایرهها بنگر اندر شمر آب
هر گه که در آن آب چکد قطره امطار
چون مرکز پرگار شود قطره باران
وان دایره آب بسان خط پرگار
مرکز نشود دایره وان قطره باران
صد دایره در دایره گردد به یکی بار
آن دایره پرگار از آنجای نجنبد
وین دایره از جنبش صعب آرد رفتار
هر گه که از آن دایره انگیزد باران
از باد درو چین و شکن خیزد و زنار
منوچهری
❀❦❀❦❀
← شعر طبیعت احساسی →
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد
کش نشکند و هم به زمین نسپارد
گر ابر چو آب خاک را بردارد
تا حشر همه خون عزیزان بارد
❀❦❀❦❀
در هر دشتی که لالهزاری بودهست
از سرخی خون شهریاری بودهست
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید
خالی است که بر رخ نگاری بودهست
از مجموعه شعرهای خیام
پیشنهاد: مجموعه ای از شعر درباره مترسک را می توانید در ستاره بخوانید.
شعر طبیعت از سهراب سپهری
من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گلها را میگیرم.
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشیا جاری است.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد.
روح من بیکار است:
قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد.
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن.
من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین.
رایگان میبخشد، نارون شاخه خود را به کلاغ.
هر کجا برگی هست، شور من میشکفد.
بوته خشخاشی، شست و شو داده مرا در سَیَلان بودن.
مثل بال حشره وزن سحر را میدانم.
مثل یک گلدان میدهم گوش به موسیقی روییدن.
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم.
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم.
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کششهای بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید، تا بخواهی پیوند، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
من نمیخندم اگر بادکنک میترکد.
و نمیخندم اگر فلسفهای ، ماه را نصف کند.
من صدای پر بلدرچین را میشناسم،
رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بزکوهی را.
خوب میدانم ریواس کجا میروید،
سار کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد،
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه دستی است که میچیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر میرویند
قارچهای غربت؟
من نمیدانم
که چرا میگویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست.
و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشمها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
واژهها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت.
دوست را زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست.
زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است.
رختها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه ی لک لک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذائقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ، این همه سبز.
صبحها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست.
و کتابی که در آن یاختهها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه میخورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی میگشت.
و بدانیم اگر نور نبود، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.
و بدانیم که پیش از مرجان، خلائی بود در اندیشه دریاها.
و نپرسیم کجائیم،
بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.
و نپرسیم که فواره اقبال کجاست؟
و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.
و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشتهاند.
پشت سر نیست فضایی زنده،
پشت سر مرغ نمیخواند.
پشت سر باد نمیآید.
پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.
پشت سر روی همه فرفرهها خاک نشسته است.
پشت سر خستگی تاریخ است.
پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد سکون میریزد.
لب دریا برویم.
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوات را از آب.
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم.
(دیدهام گاهی در تب، ماه میآید پایین،
میرسد دست به سقف ملکوت.
دیدهام، سهره بهتر میخواند.
گاهی زخمی که به پا داشتهام
زیر و بمهای زمین را به من آموخته است.
گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
و فزونتر شده است، قطر نارنج ، شعاع فانوس.)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشه انگور میآید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ – گلو میخواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان میچیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد.و همه میدانیم.
ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است).
در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپرهای
صدا میشنویم.
پرده را برداریم:
بگذاریم که احساس هوایی بخورد.
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند.
بگذاریم غریزه پی بازی برود.
کفشها را بکند، و به دنبال فصول از سر گلها بپرد.
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.
چیز بنویسد.
به خیابان برود.
ساده باشیم.
ساده باشیم چه در باجه یک بانک، چه در زیر درخت.
کار ما نیست شناسایی «راز» گل سرخ،
کار ما شاید این است
که در «افسون» گل سرخ شناور باشیم.
پشت دانایی اردو بزنیم.
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم.
صبحها وقتی خورشید، در میآید متولد بشویم.
هیجانها را پرواز دهیم.
روی ادراک فضا، رنگ، صدا، پنجره گل نم بزنیم.
آسمان را بنشانیم میان دو هجای «هستی».
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم.
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم.
نام را باز ستانیم از ابر،
از چنار، از پشه، از تابستان.
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم.
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است.
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم.
سهراب سپهری
❀❦❀❦❀
پیشنهاد: اگر به خواندن اشعار فارسی در مورد عناصر طبیعت علاقه دارید به شما پیشنهاد می کنیم مجموعه شعر درباره کارون را نیز در ستاره بخوانید.
ماه بالای سر آبادی است
اهل آبادی در خواب.
روی این مهتابی، خشت غربت را میبویم.
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش
ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزه آب.
غوکها میخوانند.
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است : پشت افراها، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگها پیدا نیست، گلچهها پیدا نیست.
سایههایی از دور، مثل تنهایی آب، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب باید باشد.
دب آکبر آن است: دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست، روز آبی بود.
یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها، سایههاشان در آب.
یاد من باشد، هر چه پروانه که میافتد در آب، زود از آب در آرم.
یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.
شعر طبیعت فریدون مشیری
اگر به خواندن اشعار این شاعر بزرگ علاقه دارید به شما پیشنهاد می کنیم علاوه بر خواندن اشعار عاشقانه فریدون مشیری، اشعار او در رابطه با طبیعت را نیز بخوانید.
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخههای شسته، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمهی شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرمنرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار…
خوش به حال چشمهها و دشتها
خوش به حال دانهها و سبزهها
خوش به حال غنچههای نیمهباز
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب؛
نرمنرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال روزگار…
اگر به خواندن شعر گل نرگس علاقه دارید می توانید بهترین مجموعه این اشعار را در ستاره بخوانید.
شعر طبیعت از شاعران جهان
گل
به آسمان بامدادی
که همه ستارههایش را گم کرده
فریاد میزند:
شبنمم را گم کردهام
❀❦❀❦❀
ای ماهِ تمام
امشب
در میان برگهای نخل جشنی هست،
و در دریا برآمدنِ امواج،
مثل ضربان قلب جهان
تو از کدام آسمان ناشناخته
راز دردآلود عشق را
در خاموشیات میبری؟
❀❦❀❦❀
شب خاموش
زیبایی مادر را دارد و
روز پرهیاهویِ
کودک را
❀❦❀❦❀
ابرهای تیره
گلهای آسمان میشوند
موقعیکه نور
آنها را ببوسد
رابیندرانات تاگور
ترجمه: ع. پاشایی
❀❦❀❦❀
ای زنبق وحشی
که در کوهستانی به نام «انتظار»
روییدهای،
آیا تو نیز کسی را در این پاییز
وعده دیدار دادهای؟
❀❦❀❦❀
تاریکروشنای صبح
چه در خود نهفته دارد؟
حتی زمزمه آرامترین نسیم
از قلب من
گذر میکند
انونو کوماچی
ترجمه: عباس صفاری
❀❦❀❦❀
← شعر طبیعت کوتاه →
در جستجوی ارکیده وحشی
به دشتهای پاییزی رفتهام،
آنچه آرزو میکنم اما
ریشههای عمیق است
نه گل
ایزومی شیکیبو
ترجمه: عباس صفاری
باران چون کبوتران
بر دانههایی که روی شیروانی ریخته ام
نوک میزند
تُک تُک تُک
چون کبوتران
ناظم حکمت
ترجمه: احمد پوری
❀❦❀❦❀
برگی از درخت
روی دریا افتاد
پاییز بر دوش موجها میرفت
وقار نعمت پور
ترجمه از آذری: رسول یونان
پیشنهاد: اگر از خواندن این شعر لذت بردید می توانید مجموعه شعر دریا را در ستاره بخوانید.
شعر طبیعت نو
شب
سراسر
زنجیر زنجره بود
تا سحر،
سحرگه
بهناگاه با قُشَعْریره درد
در لطمه جان ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگان حیران برگاش را
پلک آشفته مرگاش را،
و نعره اُزگَل اره زنجیری
سرخ
بر سبزی نگران دره
فروریخت
❀❦❀❦❀
یَله
بر نازکای چمن
رها شده باشی
پا در خُنکای شوخِ چشمهای،
و زنجره
زنجیره بلورینِ صدایش را ببافد
در تجرّدِ شب
واپسین وحشت جانت
ناآگاهی از سرنوشت ستاره باشد،
غم سنگینت
تلخی ساقه علفی که به دندان میفشری.
