ستاره | سرویس هنر – اگر دوست دارید کودکان بدون بهانه و با اشتیاق به رختخواب خود بروند، حتما برای آنها داستان بخوانید. از گذشتههای دور قصههایی باقی مانده است که نقل آنها پیش از خواب برای کودکان سرگرم کننده و آموزنده است. در این بخش سه قصه کودکانه قدیمی را با نثر جدید برای شما آماده کردهایم که میتوانید آن را برای کودک دبستانی خود بخوانید.
سه داستان کودکانه برای خواب
۱. قصه بختی که بیدار شد
نجفقلی مرد بد شانسی بود. هر جا که میرفت، بد شانسی قبل از او آنجا رسیده بود. یک روز رفت سر زمین برای آبیاری. دید مردی دارد زمین برادرش را آبیاری میکند. به مرد گفت: «آهای تو کی هستی که زمین برادرم را آبیاری میکنی؟» مرد گفت: «معلوم است. من بخت برادر تو هستم.» مرد پیش خودش گفت: حتما بخت من خوابش برده که این قدر بدشانسم. باید بروم و بختم را پیدا کنم و مجبورش کنم که از خواب بیدار بشود.» رفت به خانه و به زنش گفت: «پاشو یک بقچه نان و پنیر برای من مهیا کن. میخواهم بروم بختم را بیدار کنم.» زن هم بقچهای نان و پنیر آماده کرد و نجفقلی راهی شد.
رفت و رفت تا به گرگی رسید. گرگ به او گفت: «به به! چه به موقع آمدی. همین الان روده کوچیکه میخواست روده بزرگه را یک لقمه چپ کند. بیا که ناهار امروز خودمی.» نجفقلی گفت: «اگر بختم بیدار بود نباید سر راه تو سبز میشدم.» گرگ گفت: «مگر بختت خوابیده؟» نجفقلی گفت: «بله که خوابیده. میخواستم بروم بیدارش کنم.» گرگ فکری کرد و گفت: «باشد! اشکالی ندارد. تو برو و بختت را بیدار کن. به شرط این که از او بپرسی چرا من مدتی است سرگیجه دارم. جوابش را بگیری و بیاوری.» نجفقلی قبول کرد و به راهش ادامه داد.
همین طور که میرفت، به رودخانهای رسید. فکر کرد چه جوری باید از رودخانه رد بشود که یک نهنگ بزرگ سر رسید. نهنگ گفت: کجا میخواهی بروی؟ نجفقلی گفت: راستش فکر کنم بختم یک جایی خوابش برده. دارم میروم او را بیدار کنم. ماهی گفت بیا پشت من سوار شو تا برسانمت. عوضش وقتی به بختت رسیدی از او بپرس چرا من همیشه سر درد دارم و شبها خوابم نمیبرد. نجفقلی قول داد و آن طرف رودخانه به راه خود ادامه داد.
همین طور رفت و رفت تا به یک پیرمرد کشاورز رسید. پیرمرد همین طور نشسته بود و زار میزد. نجفقلی رفت و علت ناراحتی پیرمرد را پرسید. پیرمرد گفت: «الان بیست سال است که این زمین را شخم میزنم و دانه میپاشم و آبیاری میکنم؛ اما امان از یک دانه که در آن سبز بشود. قول میدهی اگر بختت را دیدی علت آن را از بختت بپرسی؟» نجفقلی قول داد و رفت تا به پیرمردی رسید که ریشهایش تا نافش میرسید و پای درختی خوابیده بود و خُرناس میکشید.
نجفقلی بختش را شناخت. بالای سرش رفت و با پا به پهلویش کوبید. پیرمرد از خواب بالا جَست و گفت: «چه کار میکنی جوان؟» نجفقلی گفت: «برادر من بختش میرود سر زمین آبیاری. آن وقت تو اینجا خواب قیلوله رفتهای؟ پا شو ببینم.» بخت گفت: «ای بابا! ببخش تو رو خدا. من روزها آب دوغ خیار میخورم. سردیم شده است. قول میدهم دیگر نخوابم.» نجفقلی گفت: «تو پدر مرا درآوردی. حواست را بیشتر جمع کن. » بعد هم درباره مشکلات گرگ و ماهی و پیرمرد از او پرسید و جوابش را گرفت و برگشت.
در راه اول به پیرمرد رسید و به او گفت: «بختم گفته: زیر زمین تو چند تا گنج دفن شده. باید زمین را بکنی و گنجها را دربیاوری تا زمینت سرسبز شود. پیرمرد گفت: «من دست تنها هستم. تو به من کمک کن تا گنجها را بیرون بیاورم.» نجفقلی به او کمک کرد و زمین را کندند. هفت خمره گنج آنجا بود. بیرون آوردند. پیرمرد به او گفت: «راستش این گنج به درد من نمیخورد. من به کشاورزی خودم قانع هستم. تو برو و زن و بچهات را بیاور و با من زندگی کن و بشو پسر خودم. همه گنجها هم مال خودت.» نجفقلی گفت: «نه بابا! چه میگویی پیرمرد خرفت؟ تازه حالا بخت من بیدار شده است و نیازی به گنج تو ندارم. من رفتم. خداحافظ.» و راهش را کشید و رفت تا رسید به رودخانه.
به ماهی که رسید ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت: «بختم گفته یک مروارید خیلی درشت توی دماغ تو گیر کرده. من باید با مشت توی سرت بکوبم تا از درد و بیخوابی راحت بشوی.» بعد هم یک مشت محکم زد توی سر نهنگ.یک مروارید درشت و گران قیمت قل خورد و آمد بیرون. نهنگ خیلی خوشحال شد و از نجفقلی تشکر کرد و گفت: «خدا پدرت را بیامرزد نجفقلی! حالا که زحمت کشیدی، مروارید مال خودت باشد. نجفقلی پوزخندی زد و گفت: «ای بابا! چه فکر کردهای؟ من تازه بختم را بیدار کردهام. به این مروارید چه نیازی دارم؟» بعد هم راهش را کشید و رفت.
به گرگ که رسید همه ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت: «بختم گفته: تو باید مغز یک آدم احمق را بخوری تا خوب بشوی.» گرگ پیش خودش فکری کرد و گفت: «الحق که احمقتر از خودت توی این دنیا پیدا نمیشود. کاش همان روز اول تو را خورده بودم تا چند روز زودتر از دست نادانی خودت راحت میشدی.» بعد هم نجفقلی را یک لقمه چپ کرد و مغزش را هم خورد و سرگیجهاش برای همیشه خوب شد.
♥ ♥ ♥ داستان کودکانه برای خواب ♥ ♥ ♥
۲. قصه تاجر و قاضی و بهلول
تاجر جواهری در بغداد زندگی میکرد. روزی دلش خواست که به مکه برود. تمام دارایی خود را فروخت و جواهر خرید. بعد جواهرات را در کیسهای گذاشت و در کیسه را محکم بست و نزد قاضی رفت و به او گفت: «ای قاضی! من دیگر پیر شدهام و وقتش شده که به زیارت خانه خدا بروم. مقداری جواهر دارم و میخواهم آن را نزد تو به امانت بگذارم. اگر زنده ماندم و از سفر برگشتم، آن را به من پس بده. اگر مردم هم آن را بده تا برایم نماز بخوانند و روزه بگیرند و بقیهاش را هم برایم خیرات کن.»
قاضی قبول کرد و به تاجر گفت: «ان شاء لله که به سلامتی برگردی. کیسهات را ببر و در قفسه اتاق بگذار و برو.» تاجر کیسه را گذاشت و رفت. بعد از چند ماه که برگشت، به سراغ قاضی رفت و خواست کیسهاش را پس بگیرد. قاضی به او گفت: «زیارتت قبول باشد. برو کیسهات را از همانجا که گذاشتهای، بردار.» تاجر کیسهاش را پیدا کرد و دید سوراخ شده و هیچ جواهری در آن نیست. ناراحت شد و به قاضی اعتراض کرد. قاضی گفت: «کار موشهاست. کاریش هم نمیشود کرد.» تاجر بر سر خودش زد و گفت: «ای داد و بیداد که همه اموالم را از دست دادم.» همان طور که ناراحت و گریان بود به کوچه رفت. بهلول او را دید و گفت: «چه شده؟ چرا بر سرت میکوبی؟» تاجر همه ماجرا را برای او تعریف کرد. بهلول گفت: «چنان درسی به این قاضی بدهم که دیگر هوس جواهر دزدی به سرش نزند.» بعد به مرد گفت که به خانهاش برود و منتظر باشد.
بهلول سوار چوبش شد و پیش خلیفههارون الرشید رفت.هارون الرشید فکر میکرد بهلول دیوانه است و همیشه از کارهای او به خنده میافتاد.هارون به بهلول گفت: «به به! بهلول دیوانه! چه خبر از این طرفها. بهلول چوبش را بههارون نشان داد و گفت: «این خر من همیشه مریض است. از دستش خسته شدهام. میخواهم دیگر خر سواری را کنار بگذارم و پادشاه بشوم.»هارون الرشید گفت: «اوهو! حالا دیگر میخواهی پا توی کفش من بکنی؟»هارون گفت: «نه. میخواهم از شما اجازه بگیرم تا پادشاه موشها بشوم.»هارون خندید و گفت: «خیلی خوب است. مبارک باشد. اجازه دادم.»
