ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – مهم است که به کودکان خود یاد بدهیم از کلمات درست و محترمانه برای گفتن درخواستهایشان یا در برخورد با دیگر بچهها و بزرگترها استفاده کنند. به خصوص در برخورد با بزرگترها لازم است کودکان ادب را رعایت کنند. خواندن داستانهای آموزنده یا داستان اخلاقی کودکانه در مورد ادب، میتواند این مفهوم را به کودکان آموزش داده و آنها را از رفتارهای اشتباهشان آگاه کند. در این مطلب سه داستان کوتاه کودکانه در مورد ادب آورده شده است.
داستان کوتاه کودکانه در مورد ادب
۱. داستان کوتاه کودکانه در مورد ادب؛ قصه بچه بی ادب
یکی بود یکی نبود. در یکی از خانههای این شهر پسری بود به نام سیاوش. سیاوش پسری بی ادب و عصبانی بود. معمولا آدمهای دور و اطراف او از برخوردهایش ناراحت و دلگیر میشدند، چون او سعی نمیکرد با هیچ کس مودب صحبت کند. سیاوش قصهی ما هر وقت هر چی میخواست بدون اجازه برمیداشت و یا هر وقت کسی ازش کمک میخواست بدون توجه رد میشد و میرفت. اگر کسی را اذیت میکرد بدون توجه به احساسات طرف مقابل به او میخندید. بابا و مامان سیاوش سعی میکردند که کلمات جادویی یعنی لطفا، متشکرم و ببخشید را به او یاد دهند، ولی او نه تنها از این کلمات استفاده نمیکرد بلکه هر کسی را هم که از این کلمات استفاده میکرد، مسخره میکرد.
بالاخره یک روز وقتی سیاوش داشت دم در خانه بازی میکرد یک پیرمرد رهگذری که داشت از جلوی خانهی آنها رد میشد آدرس خانهای را از او پرسید. سیاوش با بداخلاقی گفت: پیر احمق نمیبینی دارم بازی میکنم؟ برو از یکی دیگه بپرس. پیرمرد بسیار خجالت کشید و گفت: باشه میرم، ولی اینو بدون که از این به بعد هر بار که حرف زشتی بزنی و یا بی ادبی بکنی صورتت زشت و زشتتر میشه. پیرمرد این را گفت و با لبخندی دور شد. در همان لحظه سیاوش پایش به پله گیر کرد و صورتش به دیوار کشیده شد و خراشی روی آن افتاد.
فردای آن روز سیاوش به پارک رفت. بچهها او را به خاطر بی ادبی و اخلاق زنندهاش بازی نمیدادند پس سیاوش فقط به تماشای آنها نشست. زمانی که بچهها فوتبال بازی میکردند توپ با سرعت به سمت او آمد. او توپ را مهار کرد. یکی از پسرها به سمت او آمده و از او خواست توپ را برایش پرت کند، ولی سیاوش با بی ادبی گفت: مگه کورید؟ اصلا توپو نمیدم. پسر بچه عصبانی شد و مشتی به صورت سیاوش زد و خراشی دیگر روی صورت سیاوش پدیدار شد. سیاوش به شدت احساس درد کرد و به خانه برگشت. مادر سیاوش در حالی که میخواست او را بغل کرده و ببوسد گفت: عزیزم چرا صورتت زخمی شده. ولی سیاوش با اخم و بی حوصلگی گفت: چیکار به صورت من داری؟ همان لحظه برادر کوچکش که در حال بازی بود به او برخورد کرد و صورت سیاوش به کابینت خورد. سیاوش برادرش را هل داد و به دستشویی رفت تا صورتش را با آب بشوید.
وقتی جلوی آینه دستشویی ایستاد و صورتش را دید بسیار ناراحت شد. به همهی اتفاقاتی که در آن دو روز و بعد از حرف پیرمرد افتاده بود فکر کرد و متوجه شد که هر بار کار بی ادبی میکند و با تندی با دیگران رفتار میکند صورتش زخمی و زشت میشود. زمانی که از دستشویی بیرون آمد پدرش را دید که از سر کار برگشته است. بابا از او پرسید: چرا صورتت اینجوری شده بچه؟ سیاوش با چشمانی پر از اشک گفت: بابا لطفا ولم کن. اما پدر با اصرار او را در آغوش گرفت و زخمش را بوسید.
