۴ داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی

مجموعه‌ای از چهار داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی که علاوه بر سرگرمی این مفهوم را به کودکان یاد داده و به آن‌ها نشان می‌دهد که در برخورد با دوستانشان چگونه رفتار کنند.

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – داستان خواندن برای کودکان را از وجوه مختلف می‌توان بررسی کرد. یکی از تاثیرات مثبت داستان خواندن برای کودک این است که باعث رشد اخلاقی کودک می‌شود. زمانی که شما برای او داستان می‌خوانید او خود را جای شخصیت‌های داستان می‌گذارد و سعی می‌کند خوبی و بدی شخصیت‌های داستان را بفهمد. در ادامه چند نمونه داستان آموزنده کودکانه با درون مایه‌ی دوستی آورده شده تا کودکان را با این مفهوم آشنا سازیم.

داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی

۱. دو دوست صمیمی

یکی بود یکی نبود. در دهکده‌ای دور از شهر دو دوست صمیمی احمد و محمود بودند که در همسایگی هم زندگی می‌کردند. این دو پسر بچه همسایه دیوار به دیوار بوده و خانواده‌هایشان به کشاورزی مشغول بودند. احمد و محمود هر روز توی کوچه با هم کلی بازی می‌کردند. پدر احمد آرزو داشت که پسرش دکتر شود تا به مردم ده خدمت کند و مادر محمود دعا می‌کرد که پسرش مهندس شود تا خانه‌های ده را محکم و قشنگ بسازد.

روز اول مهر بود و قرار شد که این دو دوست صمیمی به مدرسه بروند خیلی خوشحال شدند. هر دو کتاب‌هایشان را جلد کردند و مداد‌ها و دفترچه‌هایشان را برداشتند تا به مدرسه بروند و درس معلم را خوب یاد بگیرند. اتفاقا هر سال هر دوتای آنها جزو شاگردان اول و نمونه بودند. احمد که پدرش از بیماری مرموزی رنج می‌برد دلش می‌خواست زودتر بزرگ شود و آرزوی پدرش را برآورده کند و به مردم ده خدمت کند زیرا دهی که احمد و محمود در آنجا زندگی می‌کردند، دکتر نداشت و آن‌ها اگر کوچک‌ترین ناراحتی پیدا می‌کردند باید یک فاصله طولانی تا ده دیگر را که دکتر داشت طی کنند.

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی؛ دو دوست صمیمی

♦♦♦ داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی ♦♦♦

 

هنوز چند ماهی از رفتن احمد و محمود به مدرسه نگذشته بود که بیماری پدر احمد بدتر شد و متاسفانه یک روز صبح که احمد آماده رفتن به مدرسه شده بود متوجه شد که پدرش فوت کرده است. احمد پس از مرگ پدرش بسیار گریه کرد. از طرفی او دیگر نمی‌توانست این روز‌ها به مدرسه برود و درس بخواند، چون با همان سن کم باید در کشاورزی به مادرش کمک می‌کرد تا بتواند خرج زندگی خواهر و مادر خود را نیز بدهد.

محمود که دوست خوبی برای احمد بود وقتی متوجه جریان شد با معلم او صحبت کرد و معلم هم ماجرا را برای مدیر مدرسه تعریف کرده و قرار شد که معلم مهربان شب‌ها به احمد درس بدهد تا او بتواند هم کار کند و هم درس بخواند. احمد روز‌ها کار می‌کرد و شب‌ها درس می‌خواند و در این راه محمود هم به عنوان دوست او به احمد بسیار کمک می‌کرد و هر چه یاد گرفته بود به او می‌آموخت. احمد و محمود هر سال با نمره‌های خوب قبول می‌شدند و اینگونه سال‌ها را می‌گذراندند.

پس از طی سالیان دراز وقتی که احمد و محمود بزرگ شدند توانستند در دانشگاه قبول شوند. احمد با تلاش و کوشش فراوان دکتر شد و به خدمت مردم ده پرداخت و آرزوی دیرینه‌ی پدرش را برآورده کرد و محمود هم همان طور که آرزو می‌کرد مهندس شد و به آباد کردن ده کوچکشان پرداخت.

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی

 

۲. دوستی کرگدن و دم جنبانک

یکی بود یکی نبود. کرگدن جوانی در جنگل به تنهایی زندگی می‌کرد. روزی پرنده‌ای به نام دم جنبانک که داشت در آن حوالی پرواز می‌کرد کرگردن را دید و از او پرسید: چرا تنهایی؟
کرگدن جواب داد: خب کرگدن‌ها همیشه تنها هستند. دم جنبانک گفت: یعنی تو هیچ دوستی نداری؟

کرگدن که تا به حال این کلمه رو نشنیده بود، پرسید: دوست یعنی چی؟ دم جنبانک گفت: دوست یعنی کسی که همیشه همراه تو باشد، تو رو دوست داشته باشد و به تو کمک کند. کسی که با وجودش کمتر احساس تنهایی می‌کنی.