همچون حبابی ناپایدار
تصویر کامل گنبد آسمان باشی
و روئینه
به جادویی که اسفندیار
مسیر سوزان شهابی
خطّ رحیل به چشمت زند،
و در ایمنتر کنج گمانت
به خیالِ سستِ یکی تلنگر
آبگینه عمرت
خاموش
درهم شکند
احمد شاملو
❀❦❀❦❀
← شعر طبیعت نو →
کسی به فکر گلها نیست
کسی به فکر ماهیها نیست
کسی نمی خواهد
باور کند که باغچه دارد میمیرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی میشود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می کشد
و حوض خانه ما خالی است
ستارههای کوچک بی تجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتد
و از میان پنجرههای پریده رنگ خانه ماهیها
شبها صدای سرفه میآید
حیاط خانه ما تنهاست
فروغ فرخزاد
❀❦❀❦❀
علفزار
با موهای سبز ژولیده در باد
کوه
با موهای قهوه ای یک دست
رودخانه
با گیرههای سرخ ماهی
بر موهاش
هیچ کدام را ندیده!
حق دارد نمیخواند این پرنده کوچک
گروس عبدالملکیان
❀❦❀❦❀
متلاطم
تنها
بیکران
کاش اقیانوسی نبودم
پنجهکشان بر ساحل
شمس لنگرودی
❀❦❀❦❀
زندگی همین کوه روبه روست
این سپید سربلند
این نشانه شکوهمند
این که تا هنوز و تا همیشه
با زلال آسمان
گرم گفتگوست
زندگی همین
بچههای کوه و دره
این هماره مردم نجیب
زندگی همین هوای حیرت است
آن جوانه ای که چشم بسته
بی قرارِ فصل فرصت است
این اشاره
این بنفشه ای که میرسد
آن بهانه ای که بر بنفشه
تاب میدهد
زندگی همین تبسم طبیعت است
محمدرضا عبدالملکیان
❀❦❀❦❀
کارتی را که برادرم برایم فرستاده بود
تماشا میکردم
مال جمعیت حمایت از طبیعت است
عکس یک «بیزون»
گاو آمریکایی
و گوسالهاش
از این عکس
خیلی خوشم آمد
و دیدم اگر من
گوسالهای میزاییدم
خوشحال میشدم
حالا حرفش را میزنم
به عنوان شعر
❀❦❀❦❀
اگر من میبینم
ستارهها هم میبینند
آسمان و درختان هم میبینند
اگر من میبینم
همهچیز میبینند
چون دیدن امر مشترکی است
❀❦❀❦❀
← شعر طبیعت زیبا →
دریا را بگو
که نفسنفس میزند
و گوییا خواب میبیند
دریا را بگو
که نفسزنان
راه میرود در خواب
بهترین مجموعه شعر و متن درباره دریا را می توانید در ستاره بخوانید.
❀❦❀❦❀
چه عظمتی دارد جهان
گرچه گرده گلی است
که بر پای زنبوری نشستهاست
❀❦❀❦❀
دارایی من
خاطره گندمزار است
و کرتهای جالیز خیار
و کدو
و قلمستانهایی که سطح آن را
بوتههای پونه پوشاندهاست
دارایی من
خاطره رودخانههاست
در سراشیبیهای دره
و درختان سرسخت و کهنسال
دارایی من
دارایی موهومی نیست
ولی کسی آن را نمیبیند
و کسی آن را نمیداند
بیژن جلالی
❀❦❀❦❀
بهار آمده است
و آب و هوا یکنواخت نیست
هوا رایحههای خوش را در فضا پخش میکند
با اشعه خورشید
گل ها شکوفا می شوند
و هوا معطر می شود
بادهای خنک و هوای گرم …
بهار هر دو را با هم به ارمغان آورده است
❀❦❀❦❀
طبیعت و عشق
قلب من را در
عمیق ترین اقیانوسها
مرتفع ترین کوهها
و بلندترین درختها
خواهی یافت
من عاشق خورشیدم
و عاشق هر ستارهای که در آسمان هاست
و عاشق این جهان زیبا
❀❦❀❦❀
آب شدن برف شاخهها
و ریختن قطرههای آب
در یک روز آفتابی
شعری است زیبا و همیشگی.