بعد از آن وقتی داشت از جلوی آینه میگذشت متوجه شد که زخمش کم رنگ شده است. او وقتی این اتفاق را دید و متوجه شد که اگر با ادب باشد و از کلماتی، چون لطفا، ببخشید و دیگر کلمات محبت آمیز استفاده کند، زخمهایش به سرعت خوب میشوند. او تصمیم گرفت بد اخلاقی را کنار گذاشته و از کلمات زشت استفاده نکند.
از فردای آن روز سیاوش سعی کرد با خواهر و برادرش و دیگر بچهها مودب برخورد کند. بچههای پارک بعد از دیدن رفتار درست سیاوش از او خواستند تا با آنها فوتبال بازی کند. وقتی سیاوش داشت از پارک به خانه میآمد دوباره پیرمردی را که یک بار دیده بود دید. به سمت او رفت و با لبخند گفت: از شما ممنونم که مرا از اخلاق زشتم با خبر کردید.
۲. داستان کوتاه کودکانه در مورد ادب؛ قهوهای
یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ چند تا میمون وسط درختها زندگی میکردند. در بین آنها میمون کوچکی بود به نام قهوهای که خیلی بی ادب بود. قهوهای قصهی ما همیشه روی شاخهای مینشست و بقیهی میمونها را با اشاره مسخره میکرد و به آنها میخندید. بعد هم با صدای بلند میگفت: اینو ببین چه دم درازی داره یا اون یکی رو چه پشمالو و زشته و بعد قاه قاه میخندید. همه از دست او ناراحت میشدند، ولی هر چه مادرش او را نصیحت میکرد فایدهای نداشت و او به کار زشتش ادامه میداد.
تا اینکه یک روز وقتی در حال مسخره کردن و خندین به یکی از بچه میمونها بود شاخه شکست و قهوهای روی زمین افتاد. مادرش او را پیش دکتر یعنی میمون پیر برد. دکتر او را معاینه کرد و گفت: دستت آسیب دیده و باید شیر نارگیل بخوری تا خوب شی.
فردای اون روز وقتی قهوهای در حال استراحت بود یک مرتبه دید بقیه بچه میمونها به دیدن او آمده اند و برایش شیر نارگیل آورده اند. او بسیار خجالت کشید و شرمنده شد و فهمید که مسخره کردن و بی ادبی کار بسیار بدی است و نباید با دیگران رفتار زشتی داشت. او از همهی دوستانش معذرت خواهی کرد و بی ادبی را کنار گذاشت و هیچوقت دیگران را مسخره نکرد.
۳. داستان قرآنی در مورد ادب و تواضع
اول امام حسین (ع) که کوچکتر بود وضو گرفت، پیرمرد متوجه شد وضوی او درست است و به اشتباه خودش در وضوگرفتن آگاه شد. اما تصمیم گرفت تا ببیند برادر بزرگتر چه میکند. امام حسن (ع) هم وضو گرفت، وضوی او هم بدون اشتباه بود. پیرمرد فهمید آن دو کودک درست وضو میگیرند. پس به آنها گفت: وضوی هر دوی شما صحیح است. در واقع من وضوی اشتباه میگرفتم.
دو برادر از پیرمرد تشکر و خداحافظی کردند و رفتند. پیرمرد به خود گفت: به به عجب کودکان با ادبی… آنها احترام مرا نگه داشتند و کاری کردند که من خودم به اشتباهم پی ببرم، بدون این که به من چیزی بگویند.
سخن آخر
لطفاً نظرات خود را درباره این سه داستان کوتاه کودکانه در مورد ادب با ما و دیگر مخاطبان ستاره در پایین صفحه در میان بگذارید. همچنین پیشنهاد میکنیم که اگر به دنبال داستان کوتاه کودکانه هستید، ۹ داستان کوتاه کودکانه فوق العاده زیبا و خواندنی را نیز در ستاره از دست ندهید!
داستان کودکانه در مورد شجاعت را نیز در ستاره بخوانید.
کتاب باز
بسیار زیبا جذاب
نیایش
خیلی خوب بود مخصوصا داستان اول
ممنون
علی
داستان اموزنده متشکرم
مليكا
خيلي جذاب بود
مرسي❤️
بدون نام
خیلی داستان های خوبی بودند
ممنون
م
سلام. متشکرم بابت داستان.
ناشناس
عالی بودند
محمد حسین
عالی
امیر
عالی