کرگدن گفت: ولی من که کمک لازم ندارم. دم جنبانک گفت: به هرحال حتما کمکی هست که تو لازم داشته باشی، مثلاً شاید پشت تو بخارد، چونکه لای چین‌های پوستت پر از حشره‌های ریز است. اگر کسی به تو کمک کند که حشره‌های پشتت را برداری می‌تواند دوست تو باشد.

کرگدن گفت: اما کسی دوست ندارد با من دوست بشود، چون من زشتم و تازه پوستم هم کلفت است. دم جنبانک گفت: اما کرگدن جان، دوست داشتن چیزی است که به قلب مربوط است نه به پوست و ظاهر.

کرگدن گفت: قلب دیگر چیست؟ من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم و شاخ. دم جنبانک گفت: ولی این امکان ندارد، همه موجودات روی زمین قلب دارند.

کرگدن گفت: یعنی قلب من کجاست؟ چرا آن را نمی‌بینم؟ دم جنبانک گفت: چون از قلبت استفاده نمی‌کنی، ولی مطمئن باش که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری. چون به جای این که من را بترسانی یا لگدم کنی، یا حتی مرا بخوری، داری با من حرف می‌زنی و این یعنی تو می‌توانی بقیه را دوست داشته باشی و یک دوست خوب برای خودت پیدا کنی. حالا اگر اجازه دهی من روی پوست کلفت قشنگت بنشینم. بگذار…

کرگدن داشت دنبال جواب مناسبی می‌گشت، در همین حین دم جنبانک داشت حشره‌های روی پوست کلفت او را دانه دانه برمی‌داشت. کرگدن احساس خوبی داشت، ولی نمیدانست چرا؟

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی؛ دوستی کرگدن و دم جنبانک

♦♦♦ داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی ♦♦♦

 

کرگدن پرسید: آیا این که من از اینکه تو حشره‌های مزاحم را از روی پوستم برداری خوشم می‌آید و دوست دارم تو روی پشتم بمانی، دوست داشتن است؟ دم جنبانک گفت: نه. من دارم به تو کمک می‌کنم و تو احساس خوبی داری، چون نیازت را برآورده کرده‌ام. اسم این نیاز است. کرگدن سری تکان داد و درست نفهمید که دم جنبانک چه می‌گوید.

روز‌های زیادی گذشت و هر روز دم جنبانک می‌آمد و پشت کرگدن می‌نشست. آن‌ها هر روز حسابی با هم صحبت می‌کردند و دم جنبانک حشره‌های کوچک را از روی پوست کلفتش بر می‌داشت و کرگدن از این کار احساس خوبی داشت. دم جنبانک جلوی او پرواز می‌کرد و کرگدن تماشا می‌کرد و احساس می‌کرد دارد زیباترین صحنه‌ی دنیا را می‌بیند و او خیلی خوشبخت است که می تواند دم جنبانک را ببیند. او از اینکه دیگر در این دنیا احساس تنهایی نمی‌کرد بسیار خوشحال بود.

کرگدن گفت: دم جنبانک عزیز اینکه من از وجود تو خوشحالم و دوست دارم با هم بازی کنیم یعنی چه؟ دم جنبانک جلوی چشم‌های او چرخید و گفت: این یعنی دوستی. یعنی من و تو با هم دوست هستیم.

کرگدن با شنیدن این جمله لبخند زد.

 

۳. دوستی زرافه و گوزن

یکی بود یکی نبود. سر ظهر بود و توی باغ وحش حیوانات در حال استراحت بودند و آرام با هم حرف می‌زدند. فیل گفت: این قفس خالی برای کیه؟ گوزن گفت: حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه، چون قفسش از قفس من بزرگتره. خرس گفت: هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: چقدر حرف می‌زنید. ساکت باشید بگذارید یک ساعت بخوابم. از صبح تماشاچی‌ها خیلی خسته ام کردند.

ناگهان در باغ وحش باز شد و آدم‌ها با یه حیوون جدید آمدند. آنها یک زرافه با خودشان آورده بودند. زرافه وارد قفس خالی شد نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت. فیل از دیدن زرافه خوشحال شد، چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد، چون می‌دانست که زور خودش از زرافه بیشتر است. شیر از دیدن زرافه خوشحال شد، چون می‌دانست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیان را بیشتر به خودش جلب می‌کند و او بیشتر می‌تواند استراحت کند. اما گوزن از زرافه خوشش نیامد. او با خودش فکر کرد زرافه ممکن است با بقیه آنقدر دوست شود که دیگر کسی به او توجه نکند.