در روزهای آفتابی
بعد از یک شب برفی
چنین میشود.
بیژن جلالی
❀❦❀❦❀
پنجههای باد پاییزی
در زلف درختان
و صدای ریختن برگهای خشک
و سپس سکوت
که از دیدن زمستان میگوید.
بیژن جلالی
❀❦❀❦❀
شانههای تو …
همچو صخرههای سخت و پر غرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار نور
❀❦❀❦❀
با تابش زلف و رخت ای ماه دلفروز
از شام تو قدر آید وز صبح تو نوروز
از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک
وز تابش روی تو برآید دو شب از روز
❀❦❀❦❀
من و شعر و جوبار
رفتیم و رفتیم
به آنجا رسیدیم آنجا که دیگر
نه جا پای کس بود و نه آشنا بود.
درختان به آیین دیگر
و مرغان به آیین دیگر
صدایی که میآمد از دور
صدای خدا بود
رها بود
به هنگام پرواز
از روی باغی به باغی
کسی زیر بال پرستو
پروانهها را
نمیکرد تفتیش
شقایقز طوفان نمیگشت خاموش
چراغش همیشه پر از روشنا بود
نمیدانم آنجا کجا بود
نمیدانم آنجا کجا بود
❀❦❀❦❀
← شعر طبیعت جذاب و زیبا →
سلام به جنگل سبز
به آسمان آبی
به غنچههای خندان
به روز آفتابی
با مجموعهای خاص و خواندنی از اشعار و متنهای زیبا در مورد جنگل همراه ما باشید.
شعر طبیعت کودکانه
باز باران، با ترانه
با گهرهای فراوان
می خورد بر بام خانه
یادم آرد روز باران
گردش یک روز دیرین،
خوب و شیرین
توی جنگل های گیلان!
کودکی ده ساله بودم، شاد و خرم
نرم و نازک، چست و چابک
با دو پای کودکانه، می دویدم همچو آهو،
میپریدم از لب جو، دور میگشتم ز خانه
بوی جنگل، تازه و تر
همچو مِی، مستی دهنده!
بر درختان میزدی پر
هر کجا زیبا پرنده!
رودخانه با دو صد زیبا ترانه!
زیر پاهای درختان
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان!
می شندیم از پرنده، داستانهای نهانی!
از لب باد وزنده، رازهای زندگانی!
هر چه میدیدم در آنجا
بود دلکش، بود زیبا
شاد بودم، میسرودم:
روز، ای روز دلارا!
دادهات خورشید رخشان، این چنین رخسار زیبا
ورنه بودی زشت و بیجان!!
اندک اندک، رفته رفته
ابرها گشتند چیره. آسمان گردید تیره!
بسته شد رخسارهی خورشید رخشان!
ریخت باران! ریخت باران!
برق چون شمشیر بران، پاره میکرد ابرها را
تندر دیوانه غران، مشت میزد ابرها را!
سبزه در زیر درختان، رفته رفته گشت دریا
توی این دریای جوشان، جنگل وارونه پیدا!
بس گوارا بود باران! به، چه زیبا بود باران!
میشنیدم اندر این گوهر فشانی
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی!!
بشنو از من، کودک من، پیش چشم مرد فردا،
زندگانی . . .
خواه تیره، خواه روشن
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا!!
