قصه شب کودکانه؛ ۱۴ قصه کوتاه و بلند با موضوعات جذاب

یکی از بهترین کارهایی که والدین می‌توانند انجام دهد، گفتن قصه شب برای کودکان است؛ هنوز یکی از بهترین راه ها برای سرگرم کردن کودکان قبل از خواب، گفتن قصه شب کودکانه برای آن‌ها است. در ادامه با ۹ قصه شب کودکانه همراه شما هستیم.

بعضی از بچه‌ها موقع خواب دنبال بهانه‌ای برای فرار کردن از خوابیدن می‌گردند و اصلا دلشان نمی‌خواهد بخوابند. شنیدن داستان و قصه و خواندن کتاب‌های مختلف، علاوه بر اینکه مهارت‌های ذهنی کودک را تقویت می‌کند، به او فرصت خیال‌پردازی و قصه‌سازی را نیز می‌دهد و به او کمک می‌کند تا راحت‌تر به خواب رود.

اما قصه های کودکانه مضامین مختلفی دارند؛ مانند قصه شب کودکانه در مورد خانواده یا قصه کودکانه در مورد ادب. با این حال در مطلب پیش‌رو تعدادی قصه شب کودکانه با مضامین مختلف برای عزیزان شما آماده کرده‌ایم.

قصه شب کودکانه

 

قصه شب برای کودکان

۱. فیل‌ها و موش‌ها

در روزگاران قدیم، شهر زیبایی پر از خانه‌ها و معابد بزرگ وجود داشت. شهر ثروتمند بود و مردمانش همیشه خوشحال و شاد بودند. نزدیک شهر، دریاچه‌ای بزرگ با آبی آشامیدنی قرار داشت. آب دریاچه بسیار شیرین و گوارا بود.

اما با گذشت زمان، این شهر به ویرانه تبدیل شد و ساکنان آن به شهرهای دیگر و دور‌دست کوچ کردند. آن‌ها هر آن‌چه که داشتند از جمله گاو‌های شیرده، گاو‌های نر، بز‌ها و اسب‌ها را با خود بردند. حتی سگ‌ها و گربه‌های ولگرد نیز تصمیم گرفتند که ساکنان شهر را دنبال کنند و همراه با آن‌ها شهر را ترک کردند.

فقط موش‌های این شهر تصمیم به ماندن گرفتند. حتی بدون هیچ گونه سکونتی، پوشش گیاهی طبیعی موجود در این شهر برای موش‌هایی که تصمیم به ماندن داشتند، غذای کافی را تأمین می‌کرد. این شهر با تعداد زیادی از درختان میوه پوشیده شده بود. موش‌ها می‌توانستند انواع میوه و سبزیجاتی که در سطح شهر رشد می‌کرد را بخورند. به آرامی، تعداد موش‌ها زیاد و کل شهر به شهر موش‌ها تبدیل شد!

چندین نسل از موش‌ها در کنار یکدیگر در شهر زندگی می‌کردند. آن‌ها پدربزگ – مادربزرگ‌ها، پدر – مادر‌ها، عموها، خاله‌ها، دایی‌زاده‌ها، عمه‌زاده‌ها و تعداد خیلی خیلی زیادی از بچه موش‌ها بودند. این خانواده از یکدیگر، در بیماری و سلامتی به خوبی مراقبت می‌کردند.

دورتر از شهر، جنگلی انبوه وجود داشت. رودخانه‌ی بزرگی که از جنگل عبور می‌کرد، برای همه‌ی حیواناتی که در جنگل زندگی می‌کردند، آب آشامیدنی تأمین می‌کرد. در میان حیوانات جنگل، یک گله‌ی بزرگ فیل وجود داشت. فیل‌ها با حیوانات دیگر در جنگل سازش داشتند. جنگل برای آن‌ها غذای کافی‌، آب و سرپناه فراهم می‌کرد.

در یک تابستان سخت، رودخانه به دلیل بارش کم باران خشک شد. حیوانات جنگل از تشنگی شروع به مردن کردند. ملکه‌ی گله‌ی فیل‌ها از همه‌ی فیل‌های جوان خواست که در جستجوی آب به همه سو بروند. پس از گذشت چند روز، یکی از فیل‌ها به نزد فیل ملکه بازگشت و به او درباره‌ی دریاچه‌ی نزدیک شهر موش‌ها گفت. فیل ملکه به یک‌باره دستور داد که گله از جنگل خارج شود و به سمت دریاچه حرکت کند.

به محض این که گله‌ی فیل‌ها دریاچه را دیدند، شروع به دویدن به سمت آن کردند. ماه‌ها بود که فیل ها رنگ آب را به خود ندیده بودند و نمی‌توانستند جلوی خود را بگیرند که به سمت دریاچه ندوند. فیل‌ها در جریان این شور و هیجان‌شان، متوجه نشدند که صدها موش در زیر پای آن‌ها لگدمال می‌شود.

موش‌ها سعی کردند خود را نجات دهند، اما بسیاری از آن‌ها کشته و زخمی شدند. آنها می‌ترسیدند که فیل‌ها در هنگام بازگشت از دریاچه، ناآگاهانه تعداد زیادی موش دیگر را زیر پا له کنند. یک موش سالخورده پیشنهاد کرد که موش‌ها باید بروند و کل ماجرا را برای فیل ملکه نقل کنند. علاوه بر این‌، موش‌ها باید از فیل ملکه بخواهند که گله را از مسیر دیگری بازگرداند.

موش‌ها کاری که موش سالخورده گفته بود را انجام دادند. فیل ملکه از آن چه که گله‌ی فیل‌ها بر سر موش‌ها آورده بود بسیار اظهار ندامت کرد. او به موش‌ها اطمینان داد كه گله هنگام بازگشت به جنگل مسیری متفاوت را طی می‌كند و هرگز از نزدیكی شهر موش‌ها عبور نخواهد کرد. موش سالخورده از فیل ملکه برای درک نگرانی موش‌ها تشکر کرد. وی همچنین به فیل ملکه گفت که خانواده‌ی موش‌ها در صورت نیاز همیشه آماده‌ی کمک به فیل‌ها خواهند بود.