بهلول گفت: «این طوری نمیشود. باید روی کاغذ بنویسی و مهر و امضا کنی که از این به بعد من پادشاه موشها هستم.»هارون همان طور که میخندید گفت: «باشد. کاتب را بیاورید تا من حکمی بنویسم و تو را پادشاه موشها کنم.» خلاصه آن روز بهلول کاغذ را ازهارون گرفت و رفت پانصد تا بنا پیدا کرد و به آنها گفت با بیل و کلنگ به جان خانه قاضی بیفتند و دیوارها را بکنند. قاضی که دید دارد خانه خراب میشود، از خانه بیرون پرید و گفت: «چه کار میکنی بهلول دیوانه؟ خانه خرابم کردی؟»
بهلول کاغذ خلیفه را با مهر و امضا به قاضی نشان داد و گفت: «من پادشاه موشها هستم. آمدهام تا موشهای جواهر خوار خانه تو را ادب کنم تا دیگر به اموال مردم دست درازی نکنند. قاضی فهمید که ماجرا از کجا آب میخورد و اگر جلوی بهلول را نگیرد، کلاهش پس معرکه است. از این رو جواهرات تاجر را به او پس داد و به بهلول قول داد که دیگر موشهایش مزاحم مردم نشوند.
توضیح بیشتر: بهلول مردی دانا و خردمند بود که برای این که بتواند به مردم کمک کند، خودش را به دیوانگی میزد. پیشهارون الرشید میرفت و او را دست می انداخت؛ اما چون همه فکر می کردند او دیوانه است، کسی او را اذیت نمیکرد و فقط به او و کارهایش می خندیدند. بهلول هر وقت می توانست مثل این داستان به مردم کمک می کرد یا کاری می کرد که مردم بههارون الرشید و کارهای احمقانه او بخندند.
♥ ♥ ♥ داستان کودکانه برای خواب ♥ ♥ ♥
۳. راه و بیراه
در زمانهای دور، روزی مردی به نام «راه» خواست به سفر برود. در راه با مرد دیگری به نام «بیراه» آشنا شد. راه به او گفت بیا با هم راه برویم تا حوصلهمان سر نرود. بیراه قبول کرد. آنها رفتند و رفتند تا ظهر شد و خواستند ناهاری بخورند. بیراه گفت: حالا که با هم همسفر شدهایم، بیا اول ناهار تو را بخوریم؛ بعدا برای شام هم من نان و پنیرم را با تو تقسیم میکنم. راه قبول کرد و ناهارش را از خورجین بیرون آورد و با یکدیگر خوردند تا سیر شدند و دوباره به راه خود ادامه دادند.
شب هنگام خسته شدند و موقع خوردن شام فرارسید. بیراه بقچهاش را باز کرد تا نان و پنیرش را بخورد. راه به او گفت: «به من نمیدهی؟» بیراه گفت: «به من چه که به تو غذا بدهم؟ چرا گدایی میکنی؟» راه گفت: «مگر خودت نگفتی تو غذایت را بیاور تا بخوریم. شب هم نان و پنیر مرا میخوریم؟» بیراه خندید و گفت: «حالا من یک چیزی گفتم. تو چرا باور کردی؟ برو پی کارت. من چیزی ندارم که به تو بدهم.» راه پس از مدتی خیلی گرسنه شد و دید دیگر نمیتواند به راه خود ادامه دهد. بنابراین از بیراه جدا شد و به یک آسیاب کهنه پناه برد تا شب را در آنجا به صبح برساند.
همین که چشمهایش را بست تا بخوابد، ناگهان صدای یک شیر و یک پلنگ و یک گرگ را شنید که به آسیاب آمدند. از ترس نفسش بند آمده بود. خودش را یک گوشه پنهان کرد و دید آنها با هم حرف میزنند. یک گوشه نشست و به حرفهای آنان گوش داد. شیر گفت: بیایید برای این که حوصلهمان سر نرود، از چیزهایی که دیدهایم برای هم بگوییم. گرگ گفت: «میدانید که دختر پادشاه دیوانه شده است. دوای او برگ همان درختی است که در بیرون آسیاب روییده است. اگر کسی آن را بکوبد و با آب بجوشاند و به دختر پادشاه بدهد، حالش خوب میشود.»