❀❦❀❦❀
شعر طبیعت درباره محیط زیست
“شعر در باره تخریب طبیعت”
مِلکِ تو نیست آب که آلودهاش کنی
جان مایه است آب برای محیط زیست
خواهی اگر سلامتی جسم وجانِ خویش
سالم بدار، هم تو هوای محیط زیست
❀❦❀❦❀
آب و هوا و خاک، که در اختیار ماست
ارکانِ هستیاند و بهای محیط زیست
خالق چو کرده خلق بیا حرمتش بدار
تکریم کن ز لطف خدای محیط زیست
❀❦❀❦❀
از روی جهل ،گر ننهی ارج قدر خاک
نشناختی تو قدر و بهای محیط زیست
حرمت بدار این سه عناصرکه می رسد
از هر طرف به گوش ندای محیط زیست
← شعر طبیعت عاشقانه →
چند هایکو راجع به طبیعت
پشنگی کوتاه
از باران تابستان
در آب
بوسون
ترجمه: پگاه احمدی
❀❦❀❦❀
منعکس
بر لب شمشیر
ابرهای نرم تابستان
گری گی
ترجمه: پگاه احمدی
❀❦❀❦❀
← شعر طبیعت هایکو →
علفهای تابستان
همه آنچه بهجا مانده
از رویاهای یک سرباز
❀❦❀❦❀
گلبرگهای رُز کوهی
اینک میریزند و کمی بعد،
در غوغای آبشار
باشو
ترجمه: پگاه احمدی
❀❦❀❦❀
آذرخشِ تابستان
دیروز در مشرق
امروز در مغرب
کیکاکو
ترجمه: پگاه احمدی
❀❦❀❦❀
من زندگی میکنم با طبیعت
همچون آن بادِ در گذر
از روی ایمان برگ
یرژیهاراسیموویچ
ترجمه: کامیار محسنین
❀❦❀❦❀
گل کوچک به خاک میافتد.
راه پروانه را
میجُست
رابیندرانات تاگور
ترجمه: ع. پاشایی
❀❦❀❦❀
تاریکی،
خیس با
آوای موجها
سانتوکا
ترجمه: پگاه احمدی
❀❦❀❦❀
از شاخه قطور
در رود میسُرد
آوازِ حشره
ایسا
ترجمه: پگاه احمدی
❀❦❀❦❀
سومین خشکسال
دریاچهها آرام
به خلوتِ خود میروند
جان جورگِنسن
ترجمه: پگاه احمدی
❀❦❀❦❀
بودا در مهتاب
ـ نیش پشه
از سوراخ پیراهنم
❀❦❀❦❀
ایستاده در انتها
بر نوک درخت
دب اکبر
❀❦❀❦❀
کولاک تازه شروع شده
آن همه نان پراکنده
و فقط یک پرنده!
❀❦❀❦❀
اینک پروانه شبانه میآید
به سوی مرگ شبانهاش
بر چراغ من
❀❦❀❦❀
← شعر طبیعت زیبا →
لامپ را دوباره
روشن کردم
ـ شاپرک در خواب است
❀❦❀❦❀
درخت کوچک
کاملا ساکت است
در شب پُرستاره
جک کرواک
ترجمه: علیرضا آبیز
❀❦❀❦❀
یک کلمه
اما هزار جور
باران
دیوید فینلی
ترجمه: پگاه احمدی
❀❦❀❦❀
بر آستانِ پنجره
زمین به درون میکشد
شبِ آرام را
سیسیلی هیل
ترجمه: پگاه احمدی
❀❦❀❦❀
افراهای زمستانی
برهنه از هر چیز
جز بادبادکی آبی
وینونا بیکر
ترجمه: پگاه احمدی
❀❦❀❦❀
آب دادن به دانهها
در خنکای عصر
خورشیدی آتشین
جیم نورتن
ترجمه: پگاه حمدی
❀❦❀❦❀
متن ادبی زیبا درباره طبیعت
جهان بیرون جای شگفت انگیزی است
پر از معجزه برای دیدن
مکانی ست برای شنیدن و بوییدن و احساس کردن
جاییست آزاد و رها
جهان بیرون دنیایی بی پایان است
که نشان میدهد ما تا چه حد میتوانیم کوچک باشیم
و می تواند ما را پرورش دهد و قلبهای مضطرب ما را آرام کند
میتواند لحظات شیرین آرامش به ما هدیه دهد
❀❦❀❦❀
“طبیعت سبز”
با جریان طبیعی فصلها
هر لحظه درخشش نور جدیدی ست
طبیعت همانند مادر ماست
که حجاب سبزی همیشه آن را پوشش میدهد
زیبایی میرقصد، زندگی سکوت می کند
تا به تماشای هر آن چه مادر ما می گوید گوش بسپارد
با جریان طبیعی فصلها
هر لحظه درخشش نور جدیدی است
❀❦❀❦❀
“طبیعت یک ثروت عظیم”
گاهی وارد طبیعت شو و بگذار که نسیمی خنک و زیبا چهرهات را نوازش کند.