ماه‌های زیادی گذشت. پادشاه قلمرو همسایه، در حال ارتقاء ارتش‌اش بود و فیل‌های زیادی را برای پادشاهی خود می‌خواست. خدمتگزاران او به جنگل رفتند و تله‌هایی برای گرفتن فیل‌ها کار گذاشتند؛ خندق‌های عمیق حفر کردند، روی آن‌ها را با برگ پوشاندند و موزهای زیادی را روی برگ‌ها به عنوان طعمه قرار دادند.

فیل‌ها در حالی که سعی داشتند موزها را بخورند، به دام افتادند. خدمتگزاران شاه با کمک سایر فیل‌های اهلی خودشان ، فیل‌های به دام افتاده را بیرون کشیدند. پس از خارج  کردن آن‌ها از خندق‌ها ، به وسیله‌ی طناب‌های ضخیم، فیل‌ها را به درختان بستند و برای آگاه کردن پادشاه از وضعیت، آن‌جا را ترک کردند.

فیل ملکه یکی از فیل‌هایی بود که به دام افتاده. بود. او آرام گرفت و شروع به فکر چاره‌ای برای فرار کرد. ناگهان او به فکر موش سالخورده و قول او برای کمک به فیل‌ها افتاد. فیل ملکه یکی از فیل‌های جوان را که هنوز در در دام نیفتاده و آزاد بود را صدا زد. او از فیل جوان خواست تا به شهر موش‌ها برود و کل ماجرا را روایت کند.

فیل جوان دستور فیل ملکه را انجام داد. به زودی هزاران موش برای کمک به دوستان خود به جنگل آمدند. در عرض چند دقیقه، طناب‌ها را با دندان‌های تیز خود پاره کردند. فیل‌ها دوباره آزاد شدند.

فیل ملکه از موش سالخورده  به دلیل به خاطر سپردن این قول و نجات فیل‌ها از اسارتشان تشکر کرد. موش سالخورده خوشحال بود که موش ها توانستند به فیل‌ها کمک کنند و به این ترتیب دین خود را ادا کنند. فیل‌ها و موش‌ها به دوستانی صمیمی تبدیل شدند. آن‌ها از آن پس در صلح و آرامش زندگی کردند.

 

قصه شب  کودکانه
قصه برای شب کودکان ۹ساله

✴✴ قصه شب ✴✴

 

۲. کره اسب شاخ دار

روزی روزگاری توی یه دشت بزرگ و سرسبز یه عده اسب زندگی می‌کردند. اونا همه جا با هم می‌رفتند و همیشه پیش هم بودند. روزا می‌رفتند از دشت‌های سرسبز علف می‌خوردند و از چشمه خنکی که داشتن آب می‌خوردند. بچه‌ها باهم می‌دویدند و بازی می‌کردند. بین این اسب‌ها یه کره اسب خوشگل هم بود که یه فرقی با اسب‌های دیگه داشت. اون روی سرش یه شاخ خیلی کوچولو داشت. اسم این کره اسب شاخدار بود. همه‌ی اسب‌ها اسب شاخ‌دار رو خیلی دوست داشتند، ولی خودش اصلا از شاخش خوشش نم‌یومد. دلش می‌خواست شکل اسب‌های دیگه باشه. احساس می‌کرد این شاخ مزاحمشه و زشته. پیش خودش می‌گفت: آخه این شاخ به چه درد من می‌خوره؟ اصلنم قشنگ نیست. من دلم می‌خواد شکل اسب‌های دیگه باشم.

تا اینکه یه روز از پیش اسب‌ها رفت. رفت تا شاخشو یه جوری از بین ببره. همینجوری که تنها به راهش ادامه می‌داد، یهو توی آسمون، اونور دشت، چشمش به یه رنگین کمون خیلی خوشگل افتاد. نه یکی، چند تا رنگین کمون. آنقدر محو تماشای اون‌ها شد که شاخش یادش رفت. دوید به سمت رنگین کمون‌ها بعد یهو چشمش به یه صحنه‌ خیلی عجیب و قشنگ افتاد.

اسب شاخ‌دار خیلی تعجب کرده بود. کلی اسب پشت اون دشت بودند که مثل خودش شاخ داشتند؛ و از شاخ هر کدوم از اسب‌ها یه رنگین کمون خیلی خوشگل بیرون اومده بود. اسب شاخ‌دار هاج و واج داشت نگاهشون می‌کرد که اسب‌ها اونو دیدند.

همه اومدند به سمتش و بهش سلام دادند: سلام. تو چه تک شاخ‌دار خوشگلی هستی. عجب شاخی داری! اسب شاخ‌دار گفت: تک شاخ؟ تک شاخ چیه؟ من یه اسبم. تک شاخ‌ها بهش گفتند که به اسب‌هایی که یه شاخ روی صورتشون دارند می‌گویند تک شاخ. تک شاخ‌ها توی باغ وحش‌ها یا توی کتابای علمی نیستند. اونا فقط توی رویا‌ها و کارتون‌ها زندگی می‌کنند و تازه شاخشون یه چیز بی مصرف نیست. بلکه یه شاخ جادوییه و کمترین کارش اینه که از توش رنگین کمون دربیاد؛ و بعد بهش یاد دادند چه جوری از شاخش استفاده کنه. اسب شاخ‌دار خیلی خیلی خوشحال بود که با اینکه شبیه اسب‌های دیگه نیست، ولی یه موجود رویایی منحصر به فرده.

با این حال دلش برای خونواده‌ اسب‌ها تنگ می‌شد. بخاطر همینم برگشت پیششون تا بهشون نشون بده با شاخش چیکار می‌تونه بکنه.