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی؛ دوستی زرافه و گوزن

♦♦♦ داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی ♦♦♦

 

گوزن قصه‌ی ما تصمیم گرفت مدتی با زرافه بد رفتاری کند. اما گاهی وقت‌ها مجبور می‌شد با زرافه حرف بزند. گاهی وقت‌ها از غذای زرافه می‌خورد و گاهی وقت‌ها توی قفس زرافه می‌رفت و با او بازی می‌کرد. بعد از یکی دو هفته یک روز وقتی گوزن اصلا حوصله نداشت زرافه پیش او رفت و برایش خاطره‌های خنده دار تعریف کرد تا حال گوزن را خوب کند. گوزن آن شب بعد از دیدن این کار زرافه فهمید با او دوست شده است. وقتی احساس کرد با وجود زرافه احساس تنهایی نمی‌کند و می‌تواند راحت با او حرف بزند، متوجه شد اگر حسادت نداشته باشد، با هر کسی می‌تواند دوست شود، حتی اگه از او قشنگتر و بزرگتر باشند.

 

۴. ماشین مورچه‌ای

یکی بود یکی نبود. در محله‌ای در همین نزدیکی سه تا مورچه بودند که حسابی با هم دوست بودند و هر روز برای تهیه غذا با هم بیرون می‌رفتند. اونا هر روز زحمت زیادی می‌کشیدند تا غذا‌های سنگین رو به سمت خونه حمل کنند. یه روز مورچه‌ها یه خوراکی پیدا کردند که خیلی خوشمزه بود، ولی خیلی خیلی هم سنگین بود و حملش برای اونا سخت بود. مورچه‌ها بعد از کلی تلاش تونستند خوراکی رو یه خورده جابجا کنند. بعد خسته شدند و هر کدوم یه گوشه روی زمین ولو شدند تا کمی استراحت کنند.

یه دفعه یکی از مورچه‌ها به دو دوست دیگه خودش گفت: راستی چرا ما ماشین نداریم؟ چرا آدما چیزای سنگینشونو با ماشین حمل می‌کنند، ولی ما همه چیزو باید روی دوشمون بگیریم؟ حرف این مورچه آنقدر عجیب بود که برای چند لحظه هر سه نفرشون ساکت شدند و توی فکر فرو رفتند. بعد هر سه تا دوست با هم گفتند باید ماشین بسازیم. ولی چطوری؟ مورچه‌ها با چه وسیله‌ای می‌تونند ماشین بسازند؟ یکی از اونا گفت: ما اگه فکرامون رو بذاریم رو هم و با کمک هم کار کنیم میتونیم یک ماشین بسازیم.

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی؛ ماشین مورچه‌ای

♦♦♦ داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی ♦♦♦

 

اونا تصمیم گرفتند اطرافو بگردند و هر وسیله‌ای که برای ساختن ماشین مناسبه با خودشون بیارند. هر مورچه به سمتی رفت و بعد از مدتی دوباره دور هم، کنار همون خوراکی جمع شدند.
یکی از مورچه‌ها یه تخمه آفتابگردون پیدا کرده بود که با کمک هم اونو از وسط شکستن تا برای ساختن کف ماشین ازش استفاده کنند. اون دوتا مورچه‌ی دیگه چیز‌های گردی رو پیدا کرده بودند که می‌تونستند برای درست کردن چرخ ماشین ازش استفاده کنند. مورچه‌ها با تلاش و پشتکار و با همکاری با هم دیگه بعد از چند ساعت، ماشین قشنگی برای خودشون درست کردند و خوراکیشونو توی ماشین گذاشتند و به راه افتادند.

وقتی به خونه رسیدن مورچه‌های دیگه با تعجب، دوستاشون رو دیدند که با یه وسیله عجیب به خونه میومدند. اون سه تا دوست به جای اینکه خوراکی شونو روی دوششون بذارند، خودشون روی خوارکی شون نشسته بودند و حسابی کیف می‌کردند. بقیه‌ی مورچه‌ها وقتی ماجرارو فهمیدند حسابی برای چند دقیقه با اشتیاق دست زدند و اونارو تشویق کردند.

ملکه مورچه‌ها با صدای بلند گفت: اگه همه سعی کنیم با هم دوست باشیم و به هم کمک کنیم میتونیم کارامون رو بهتر انجام بدیم و به موفقیت برسیم. از اون روز به بعد اسم ماشین اونا رو ماشین مورچه‌ای گذاشتند و با کمک ماشین مورچه‌ای کار مورچه‌ها راحت‌تر شد.

 

داستان کوتاه کودکانه در مورد دوستی؛ ماشین مورچه‌ای

 

امیدواریم از داستان‌های بالا لذت برده باشید. نظرات خود را با ما و دیگر مخاطبان ستاره در پایین صفحه و در قسمت “ارسال نظر” در میان بگذارید.

مطالب پیشنهادی:

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید