داستان شیرین و فرهاد روایتی از یک عشق یکطرفه و نافرجام است که در منظومه خسرو و شیرین نظامی گنجوی آمده است. خلاصه این داستان با زبانی ساده و امروزی را میخوانید.
آیا تا کنون داستان شیرین و فرهاد را خوانده یا شنیدهاید؟ داستان عشق شیرین و فرهاد برای نخستین بار در کتاب خسرو و شیرین از مجموعه دفاتر شعر نظامی گنجوی آمده و مانند شعر لیلی و مجنون داستان عشقی زیبا و دلنشین است. اگر دوست دارید این داستان را به طور کامل بخوانید، ادامه متن را از دست ندهید.
خلاصهای از داستان شیرین و فرهاد
در میانه داستان عشق خسرو و شیرین چنین روایت میشود که شیرین، شاهزاده ارمنی، مرتبا هوس نوشیدن شیر میکرد و گله گوسفندان از قصر محل زندگی شیرین دور بود. خدمتکاران برای آوردن شیر باید راهی دراز را میپیمودند و شیرین دوست نداشت آنها را به زحمت بیندازد. همچنین به خاطر طولانی بودن مسیر، شیر تازه در راه طولانی کهنه میشد.
وقتی شاپور متوجه این مسأله شد، فرهاد را به او معرفی کرد و گفت او استاد سنگتراشی است و در این کار مهارت بسیاری دارد. او میتواند از کوهستان محل نگهداری گوسفندان تا قصر شیرین جویی در دل سنگ بکند تا شیر دوشیده شده در آن روان شود و مستقیما به کاخ شیرین برسد.
شاپور فرهاد را یافت و او به دستور شیرین، کار کندن کوه را آغاز کرد. روزی شیرین تصمیم گرفت برای تماشا کردن کار فرهاد به کوهستان برود. وقتی کار فرهاد را دید، او را تحسین کرد و چند گوهر شبچراغ گرانقیمت که در گردنبند خود داشت، به فرهاد کوهکن بخشید و به او گفت فعلا این جواهرات را بگیر تا بعد دستمزد تو را به طور کامل پرداخت نمایم. فرهاد جواهرات را گرفت و تشکر کرد و آنها را در پای شیرین نثار کرد.
از همان موقع عشق شیرین در دل فرهاد خانه کرد. او از آنجا به دشت رفت و از عشق شیرین نالهها میکرد؛ در حالی که کاری از دست او ساخته نبود و جرأت نداشت عشق خود را به شاهزاده ابراز کند. او آن قدر در غم دوری شیرین دچار رنج بود که از مردم کناره گرفت و به تنهایی در کوه ماند.
آن قدر این ماجرا پر سوز و گداز بود که همه مردم از این عشق آگاهی یافتند؛ از جمله خسرو که عاشق شیرین بود و شیرین نیز به او عشق میورزید. خسرو از شنیدن این خبر برآشفت و تعدادی از نزدیکان خود را فراخواند و درباره کار فرهاد با آنها به مشورت نشست و گفت: «نمیتوانم فرهاد را به همین صورت رها کنم و اگر هم او را بکشم، بی گناهی را از میان بردهام. به من بگویید چه کنم؟ چون نمیتوانم کسی را که عاشق شیرین است، تحمل کنم.»
بزرگان به خسرو گفتند: «پادشاها! بهتر است او را به طمع بیندازی و به او پول و مال فراوانی پیشنهاد کنی تا دست از عشق شیرین بردارد. اگر پذیرفت که چه بهتر. وگرنه باید او را به کندن کوهها مشغول کنی تا یا از فکر شیرین بیرون بیاید و یا عمرش در این کار هدر شود و به مراد خود نرسد.»

به دستور خسرو به فرهاد امان دادند و او را از کوه به قصر آوردند و خسرو به او هدیههای گران بهایی به او بخشید. وقتی فرهاد به قصر رسید، خسرو با او به مناظره نشست. هر چه خسرو از فرهاد میپرسید، او با عشقی که به شیرین داشت، به خسرو پاسخهای محکم میداد و با تکیه به عشق شیرین که در دلش بود، ابدا به خودش ترس راه نمیداد. خسرو به فرهاد پیشنهاد کرد که محبت شیرین را از دلش بیرون کند؛ اما فرهاد نپذیرفت و حتی در مقابل پیشنهاد پول و طلا نیز حاضر به فراموش کردن شیرین نشد.