 

قصه شب کودکانه
✴✴ قصه شب برای کودکان ✴✴

 

۳. کلاغ مهربون

یک روز خانوم کلاغه از لونه‌اش اومد بیرون تا برای بچه‌هاش غذا پیدا کنه. همینجوری که داشت پرواز می‌کرد یک کرم رو دید که روی علف‌ها راه می‌رفت. خیلی خوشحال شد که یه غذای خوب برای جوجه کلاغ‌هاش پیدا کرده. رفت و کرم رو با نوکش از روی زمین بلند کرد. کرم کوچولو با ناراحتی به خانوم کلاغه گفت: “خانوم کلاغه، مادر من مریضه. اومدم براش غذا پیدا کنم. اگه براش غذا نبرم اون از گرسنگی می‌میره.

سنجابه هم که داشت از اونجا رد می‌شد به خانوم کلاغه گفت: “راست می‌گه. من مادرشو دیدم، طفلکی خیلی مریضه. لطفا بزار اون بره.

آقا لاک پشته که روی یک تکه سنگ در حال استراحت بود گفت: “خانوم کلاغه خودش مادره. من مطمئنم کرم کوچولو رو ول می‌کنه تا برگرده پیش مادرش و براش غذا ببره.

خانوم کلاغه از طرفی دلش برای کرم کوچولو می‌سوخت، از طرفی هم فکر بچه‌های گرسنه‌ خودش بود. کمی فکرد کرد و بعد کرم کوچولو رو روی زمین گذاشت. بعد هم رفت و از روی درخت یه برگ کند و آورد برای کرم کوچولو و بهش گفت: “بیا کرم کوچولو این برگو ببر برای مادرت. کرم کوچولو خیلی خوشحال شد و از خانوم کلاغه تشکر کرد و رفت پیش مادرش. خانوم کلاغه هم با دست خالی به خونه برگشت.

وقتی رسید به لونه، بچه کلاغ‌ها باهم گفتند: “مامان جون چی برامون غذا آوردی؟ خانوم کلاغه با ناراحتی نگاهشون کرد و گفت: “ببخشید بچه‌ها امشب نتونستم چیزی براتون پیدا کنم. فردا صبح زود میرم و براتون غذا میارم.” دوتا از جوجه کلاغ‌ها ناراحت شدند و با مادرشون قهر کردند. اما جوجه کلاغ سوم گفت: “عیبی نداره مامان جون. ما تا فردا صبح صبر می‌کنیم.”

نصفه شب شده بود، ولی جوجه کلاغ‌ها از گرسنگی خوابشون نمی‌برد. خانوم کلاغه که نگران بچه‌هاش بود از لونه بیرون اومد تا چیزی برای خوردن پیدا کنه. همینجوری که توی تاریکی شب پرواز می‌کرد، یهو یه نوری روی علف‌ها دید. جلوتر رفت و دید که کرم کوچولو داره روی علف‌ها راه میره. نگو که کرم کوچولو، کرم شب‌تاب بوده. کرم کوچولو تا خانوم کلاغه رو دید گفت: “چه خوب شد دیدمت خانوم کلاغه، داشتم دنبالت می‌گشتم. لطفا دنبال من بیا.”

خانوم کلاغه هم دنبال کرم کوچولو رفت تا به یه درخت بزرگ و سبز رسیدند. خانوم کلاغه خوب که نگاه کرد دید یه عالمه گردوی درشت سبز از درخت آویزونه. خیلی خوشحال شد. از کرم کوچولو تشکر کرد، یه گردوی بزرگ از درخت کند و به لونه اش رفت. جوجه کلاغ‌ها وقتی گردو رو دیدند خیلی ذوق کردند و دست زدند. یکی از جوجه کلاغ‌ها از مادرش پرسید: “این گردو رو از کجا پیدا کردی مامان؟” خانوم کلاغه هم همینطور که گردو رو بین بچه‌ها تقسیم می‌کرد، همه‌ داستان رو براشون تعریف کرد.

 

قصه شب برای کودکان
قصه برای شب کودکان ۸ساله

✴✴ قصه شب کودکانه ✴✴

 

۴. احسان خجالتی

احسان کوچولو بعضی روز‌ها با مامانش می‌رفت پارک، اما وقتی می‌رسیدند اونجا از کنار مامانش تکون نمی‌خورد و نمی‌رفت با بچه‌ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می‌گفت: پسرم برو با بچه‌ها بازی کن فایده‌ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست‌هاش یه لک قهوه‌ای بزرگ بود. اون همیشه فکر می‌کرد که اگه بقیه بچه‌ها دستش رو ببینند مسخره‌اش می‌کنند و به خاطر همین همیشه خجالت می‌کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال‌های خودش بازی کنه.

یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می‌کشم با بچه‌ها بازی کنم. آخه اگه برم پیششون اون‌ها من رو به خاطر لکی که روی دستم هست مسخره می‌کنند. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه‌ها مسخره‌ات می‌کنند؟ مگه تا حالا رفتی با بچه‌ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می‌ریم پیش بچه‌ها تا ببینی اون‌ها تو رو مسخره نمی‌کنند و دوست دارند که باهات بازی کنند.

روز بعد وقتی احسان و مامانش به پارک رسیدند باهم رفتن پیش بچه‌ها. مامان احسان به بچه‌هایی که داشتن با هم بازی می‌کردند سلام کرد و گفت: بچه‌ها این آقا احسان پسر منه و اومده که با شما بازی کنه. یکی از بچه‌ها که از بقیه بزرگ‌تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست. هر روز تو رو می‌دیدم که با مامانت میای پارک، اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی. حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه‌ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردند خونه.

وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه‌ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت. تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد و گفت: دیدی پسرم تو هم می‌تونی با بچه‌ها بازی کنی و هیچ کس مسخره‌ات نمی‌کنه. همه بچه‌ها با هم فرق‌هایی دارند، اما این باعث نمیشه که نتونند با هم دوست باشند و با هم دیگه بازی کنند.

از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست‌های تازه‌ای پیدا کرد که در کنار اون‌ها بهش خوش می‌گذشت و در کنار هم خوشحال بودند.