پلنگ گفت: «روی پشت بام همین آسیاب دو موش زندگی میکنند که به اندازه صد کیلو طلا در لانه خود در شکاف همین دیوار مخفی کردهاند. روز که میشود و آفتاب میتابد، این دو تا موش طلاها را بیرون میآورند و زیر برق آفتاب با آنها بازی میکنند و غروب دوباره آنها را به شکاف دیوار، به لانه خود میبرند.» شیر گفت: «زیر دیوار همین آسیاب خرابه هفت خم خسروی است که از زمان پادشاهان قدیم اینجا مانده است.»
خلاصه درد سرتان ندهم. آنها این حرفها را زدند و همانجا خوابیدند. صبح که شد، از خواب بیدار شدند و هر کدام برای پیدا کردن شکار صبحانه به طرفی رفتند. راه هم بلند شد و رفت تا ببیند آیا شیر و پلنگ و گرگ راست گفتهاند یا نه. به پشت بام رفت و دید موشها از شکاف دیوار ذره ذره سکه طلا بیرون میآورند. دیوار را شکافت و همه طلاها را در کیسهای بزرگ جمع کرد و جایی پنهان کرد. بعد رفت و چند برگ از درخت جدا کرد و به دربار پادشاه رفت. دربانان به او گفتند: «چه میخواهی؟» راه گفت: «من مردی حکیمم و آمدهام تا درد دختر پادشاه را درمان کنم.» خبر به پادشاه بردند که مرد حکیمی آمده و چنین و چنان میگوید. پادشاه از تعجب دهانش باز ماند و گفت: «عجیب است. من نگذاشته بودم هیچ کس درد دخترم را بفهمد. حتما این حکیم قابلی است که درد دخترم را فهمیده و آمده تا درمانش کند.» پس اجازه داد تا راه به اتاق دخترش بیاید. راه به اتاق دختر رفت و دید یک دختر زیبا مثل ماه شب چهارده آنجا نشسته ولی عقل درست و حسابی ندارد و حرفهای پرت و پلا میزند.
راه برگهای درخت را همانطور که گرگ گفته بود، آماده کرد و دارو را در دهان دختر ریخت. پس از چند دقیقه دختر حالش خوب شد و سرش را زیر انداخت و یک گوشه نشست. پادشاه که خیلی خوشحال شده بود، به راه گفت: «لطف بزرگی به من کردی. برای جبران آن حاضرم اگر دخترم قبول کند، او را به عقد تو در بیاورم. راه که یک دل نه صد دل عاشق دختر شده بود، قبول کرد و عروسی کردند و شد داماد پادشاه. بعد راه برگشت و هفت خم خسروی را از زیر دیوارهای آسیاب بیرون کشید و با صد کیلو طلای موشها به قصر پادشاه برد و با دختر پادشاه زندگی جدیدی را آغاز کرد.
یک روز که داشت در بازار راه میرفت، اتفاقی چشمش به بیراه افتاد که از گرسنگی بیحال شده بود. بیراه تا او را دید، جلو پرید و گفت: «بگو ببینم تو چه جوری یک شبه این قدر پولدار شدی؟ راستش را بگو و گرنه هر چه دیدهای از چشم خودت دیدهای.» راه هم تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. بیراه پیش خودش گفت: «من هم باید همین کار را بکنم تا پولدار بشوم.» وقتی شب شد، به همان آسیاب قدیمی رفت و گوشهای خوابید. شیر و پلنگ و گرگ آمدند و گفتند: «دیدید چی شد؟ چند شب پیش که آن حرفها با با هم میزدیم، یک آدمیزاد اینجا بوده و حرفهای ما را شنیده و همه طلاها را برداشته و رفته. باید اینجا را بگردیم تا مطمئن بشویم هیچ کس اینجا نیست.» بعد هم آسیاب را گشتند و بیراه را پیدا کردند و او را یک لقمه چپ کردند. این هم از عاقبت آدم بدجنسی که دیگران را گول میزند. بالا رفتیم دوغ بود، پایین اومدیم ماست بود، قصه ما راست بود.
این هم سه داستان کودکانه برای خواب. امیدوارم شما و کودکانتان از آنها لذت برده باشید.
♥ ♥ ♥ داستان کودکانه برای خواب ♥ ♥ ♥
بیشتر بخوانید: ۵ داستان درباره مسئولیت پذیری برای کودکان
لطفا نظر خود را درباره این سه داستان کودکانه برای خواب در بخش «ارسال نظر» پایین همین صفحه با ما و خوانندگان در میان بگذارید.