به همین دلیل خسرو به او دستور داد که راهی در میان کوه بسازد تا رفت و آمد او و اطرافیانش به کوهستان راحتتر باشد. فرهاد پذیرفت و به خسرو گفت این کار را میکنم تا تو ای پادشاه از من راضی شوی و دل از عشق شیرین بشویی. خسرو خشمگین شد و خواست سر فرهاد را از تنش جدا کند؛ ولی از آنجا که از قبل به او امان داده بود، چیزی نگفت و فرهاد را راهی کوه کرد.
فرهاد به فرمان خسرو به کوه بیستون رفت که از سنگهای سخت خارا بود؛ اما به عشق شیرین سختی کار را به جان میخرید. فرهاد شکل صورت شیرین را هنرمندانه بر صخره کوه کندهکاری کرد و سپس شکل خسرو پرویز و اسبش، شبدیز را نیز بر کوه کَند.
فرهاد در هنگام کندن کوه همیشه به معشوقش شیرین میاندیشید و با این فکر خون در دلش موج میزد. گاهی گریه میکرد و گاهی از دور به سوی قصر شیرین نگاه میکرد و پیش خود میگفت: «ای معشوق بی وفای من! اکنون که من این کوه محکم و سخت را به عشق تو میکنم، تو در کنار معشوقت، خسرو، آرام گرفتهای و به یاد غریبی چون من نیستی و خوش و خرم در جشنها و بزمها شرکت میکنی. در حالی که من جان خودم را فدای تو میکنم و خودم را میان این سنگها و صخرهها زندانی کردهام.
روزی شیرین که در حال شوخی کردن با اطرافیانش بود، به آنان گفت: «حالا که فرهاد به عشق من مشغول کندن کوه است، خوب است بروم و کار او را از نزدیک تماشا کنم.» سوار بر اسب خود شد و به همراه هدایایی به کوه بیستون رفت. فرهاد که باورش نمیشد شیرین به کوه آمده باشد، از دیدن او بسیار خوشحال شد و در حالی که زبانش بند آمده بود، به سوی شیرین شتافت و به او خوشآمد گفت. شیرین احوال او را پرسید و فرهاد که از عشق او جانش به لب آمده بود، پاسخ او را با محبت و علاقه داد و سپس به او گفت: «من عاشق تو هستم ولی تو به من اهمیتی نمیدهی. خواهش میکنم قدری بمان تا تو را نگاه کنم. اگر تو هم به من علاقهمند شوی، دیگر شاه نمیتواند ادعا کند که تو عاشق او هستی.»
وقتی شیرین خواست که بازگردد، اسبش زمین خورد و دیگر نتوانست از زمین بلند شود. فرهاد اسب را، در حالی که شیرین هنوز بر آن سوار بود، از زمین بلند کرد و بر گردن خود گرفت و از کوه پایین رفت.
به خسرو خبر رساندند که شیرین به دیدن فرهاد آمده بود و چنین اتفاقاتی روی داد و از آن لحظه به بعد فرهاد چنان شاد شده و با انگیزه کار میکند که به زودی کندن کوه بیستون را تمام خواهد کرد. نظامی گنجوی این واقعه را بدین شرح توصیف میکند:
✰☆✰
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را
در آمد زور دستش را شکوهی
به هر زخمی ز پای افکند کوهی
از آن ساعت نشاطی در گرفته است
ز سنگ آیین سختی بر گفته است
بدان آهن که او سنگ آزمون کرد
تواند بیستون را بیستون کرد
✰☆✰
خسرو با بزرگان مشورت کرد و از آنان راه چاره خواست. آنان گفتند باید شخصی را به کوه بفرستی تا به فرهاد خبر مرگ شیرین را بدهد. آنها مردی بدنهاد را تعلیم دادند.
✰☆✰
چنین گفتند پیران خردمند
که گر خواهی که آسان گردد این مجد
فرو کن قاصدی را کز سر راه
بدو گوید که شیرین مرد ناگاه
✰☆✰
او به کوه رفت و به دروغ خبر مرگ شیرین را به فرهاد داد. فرهاد غمگین شد و در دم جان باخت. تیشه و سنان فرهاد که در دستانش بود و با آن کار میکرد نیز بر زمین نمناک افتاد و به نهال اناری بدل شد که میوه آن داروی بسیاری از دردهاست.