 

قصه برای شب کودکان 8ساله
قصه برای شب کودکان ۸ساله

✴✴ قصه شب کودکانه ✴✴

 

با مجموعه‌ای از قصه های کودکانه قدیمی زیبا و خواندنی همراه ستاره باشید.

 

۵. پری کوچولو

پری کوچولو دختری خوب و مهربان و با سلیقه بود که اتاق مرتّب و منظمی داشت. اتاقش صندلی خیلی خوشگلی داشت و گل‌های قشنگی روی میزش گذاشته بود. او کتاب‌هایش را منظّم می‌چید و لباس و کیف و کفش مدرسه‌اش را تمیز نگه می‌داشت و حتّی اسباب بازی‌هایش را تمیز و مرتّب نگه می‌داشت. پری کوچولو عروسک زیبایی داشت که خیلی آن را دوست داشت و همیشه با عروسکش صحبت می‌کرد. اگر کسی عروسکش را دست می‌زد ناراحت می‌شد و به او می‌گفت که عروسکم را خراب نکنی.

روزی دوستانش را به خانه دعوت کرد. آنان به اتاق پری کوچولو رفتند و شروع کردند به بازی کردن. مادر پری کوچولو برای دوستانش کیک پخته بود. به پری کوچولو گفت: بیا به من کمک کن میوه‌ها و کیک را به اتاقت ببریم تا از دوستانت پذیرایی کنی. پری کوچولو به مادرش کمک کرد کیک و میوه‌ها را به اتاق آورد و از دوستانش پذیرایی کرد. یکی از دوستان پری کوچولو گفت: پری عروسکت چقدر قشنگه. آن را بیاور بازی کنیم. پری گفت: مواظب باشید عروسکم خراب نشه، چون من به این عروسکم خیلی علاقه دارم. او همیشه با من صحبت می‌کند و خیلی مهربان است. او عروسک را از کمد برداشت و به دوستش داد.

ناگهان عروسک از دست دوستش افتاد و شکست. پری خیلی ناراحت و عصبانی شد و گفت: چرا این کار را کردی؟ من عروسک زیبایم را از دست دادم. پری شروع کرد به گریه کردن، دوستش خیلی خجالت کشید و از او معذرت خواهی کرد.

مادر پری به اتاق آمد و گفت: دخترم چرا گریه می‌کنی؟ پری مادرش را بغل کرد و گفت: مامان عروسک شیشه‌ای زیبایم شکست. من چه کار کنم؟ مادر پری گفت: دخترم! اشکالی ندارد. دوست تو که قصد بدی نداشت. تو نباید این قدر ناراحت باشی و با دوستت بد رفتار کنی. من برات یک عروسک دیگر می‌خرم. برو از دوستانت عذرخواهی کن، چون اون مهمان تو است. تو باید با دوستانت با مهربانی رفتار کنی. پری از دوستانش عذرخواهی کرد و گفت: مرا ببخشید! آخه من خیلی به این عروسکم وابسته بودم، بعد شروع کردند به خوردن میوه و کیک. دوستان پری بعد از مهمانی خداحافظی کردند و به خانه‌های خود رفتند.

آن دوست پری که عروسک را شکسته بود خیلی چهره اش نگران بود. وقتی به خانه رفت مادرش پرسید: دخترم! مهمانی به شما خوش گذشت یا نه؟ چرا ناراحتی؟ دختر شروع کرد به گریه کردن و گفت: مامان امروز مهمانی برای من خیلی غم‌انگیز بود، چون من یکی از بهترین عروسک‌های پری را شکستم. مادرش گفت: دخترم! نگران نباش، بلند شو با هم به بازار برویم. آن‌ها تمام مغازه‌های عروسک فروشی را نگاه کردند تا عروسکی مثل عروسک پری پیدا کنند. ناگهان دوست پری عروسکی شبیه عروسک پری دید و مادرش فورا آن عروسک را خرید و کادو کرد. آن گاه به طرف خانه پری رفتند.

وقتی به خانه پری رسیدند مادر پری از دیدن آن‌ها خیلی خوشحال شد و گفت: خوش آمدید! پری کادو را از دست دوستش گرفت و باز کرد و از دیدن آن عروسک خیلی خوشحال شد و گفت: خدایا! این عروسک مثل عروسک خودم زیبا و دلنشین است. دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی؟ پری از مادر دوستش تشکر کرد و گفت: خاله خیلی از شما ممنونم، شما خیلی خوب و مهربان هستید. من به عروسکم خیلی علاقه داشتم به خاطر همین آن روز رفتار خوبی با دوستانم نداشتم. امیدوارم دوستانم مرا ببخشند. آن وقت پری دوستش را بغل کرد و او را بوسید.

 

قصه کودکانه شب
قصه شب برای کودک ۶ ساله
✴✴ قصه شب برای کودکان ✴✴

 

۶. فیل و دوستانش

یک روز بچه فیل قصه ما در جنگل به راه افتاد تا برای خودش دوستی پیدا کند. اول از همه خانم میمون را روی درخت دید. ازش پرسید: “با من دوست میشی؟ “میمون جواب داد: “من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه روی شاخه‌ها تاب بازی کنه، تو خیلی بزرگی نمی‌تونی مثل من روی شاخه درخت‌ها تاب بخوری. ” فیل قصه ما، چون دوست نداشت ناامید بشه، به راه افتاد.

در وسط راه به آقای خرگوش رسید. از خرگوش هم خواست تا باهم دوست بشوند. اما خرگوش گفت: “من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه تو راه‌های زیر زمینی حرکت و بازی کنه، تو خیلی بزرگی، نمی‌تونی همبازی خوبی برای من باشی”. فیل تصمیم نداشت ناامید بشه پس به راه خودش ادامه داد و در مسیر قورباغه را دید. ازش پرسید: “با من دوست میشی؟ ” قورباغه گفت: “من عاشق بالا پائین پریدنم و دنبال دوستی مثل خودم هستم، چطور با تو دوست بشم؟ تو برای اینکه با من روی سبزه‌ها بالا پائین بپری خیلی بزرگی.”