اگر کمی با خود بیاندیشی، میبینی که تمام زیباییهای زندگی در همین است.
عدهای همواره به دنبال ثروت هستند، عدهای به دنبال جای و مقام هستند و
عدهای هم کامل از همه چیز بریدهاند و دیگر امیدی به زندگی ندارند.
آنها زیباییهای زندگی را فراموش کردهاند.
همینکه گاهی اوقات وارد طبیعت شوی و از زیباییهای آن لذت ببری، خود یک نعمت بزرگ است.
همینکه بگذاری آن نسیم خنک صورتت را نوازش کند، خود یک ثروت بزرگ است.
ثروتها همینها هستند که گاهی نادیده گرفته میشوند.
❀❦❀❦❀
← متن و شعر طبیعت →
با همان شفافیت رنگ و بی خیالی طرح؟
آیا میتوان در هنر، طبیعتی دیگر آفرید؟
که با همان قوانین طبیعت الهی شکل گیرد؟
آیا می توان خط مشیت الهی را در طبیعت یافت و درهنر دنبال کرد؟
و دانست که هر چه آن خسرو کند شیرین بود؟
آیا میتوان شعری به زیبایی یک درخت گفت؟
و نقشی به زیبایی یک سنجاب کشید؟
❀❦❀❦❀
از قلم موی باد و باران
و جنبش خاک و گردش افلاک
هر دم هزاران نقش بر بوم زمین و آسمان میآفریند
که مدرنترین آبستره کاران یا انتزاع گرایان جهان در آن حیران میشوند
کدام نظم و هماهنگی مرموز و پنهان
منحنی ابرها و نیمرخ پردندانه کوهها
و رقص گستاخ و بی خیال امواج را زیبایی بخشیده است
چه نظامی بر بی نظمی کوه، ابر و دریا فرمان میراند
که هزار مانی نقاش را در سلسله گیسوی پریشان خود اسیر کرده است
آیا میتوان آنچه را باد بر بوم کویر نقش می کند کشید
❀❦❀❦❀
آنجا که طبیعت توقف میکند، هنر آغاز میشود آن که انتظار دارد
هر چهار فصل سال بهار باشد، نه خود را میشناسد، نه طبیعت را و نه زندگی را.
چیزی که رودخانه را پر از آسایش برای مردم میکند این است که
هیچ شک و تردیدی ندارد برای رسیدن به مکانی که میرود و نمیخواهد جایی غیر از آنجا برود.
❀❦❀❦❀
طبیعت هنگامی زیبا است که در ما همان تأثیر هنر را نداشته باشد،
به این طریق، زیبائی چه در طبیعت و چه در هنر ممکن است
به وسیله هماهنگی و شورانگیزی و مخصوصا اتحاد درونی آن دو باهم، توصیف گردد.
❀❦❀❦❀
آمیختن طبیعی رنگ ها چون پیوند عاشقانه انسانها زیباست
رنگ آبی رنگ خاکی را در آغوش میگیرد
چنانکه آسمان زمین را
و از این پیوند، درخت و سبزه و گل و گیاه و دریاچه و جویبار پدید میآید
نقاش همچون باد بر رنگهای گزیده خویش میوزد
و از این وزش بر دریای کوچک رنگ، موجها و حبابها پدید میآید
و دشت و صحرا و برف و بوران و طوفان نقش میشود
چنانکه در طبیعت
نقاش نقطهای از رنگ را همچون موج وسعت میدهد
و چشمی پدیدار میشود، چشمی بر آسمان کویر
چشمی در زیر زمین
چشمی بر لب دریا
و یا چشمی که چون خورشید از زمین میروید
سخن آخر
از اینکه با مجموعه شعر طبیعت (متن و اشعار زیبا درباره طبیعت) همراه ما بودید بسیار سپاسگزاریم. شعر درباره طبیعت میتواند شامل فصول سال و پدیدههای مختلف گردد. شعر پاییز، شعر زمستان، شعر بهار، شعر و متن تابستان و حتی شعر باران همگی در دسته متن و شعر طبیعت قرار میگیرند. نظر و دیدگاه شما راجع به اشعار ذکر شده درباره طبیعت چیست؟