✰☆✰
سوی فرهاد رفت آن سنگدل مرد
زبان بگشاد و خود را تنگدل کرد
که ای نادان غافل در چکاری
چرا عمری به غفلت میگذاری
بگفتا بر نشاط نام یاری
کنم زینسان که بینی دستکاری
چه یار آن یار کو شیرین زبانست
مرا صد بار شیرینتر ز جانست
چو مرد ترش روی تلخ گفتار
دم شیرین ز شیرین دید در کار
بر آورد از سر حسرت یکی باد
که شیرین مرد و آگه نیست فرهاد…
✰☆✰
شیرین از شنیدن مرگ فرهاد غمگین شد. سپس خسرو از روی طعنه و طنز نامهای برای شیرین فرستاد و مرگ فرهاد را به او تسلیت گفت. وقتی شیرین نامه معشوقش خسرو را دید، بسیار خوشحال شد و بر نامه بوسهها زد؛ ولی وقتی نامه را باز کرد و طعنههای گزنده او را در نامه خواند، غمگین شد؛ اما از آنجا که دختر هوشیاری بود، چیزی نگفت و جوابی نفرستاد.
** تا اینجای داستان شیرین و خسرو، مربوط به حضور فرهاد بود و از این پس داستان عشق شیرین و خسرو ادامه مییابد.

سخن آخر
داستان خسرو و شیرین نظامی، روایت عشق خسرو پرویز، پادشاه خودکامه ساسانی، با شیرین، شاهزاده ارمنی، است که در دو کتاب خسرو و شیرین نظامی و شاهنامه فردوسی آمده است. فردوسی در کتاب خود به طور سربسته به این عشق پرداخته است. از نظر او شیرین زنی بدنام است که خسرو پرویز با افتادن در دام عشق او خود را نیز به بدنامی میکشاند.
در مقابل، نظامی گنجوی داستان عشقی پرشور را از این دو دلداده روایت میکند؛ اما در این میان داستان عشق فرهاد به شیرین یک داستان فرعی و در واقع عشقی یک طرفه است. عشقی نافرجام که نهایتا به مرگ او میانجامد.
دیدگاه شما نسبت به چنین عشقی چیست؟ لطفا نظر خود را در مورد خلاصه داستان شیرین و فرهاد در بخش «ارسال نظر» با ما و سایر خوانندگان ستاره در میان بگذارید.پیشنهاد میکنیم داستان لیلی و مجنون را نیز بخوانید و از خواندن مجموعه زیبای شعر لیلی و مجنون لذت ببرید.
بیچاره فرهاد 🖤
بابا عشق فقط تو قصه هاس
خوب بود
فرهاد بیچاره اصلا چرا این داستانا همشون پایانشون تلخ واقعین دیگه نه؟
فردوسی راس میگه باهاش موافقم
فرهاد دیوونه بود که نتونست از این دل بکنه
فرهاد عشق واقعی را درک کرده بود که نمیتوانست دل بکند نه مثل عشق های امروزی
به نظر من شیرین و خسرو به فرهاد ظلم کردند و هردو باعث مرگ اون شدند و قاتلن و من شخصا با فردوسی موافقم
عشق یک طرفه جز اینکه جان و مال و زندگی انسان را نابود می کند هیچ ثمری ندارد و حتی اگر هم منجر به ازدواج شود نهایتا به جدایی خواهد انجامید. مانند زندگی من
با درود و تشکر از شما
بهتر بود جهت غنای بیشتر مطلب، اشعار زیبایی از حاضر جوابی فرهاد را در برابر خسرو مینوشتید.بازم ممنون از مطلب و توجه شما به فرهنگ ایران زمین.
🙁
بهنظرمناینطورعشقهاوجودداردمنخودعاشقهستمکسیکهبهاوعلاقهدارمنیزادعایعاشقیمیکند
سلام خسته نباشید خیلی ممنون بابت نوشتن این مقاله
شیرین و فرهاد و خسرو هر سه شون ظالم هستن
شیرین به فرهاد ظلم میکرد و با اینکه میدونست فرهاد عاشقشه به رو خودش نمیاورد و عین خیالشم نبود شیرین گناه خیلی بزرگی در حق فرهاد میکرد
خسرو به فرهاد ظلم کرد و اونو کشت خسرو نباید اینکار رو میکرد اكه شیرین واقعا خسرو رو دوس داشت هیچ وقت اونو ول نمیکرد
فرهاد به خودش ظلم میکرد و با اینکه می دونست شیرین یکی دیكه رو دوس داره باز عاشقش شد حتی اگه واقعا ناخداگاه عاشقش شده بود باید جلو خودشو میگرفت تا بیشتر از این عاشقش نشه و اونو فراموش کنه
مشخصه خیلی از عشق نمیدونی ک میگی باید جلوی خودشو میگرفت :))
زندگی بدون عشق بی معناست کسی که عشق نداشته باشه مرده متحرکه
خدایا همه عاشقا رو به بهم برسون.الهی آمین
خداازدهنتبشنوه
انقد عشق عشق نکنین بگیرین بخوابین
هرکس سنگ اندازی میکرد به فرهاد کوه اندازی کردن
در تمام داستان های عاشقانه اکثرا عشاق بهم نمیرسن تا بوده تعریف از عشق نرسیدن بوده مهم اینه که عاشق و معشوق برای رسیدن به هم تمام تلاش خود را بکنند تا شرمنده یکدیگر نباشند باید باهم از پس موانع بر بیایند
جالب نبود
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد.
عشق که همش جنس مخالف نیست مهم هدفیه که داری….
اصل داستان به زبان کردی مخلوطی از نصر و نطم وبسیار زیباست متاسفم این قصه جالب نبود
خدا یا همه عاشقا رو به عشقشون برسون
به نظر بنده چه مرد و چه زن نباید به هر اشوه ای دل ببنده شاید روابط عمومی شخصی به این شکل باشه
به نظر من نظر آقای مجتبی بسیار درست است
به نظر من عشق منطق سرش نمیشه ، مهم نیست که طرف مقابلت نگاهی بهت داره یا نه مهم اینکه تو چقد اونو بخوایش
به نظر من خسرو شاید،شیرینو دوست داشته ولی خب عاشقش نبوده چون اگه عاشقش بود هیچ وقت ترکش نمیکرد
که دوباره سمتش بره و با بدجنسی رغیب رو کنار زده و واقعا عشق فرهاد ستودنیه کاش یکی هم مارو اینطوری دوست داشت والا
در مورد،شیرین نظری ندارم از اول داستان شیرین عاشق خسرو بوده ولی خب شاید اگه خسرو فرهاد رو با بدجنسی کنار نمیزد ممکن بود که شیرین شیفته فرهاد بشه معلوم نیس ولی خب چون خسرو تونست به هر نحوی فرهادو از میان برچینه شیرین به وصال عشقش رسیده اما شاید فرهادو اگه با نامردی از بین نمیبرد شیرین تو عشقش ثابت قدم نمیموند شاید هم رو عشقش ثابت قدم باقی میموند چه میدرنم ولی خب شاید،اگه فرهاد کوه کندنش تموم میشد و به عشق وصال یار تیشه زمین میگذاشتو شیرین دست رد بر سینه او میزد بیشتر فرهاد خورد میشده شاید خواست خدا بوده که فرهاد در میان کوه ها جان بسپاره تا شیرین دست رد به اون نزنه شاید شیرین لایق فرهاد نبوده شایدم عشق شیرین به خسرو بیشتر از عشق فرهاد به شیرین بوده کسی چه میدونه ولی ارزش عشق به نرسیدنه چون عشق واقعی خداس و کسی نه اونو میبینه و نه بهش میرسه منم به عشقم رسیدم ولی چیزی جز پشیمانی برایم باقی نذاشت کاش با یادش خوش بودم تا با نامش زیر سوال باشم
به نظر من زیبایی عشق به نرسیدنه
عشق بایددوطرفه باشه
خودکشی معنی نداره شاید شیرین بعداز مرگ خسرو خودکشی کرده از زخم دوری از معشوق ولی به نظر من سخت تر از کوه کندن جان دادنه که نفر حتی آخ هم نخواد بگه به خاطر اینکه سکوت اتاق در هم شکسته نشه تا خواب کسی که کنارشه بهم نریزه خسرو حتی از لحظه جان دادنش هم گذشته و حتی آخ هم نگفته شاید فرهاد رنج کوه کندن کشید و با شنید خبر مرگ شیرین در دم جان باخت ولی خب ممکنه با تیشه به سر خود زده باشه چه میدونم چون تو داستان نوشته تیشه خیس از دستش افتادو نقش بر زمین گشت به نظر من کسی به کسی خیانت نکرده شاید حق فرهاد این نبود ولی خب نباید وسط عشق دو نفر دیگه هم سخن از عشقش میگفت شاید کوه رو کنده ولی واقعا اگه عاشق بود وقتی دید شیرین عاشق خسرو هستش و خسرو هم عاشق شیرین هست اصلا نباید از عشق دم میزد چه برسه به کوه کندن عشق یه طرفه نابودیه مطلقه زیبای عشق به نرسیدنه