فیل دوباره به مسیر ادامه داد تا به روباه رسید. از روباه پرسید: “با من دوست میشی؟” روباه گفت: “ببخشید، ولی تو خیلی بزرگی.” آخر سر فیل که دید کسی با او دوست نمی‌شود ناراحت و خسته به خانه برگشت.

چند روز گذشت. یک روز فیل دید که همه‌ حیوانات با ترس و لرز به هر طرف فرار می‌کنند. فیل از آن‌ها پرسید: “چی شده، چرا همه حیوانات فرار می‌کنند؟ خرگوش گفت: آقای ببر گرسنه‌اش شده و اومده تا شکار کنه؛ فیل فکر کرد چکار می‌تونه بکنه که حیوان‌ها را نجات بده؟

پس به داخل جنگل رفت و به ببر گفت: “لطفا حیوانات جنگل را نخور؟ ” ببر به فیل گفت: “تو دخالت نکن، آن‌ها غذای من هستند.” بخاطر همین فیل مجبور شد یک لگد خیلی محکم به ببر بزند تا به او درسی بدهد. ببر هم از ترسش دوید، فرار کرد و از جنگل رفت. فیل رفت و به همه‌ حیوان‌ها گفت که می‌توانند به داخل جنگل برگردند. همه حیوانات از او تشکر کردند و به او گفتند که به نظرشان فیل با اینکه خیلی بزرگ است، اما می‌تواند دوست خیلی خوبی برای آن‌ها باشد و به خاطر رفتار زشت گذشته خود از او عذرخواهی کردند.

 

قصه شب برای کودکان
قصه شب برای کودک ۶ ساله
✴✴ قصه شب برای کودکان ✴✴

 

۷. پلیس جنگل

اردک‌ها هر وقت دلشون می‌خواست می‌پریدند توی آب برکه و آب رو کثیف و گل آلود می‌کردند و به حق بقیه‌ حیوونا که می‌خواستند آب بخورند اهمیت نمی‌دادند. زرافه‌ مغرور که به خاطر قد بلندش می‌تونست برگ‌های بالای درختارو بخوره بار‌ها و بار‌ها خونه‌ پرنده‌هایی که روی شاخه‌های درختا بودند رو خراب می‌کرد و فرار می‌کرد.

روباه پیر، با کلک زدن چندین بار سر حیوونای بیچاره کلاه گذاشته بود و غذاهاشونو خورده بود. میمون بازیگوش هم هر وقت می‌رفت بالای درخت موز چند تا موز می‌خورد و پوستشونو توی راه پرت می‌کرد و با همین کارش باعث می‌شد بعضی از حیوونا در حال دویدن زمین بخورند.

خلاصه مدتی بود که جنگل سبز شلوغ شده بود و بی انضباطی همه جا رو پر کرده بود. تقریبا همه‌ حیوونای جنگل از این وضعیت خسته شده بودند. اینجوری جنگل دیگه جای زندگی نبود. حیوونا فهمیده بودن که باید برای بازگشتن آسایش و آرامش به جنگل یه تصمیمی بگیرن اونا با هم تصمیم گرفتن برای جنگل یه کلانتری بسازن، اما کلانتری بدون پلیسه نمی‌شه! حالا چه کسی باید پلیس جنگل بشه؟

چاره‌ کار رای‌گیری بود. ده تا از حیوونا داوطلب شدن تا پلیس جنگل باشند. رای‌گیری شروع شد و بعد از دو ساعت نتایج اون اعلام شد:

مار خالخالی
یوزپلنگ تیزپا
کلاغ راستگو

اشکال این رای‌گیری این بود که به جای یه نفر، سه نفر انتخاب شده بودند، چون هر سه نفرشون به اندازه‌ مساوی رأی آورده بودند از طرفی، هر سه نفرشون برای پلیس بودن مناسب بودند. اما حیونا اصرار داشتند بین این سه نفر یکی رو انتخاب کنند و می‌خواستند دوباره برای رای‌گیری آماده شوند که یه دفعه صدای جیغ خرگوشه حواس همه رو پرت کرد. آخه یه حیوون بدجنس که نقاب به صورتش زده بود تا کسی اونو نشناسه کیف پول خرگوشه رو برداشت و پا به فرار گذاشت.

خرگوشه داد می‌زد: آی دزد، دزد کمکم کنید، دزد همه‌ پولامو برد، بدبخت شدم. یوزپلنگ با شنیدن صدای خرگوشه دوید دنبال دزده تا بالاخره کنار برکه اونو دستگیر کرد. مار خالخالی خیلی سریع رسید و مثل یه طناب محکم اون حیوون بدجنس رو به درخت بست و جلوی فرار کردنشو گرفت. کلاغه خبر دستگیر شدن دزد رو به حیونای جنگل رسوند و همه‌ حیوونارو برد کنار برکه.

نقاب رو که از چهره‌ اون برداشتند دیدن کسی نیست جز سنجاب قهوه‌ای که دوست صمیمی خرگوشه است. قضیه این بود که سنجاب قهوه‌ای و خرگوشه نقشه کشیده بودند تا به حیونای جنگل نشون بدن که این سه نفر می‌تونند با همدیگه یک کارگاه پلیسی تشکیل بدهند و هر سه نفرشون پلیسای جنگل باشند. همه از این فکر خوب خوششون اومد و کلانتری جنگل رو به سه پلیس تازه کار تحویل دادند.

 

قصه کودکانه شب
قصه برای شب کودکان ۹ساله
✴✴ قصه شب برای کودکان ✴✴

 

۸. موش کوچولو

یه روزی روزگاری یه موش کوچولو بود که با خونواده‌اش توی یه دشت بزرگ و سرسبز زندگی می‌کردند. موش کوچولو ده تا خواهر و برادر دیگه هم داشت و با مامان موشه و بابا موشه خوشحال و راضی زندگی می‌کردند. اما موش کوچولو یه مشکل کوچیک داشت، اونم این بود که شب‌ها به موقع نمی‌خوابید. تا دیروقت بیدار موند. بخاطر همینم صبح‌ها نمی‌تونست مثل خواهر و برادرهاش به موقع بیدار بشه.

موش کوچولو تازه لنگ ظهر از خواب بیدار می‌شد و خواهر برادراش که از صبح توی دشت کلی بازی و شادی کرده بودند دیگه خسته بودند و با موش کوچولو به بازی نمیومدند. واسه همینم موش کوچولو تنها می‌موند و حوصله‌ش سر میرفت. هرچی مامان موشه و بابا موشه بهش می‌گفتند به موقع مثل خواهر و برادراش بگیره بخوابه گوش نمی‌داد.

آخر یه روز موش کوچولو گفت: اصلا من نمی‌خوام با شما زندگی کنم، می‌خوام برم با خانوم جغده زندگی کنم و شب‌ها تا صبح بیدار بمونم. هرچی خونواده‌ش ازش خواستن اینکارو نکنه و بهش گفتن کارش اشتباهه قبول نکرد. وسایلشو جمع کرد و رفت پیش خانوم جغده.

خانوم جغده می‌دونست که قضیه چیه، چون مامان موشی زودتر اومده بود و باهاش صحبت کرده بود. بخاطر همینم گفت: “باشه این یک شب رو اجازه میدم پیش من بمونی، ولی یادت باشه تا صبح نباید بخوابی.” نزدیکای نصفه شب بود که موش کوچولو گرسنه‌اش شد. گفت: خانوم جغده من گرسنمه، غذا می‌خوام. ولی خانوم جغده گفت: “نه، ما اینجا تا نصفه شب هیچی نمی‌خوریم.”

موش کوچولو گفت: “ولی من موشم عادت دارم سرشب غذا بخورم.” خانوم جغده گفت: “ولی تو اومدی که با ما زندگی کنی پس باید مثل ما غذا بخوری، تازه باید کل روز رو هم بخوابی.”

موش کوچولو که هم گرسنه‌اش شده بود هم دلش برای پدر و مادر و خواهر برادراش تنگ شده بود گفت: “من نمی‌خوام جغد باشم، می‌خوام موش باشم.” بعدم برگشت پیش خونواده‌اش و ازشون معذرت خواهی کرد و قول داد دیگه شب‌ها زود بخوابه.

 

قصه کودکانه شب
قصه برای شب کودکان ۸ساله
 
✴✴ قصه شب کودکانه ✴✴

 

۹. مامان بزغاله

یه روز خانم بزه یه سبد خرید و اون رو به سقف خونه آویزون کرد و بزغاله‌هاشو صدا کرد. بهشون گفت: اگر من خونه نبودمو، آقا گرگه اومد سریع بپرید تو سبد و بندِ طناب رو بکشید. همه بزغاله‌ها هم یاد گرفتند و به مامانشون قول دادند که وقتی آقا گرگه رسید، کاری که مامان بزی گفته بود رو سریع انجام بدهند.

گذشت و گذشت تا یه روز خانم بزه بچه‌هاشو صدا کرد و بهشون گفت: بچه‌ها من باید برم، ولی زود برمی‌گردم و براتون آش می‌پزم. به دونه دونه بچه‌هاش یه کاری رو سپرد و بهشون گفت: شما خونه رو تمیز کنین، این ظرفا رو هم بشورین تا من بیام. مواظب همدیگه هم باشین. مامان بزی رفت و بچه‌ها مشغول بازی شدند. ولی متاسفانه حواسشون پرت شده بود و در خونه باز موند بود.

آقا گرگه دید در بازه و مامان بزی هم نیست. پس آروم وارد خونه شد و اومد و اومد تا رسید به بچه‌ها. بچه‌ها تا آقا گرگه رو دیدن سریع پریدن تو سبد و طناب رو کشیدند. بعد هم به آقا گرگه گفتند اگر می‌خواهی ما از توی سبد بیرون بیایم باید خونه رو تمیز کنی و برای ما آش خوشمزه بپزی تا ما بیرون بیایم. آقا گرگه هم مجبور شد تمام خونه رو تمیز کنه و آش رو بار بذاره، اما دیگه انقدر خسته شده بود که روی تخت افتاد و منتظر ماند تا بزغاله‌ها پائین بیان.

در همین وقت مامان بزه از راه رسید و آقا گرگه رو از خونه بیرون کرد. اونوقت با بزغاله‌ها نشستند و آش‌شون رو خوردند. اما خانم بزه دلش برای آقا گرگه سوخت و کمی آش هم برای او بیرون در گذاشت و گرگ گرسنه هم با خوردن آش خوشحال شد.

 

داستان شب کودکانه
قصه شب برای کودک ۶ ساله

✴✴ قصه شب کودکانه ✴✴

۱۰. سنگ متحرک و کرم باهوش

یک روز دو بچه در یک جوی آب بازی می‌کردند. وقتی بیرون آمدند، خیلی سردشان بود، اما یکی از آن‌ها یک جای نرم و خزه‌دار را زیر نور خورشید دید. او گفت: «بیا برویم آنجا بنشینیم، زیر آفتاب گرم خواهد بود.»
بچه‌ها روی خزه‌ها دراز کشیدند و خیلی زود به خواب رفتند. همانطور که روز می‌گذشت، سنگ به سمت بالا می‌رفت تا آنها را نزدیک به خورشید و گرم نگه دارد. بچه ها آنقدر راحت بودند که خوابیدند.

به وقت شام، خانواده بچه‌ها همه جا را جستجو کردند اما نتوانستند آنها را پیدا کنند. سپس کایوت زمین را بو کرد، رد بچه ها را دنبال کرد و گفت: “آنها باید بالای این سنگ جدید باشند.”
آنتلوپ بهترین جامپر بود و خانواده از او خواستند بچه ها را بیاورد، اما او فقط توانست به یک راه کوتاه به بالای صخره برسد. خرس گریزلی بهترین کوهنورد بود، بنابراین از او خواستند بچه‌ها را بیاورد، اما او فقط توانست کمی بالاتر از آنتلوپ برسد.

همه حیوانات امتحان کردند – خرگوش جک، راکون، حتی شیر کوهی، اما هیچ کدام نتوانست به بچه‌ها برسد. کرم اینچور گفت: “بگذار امتحان کنم” و همه حیوانات خندیدند.
آنها گفتند: “شما خیلی کوچک هستید.” “چطور تونستی کاری رو که ما نمیتونستیم انجام بدی؟” اما خانواده بچه ها از او خواستند تلاش کند.

آهسته آهسته کرم اینچ از نقاطی گذشت که حیوانات دیگر به آن رسیده بودند. بالاخره به قله رسید و بچه ها را با خزیدن روی صورتشان بیدار کرد و به پایین کوه هدایت کرد.
بنابراین همیشه باید دانست که کوچک بودن نشان از توانایی کم نیست.

 

قصه شب کودکانه
قصه برای شب کودکان ۹ساله

✴✴ قصه شب برای کودکان ✴✴

 

۱۱. قصه شب کودکانه تمیزی چه خوبه!

یک روز کلاغ کوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود که یک‌دفعه دید کلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یک درخت دیگر نشسته است. کلاغ کوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:« آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی کلاغ‌ها و پرهامو مرتب و کوتاه کنه. مامانم چندبار گفت: خال‌خالی، بیا پنجه‌هاتو تمیز کنم، اما من‌که داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌کردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»
کلاغ کوچولو گفت:« لابد برای همینه که دُمتم تمیز نکردی؟» خال‌خالی با تعجب پرسید؟«دُممو تو از کجا دیدی؟!» کلاغ کوچولو خندید و جواب داد: « آخه از اون روز که افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!» خال‌خالی که خیلی ناراحت بود شروع کرد با نوکش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» کلاغ کوچولو گفت: «لابد حمومم نکردی!» خال‌خالی گفت: «اونم یادم رفت!»
« تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می‌مونم!»
درهمین موقع خانم کلاغه که مربی مهدکودک کلاغ‌ها بود پر زد و آمد کنار آن‌ها نشست. نگاهی به خال‌خالی کرد و پرسید:« خب جوجه‌های من چرا این‌جا نشستین، مگه نمی‌خواین بشینین روی درخت مهدکودک تا درسمون رو شروع کنیم؟» کلاغ کوچولو گفت: « آخه…آخه…» بعد سرش را پایین انداخت. خانم کلاغه که متوجه موضوع شده بود، گفت: «می‌خواستم در مورد بهداشت براتون صحبت کنم… تو خال‌خالی می‌دونی ما کلاغ‌ها چه‌جوری باید تمیز باشیم؟»
خال‌خالی جواب داد:«بله خانم کلاغه، باید حموم کنیم، ناخن پنجه‌هامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز کنیم، عین آدما که مسواک می‌زنن، پرهامونو مرتب و کوتاه کنیم.»
کلاغ کوچولو دنباله‌ی حرف خال خالی رو گرفت و گفت:«مثله آدما که موهاشونو کوتاه می‌کنن و شونه می‌زنن.»
خانم کلاغه گفت:«آفرین آفرین… خوشحالم که همه چی رو بلدی… پس من می‌رم به کلاغای دیگه یاد بدم.»
همین‌که خانم کلاغه خواست پرواز کند و برود، کلاغ کوچولو گفت:«صبر کنین خانم کلاغه. منم میام،»…خال‌خالی هم گفت:«منم میام… اما …» خانم کلاغه پرسید:« اما چی؟» خال‌خالی خندید و جواب داد: «بعد از اینکه همه‌ی اون چیزایی که گفتم، خودم انجام دادم!…»
خانم کلاغه خندید و با بالش سرخال خالی رو نوازش کرد و گفت:«پس زود باش که همه‌ی جوجه کلاغ‌ها منتظرن!»
خال‌خالی به سرعت پری زد و رفت تا خودشو تمیز بکنه، صدای قارقارش به گوش می‌رسید که می‌گفت:  « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می‌مونم!»

 

قصه کلاغ کثیف
قصه کودکانه شب

✴✴ قصه شب برای کودکان ✴✴

 

۱۲. قصه شبانه کودکانه سنگ کوچولو

یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد ميشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی ديگر. سنگ کوچولو خيلي غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده ميشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.

یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک براي خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه ديگر توی آن کوچه ی پرسروصدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد .

روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های ديگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.

یک روز تعدادی پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آن ها می خواستند بدانند به چه دلیل سنگ های کف رودخانه صاف هستند. یکی از آن ها سنگ کوچولوی قصه ی ما را مشاهده کرد. آنرا برداشت و به منزل برد. آنرا رنگ زد و برایش صورت و زلف و لباس کشید. سنگ کوچولو به صورت یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که اکنون شکل جدیدی  پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مامان از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آنرا به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. اکنون سنگ کوچولوی داستان ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و ديگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به بین کوچه نیست. پسری هم که او را به صورت عروسک درآورده، هرروز نگاهش ميکند و او را خيلي دوست دارد.

قصه سنگ کوچولو
قصه شبانه برای کودکان ۹ ساله

✴✴ قصه شب برای کودکان ✴✴

 

۱۳. قصه شیرین شبانه پولک طلا و قورقوری

پولک طلا کمی فکر کرد و با خوش‌حالی به قورقوری گفت: «من این رو نمی‌دونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»
یکی بود یکی نبود. در یک برکه پر از آب، یه ماهی کوچولو بود به اسم پولک طلا که همراه خانواده‌اش زندگی می‌کرد. او، دوستان زیادی داشت و هر روز در برکه، با آن‌ها بازی می‌کرد.
یک روزکه پولک طلا، برای بازی راهی شد، صدای دوستش، قورقوری را از بیرون آب شنید و با تعجب رفت روی آب. او، تا به حال، قورقوری را بیرون آب ندیده بود. با تعجب از او پرسید: «اون‌جا چه کار می‌کنی؟ مواظب باش بیرون آب خفه نشی!»
قورقوری با لبخند گفت: «نگران من نباش. من بیرون آب هم می‌تونم نفس بکشم.»
پولک طلا با تعجب گفت: «مگه می‌شه؟ پس حتما دیگه نمی‌تونی بیای توی برکه.» پولک طلا ناراحت شد و با غصه ادامه داد: «اگه دیگه نتونی بیای، من دلم برات تنگ می‌شه. آخه دیگه نمی‌تونیم با هم بازی کنیم.»
قورقوری گفت: «نه، این‌طوری نیست. من باز هم می‌تونم بیام توی برکه و بازی کنیم. امروز می‌خواستم کمی آفتاب بخورم و دوستای خارج از برکه رو هم ببینم. این‌جا هم می‌تونم نفس بکشم، چون ما قورباغه‌ها، می‌تونیم هم در آب نفس بکشیم، هم بیرون آب؛ یعنی دو جا زندگی می‌کنیم.»
پولک طلا کمی فکر کرد و با خوش‌حالی به قورقوری گفت: «من این رو نمی‌دونستم. ممنونم که به من گفتی. من، امروز، از تو یه چیز جدید یاد گرفتم.»
پولک طلا و قورقوری شروع کردند به خندیدن.

پولک طلا و قورقوری
قصه شبانه برای کودکان ۸ ساله

✴✴ قصه شب برای کودکان ✴✴

 

۱۴. قصه شب کودکانه تمساح حریص

در نزدیکی دهکده ای، یک برکه ای وجود داشت که در آن یک تمساح حریص زندگی می کرد، روزی یک پسر کوچک را در نزدیکی برکه دید که مقداری گوشت در دستانش داشت. تمساح تصمیم گرفت هم پسرک را بخورد و هم گوشتی که در دستانش بود.
بنابراین با لحنی آرام و فریبنده به پسر کوچولو گفت: ” اوه پسر کوچولو!  گوشت را به من می دهید من بسیار گرسنه هستم.”

پسر کوچولو گفت: اوه نه شما مرا خواهید خورد.
تمساح گفت: قول می دهم، شما را نخورم.

پسر کوچولو نزدیک تمساح رفت تا گوشت را به او بدهد اما تمساح با زیرکی بازوی پسرک را در دهانش گرفت.

یک خرگوش که در آن نزدیکی بود ماجرا را دید و خواست به پسر کمک کند، بنابراین به نزدیکی آنها رفت و تمساح وقتی خرگوش را دید پیش خود فکر کرد که بهتر است اول خرگوش را بخورد و بعد سراغ پسر بچه برود بنابراین بازوی پسر بچه را رها کرد و پس از آن، پسر بچه و خرگوش به سرعت فرار کردند و تمساح حیله گر به خواسته اش نرسید.

 

تمساح حریص
قصه شبانه برای کودکان ۷ ساله

 

شعر لالایی

دیگه شب شد لالا
به قربون دو چشمونت
لالا کن لالا
دلم می‌خواد که تو خواب ناز بری نازنین
شب چراغون خدا رو تو آسمون ببینی
دیگه شب شد لالا
به قربون دو چشمونت
لالا کن لالا
شب بخیر.

 

سخن آخر

در این مطلب چند قصه شب برای کودکان، مانند قصه پری کوچولو، فیل و دوستاش و … آورده شد. شما می‌توانید در این رابطه از مقاله‌های «۵ داستان آموزنده کودکانه با موضوعات جذاب برای کودکان» و «سه قصه برای خواب در سنین مختلف» نیز کمک بگیرید. امیدواریم از این داستان‌ها لذت برده باشید. لطفا نظر خود را درباره این قصه‌های کودکانه، در بخش “نظرات و پرسش‌ها” با ما و دیگر مخاطبان ستاره در میان بگذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

  • بسیار عالی
    لطفاً نسخه صوتی از داستان ها بگذارید

  • بدون نام

    خیلی جالب و جذابه لطفا داستان ها و لالایی های جدیدی تو سایت قرار بدین

  • طاهره زارعی

    با تشکر از بهترین قصه هاتون عالی بودن و خیلی آموزنده پیشنهاد میکنم حتما بخونید برای بچه های گلتون

  • خیلی خوبه.و احساس خیلی,بهتریه که دخترت با,شنیدن این قصه ها شب دنیای تصوری,قشنگی رو تو خواب,برای,خودش,بسازه.

  • پرینازکریمی

    عالی بود ولی لالایش قشنگ نبود

  • واقعا ممنونم هرشب برای دخترام قصه میگم و از سایت شما هم کمک میگیرم..وقتی دستشونو میگیرم و قصه رو براشون میخونم احساس خوشبختی میکنم

  • داستان ها بسیار عالی بودنند ولی یه خواهشی داشتم که اگه میشه این قصه هارو توی این کانال ها هم پخش کنید تا دوستان من هم ببینن کانال پویا کانال جم جونیور کانال پرشیا جونیور هدهد جم کیدس من ممنونتون میشم ممنون راستی من ایمیل ندارم متاستفانه

  • بدون نام

    احسنت عالی بود

  • آفرین به شما،
    عالی بود.
    از این قصه ها باز هم بزارین

  • بدون نام

    عالی

  • عالی بود عالی

  • بدون نام

    سلام خیلی خیلی ممنون عالی بود

  • بدون نام

    درود عالی بود

  • بدون نام

    خيلي جالب بود براي بچه هام ممنون ازتون

  • عالی بود

  • بدون نام

    عالیه ممنونم ازتون

  • عالي

  • بدون نام

    قصه های اموزنده وجالبی برای کودکم بود.سپاسگزار

    • عالی بود من دوست داشتم فقد لالاییش بی معنی بود

نظر خود را بنویسید