ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – ما میتوانیم با استفاده از داستان کودکانه مفاهیم مختلفی را به کودکان آموزش دهیم. شجاعت در زندگی شکلهای مختلفی دارد. در اینجا یک نمونه داستان کودکانه در مورد شجاعت نوشته شده است. در این داستان تلاش بر این است که شجاعت به زبان ساده گفته شود و همچنین کودک با مفاهیمی، چون از خود گذشتگی و غلبه بر ترس نیز آشنا شود.
داستان کودکانه در مورد شجاعت؛ مترسک شجاع
یکی بود یکی نبود. در روزگارانی نه چندان دور در یک مزرعه زیبا و دور افتاده یک مترسک وسط زمین زراعی کاشته شده بود. همهی مترسکها کارشون این است که پرندهها را از مزرعه دور کنند، ولی این مترسک قصهی ما یه کوچولو با بقیهی مترسکها فرق میکرد. اون از پرندهها میترسید. هر روزی که از خواب بیدار میشد و میدید کلاغها اومدند روی سرش و روی دستاش نشستند حسابی میترسید. هر چی هم تلاش میکرد که آنها را از خودش دور کند نمیشد که نمیشد. چون پرندهها میدانستند که مترسک ازشون میترسد با نوکهایشان تو سر مترسک میزدند و بهش میخندیدند. مترسک قصهی ما میدونست که اگر اوضاع به همین شکل پیش بره پرندهها نابودش میکنند و یا مزرعه دار میآد و جای اون را با یه مترسک نترس و شجاع عوض میکند. اما بازم نمیتوانست هیچ کاری بکند. روزها به همین شکل گذشت.
بالاخره یک روز یکی از بچههای روستا وقتی داشت از مزرعه رد میشد اومد و برای رفع خستگی کنار مترسک نشست. نگاهی به چشمهای غمگین و دکمهای مترسک انداخت و گفت: هی مترسک چرا ناراحتی؟ مترسک در جواب گفت: من نمیتونم یک کاری کنم که پرندهها به سمت مزرعه نیایند. اینجوری هم خیلی زود صاحب مزرعه من را با یک مترسک جدید عوض میکند. میدونی تا همین حالا هم که گذشته چقدر به مزرعه آسیب رسیده. پسر بچه گفت: برای چی نمیتونی جلوی پرندهها را بگیری؟ مترسک با اندوه گفت: چطوری بگیرم. من از منقارهای بلند و تیزشون میترسم. اونها میتوانند با نوکشان من را تیکه تیکه کنند. پسرک کمی فکر کرد و بعد گفت: بابای من همیشه میگه ما نباید از هیچی بترسیم. تو باید از خودت شجاعت نشان بدهی. مترسک اخمهایش را در هم کشید و گفت: چه جوری باید این کار را بکنم؟ پسر بچه گفت. باید سعی کنی ترسناک باشی. مترسک سرش را پایین انداخت و گفت: یک نگاه به ریخت و قیافه من بینداز ببین به نظرت من میتوانم کسی را بترسانم. پسر بلند شد و نگاهی به مترسک انداخت و گفت: کاری نداره که. من کمکت میکنم. میتوانم چهرهات را عوض کنم. تو هم باید کمک کنی تا به ترست غلبه کنی. بعد از گفتن این جمله برای مترسک دست تکان داد و رفت. در راه با صدای بلند گفت: فردا برمیگردم.
فردای آن روز پسر بچه در حالی که پارچهی سیاه بزرگ و یک کلاه سیاه بی ریخت در دست داشت به سمت مترسک آمد. با لبخند به مترسک گفت: مطمئن باش اونقدر وحشتناک میشی که من هم از تو میترسم. کلاه را بر سر مترسک گذاشت و پارچه را بر تن او انداخت. بعد هم با خنده گفت: عالی شد. حالا میخواهم ببینم فردا چی به سر پرندهها میاری! و بعد از خداحافظی از مترسک دور شد.
فردا صبح وقتی خورشید طلوع کرد پرندهها با دیدن مترسک میخکوب شدند. اول همه شون از مترسک دوری کردند، ولی بعد چند تاشون خواستند شجاعت به خرج بدهند پس به مترسک نزدیک شدند. اما مترسک با اطمینان به اینکه خیلی ترسناک شده با یک حرکت شدید همه پرندهها را از خودش دور کرد. وقتی دید واقعا پرندهها از او ترسیدند شجاعتاش بیشتر شد. از آن روز به بعد مترسک دیگر به هیچ پرندهای اجازه نمیداد به مزرعه نزدیک بشود و به مزرعه آسیب برساند.
روزها برای مترسک به خوبی سپری میشد تا اینکه یک روز بعد از ظهر که مترسک محکم و استوار سر جایش ایستاده بود یک کبوتر چاهی به طرفاش آمد. مترسک ما سعی کرد کبوتر را بترساند که البته موفق بود، ولی کبوتر با اینکه ترسیده بود به اون نزدیک شد و روی دست مترسک نشست. مترسک با عصبانیت گفت: چی میخوای؟ چرا اومدی اینجا نشستی؟ کبوتر چاهی با ترس گفت: مترسک میدونم تو وظیفه داری از این مزرعه مراقبت کنی، ولی غذای ما اینجاست. من و بچه هام چند روزی میشه که غذا نخوردیم و اگر اجازه ندی ما تو این چند روز آخر که قراره مزرعه را درو کنند، چیزی بخوریم مطمئنا همه ما از گرسنگی خواهیم مرد. به ما رحم کن. ما هم از این مزرعه سهمی داریم. مترسک اخمهاش را باز کرد و کمی فکر کرد. بعد گفت: خب اگه من به شما اجازه بدم بیاین اینجا و غذا بردارید خودم نابود میشم و مزرعه دار من را از بین میبره. کبوتر گفت: فقط فردا میایم. شاید مزرعه دار به خاطر یه روز با تو این کارو نکنه. ولی مطمئن باش اگه تو به من اجازه ندی جوجه هام از گرسنگی میمیرند. مترسک گفت: تا فردا به من فرصت بده تا خوب فکر کنم و بتوانم یک تصمیم درست بگیرم. کبوتر چاهی نگاهی به او انداخت و گفت: باشه، فردا صبح موقع طلوع خورشید برمیگردم اینجا. تا اون موقع تصمیمتو بگیر. بعد پرواز کرد و رفت.
آن شب مترسک تا صبح نخوابید و تمام شب به حرفهای کبوتر چاهی فکر کرد. با خودش گفت: اگه من شجاع شدم فقط به خاطر ترس از نابودی و مرگ خودم بود. پس اینقدرها هم شجاع نیستم. اگه الان نذارم اون پرنده و بچههاش بیان و غذا بردارن یعنی من هنوز ترسوئم و از نابود شدن میترسم.
صبح روز بعد درست موقع طلوع خورشید کبوتر چاهی دوباره آمد سلام کرد و گفت: چی شده مترسک فکرهات را کردی؟ مترسک گفت: دوست من شما آزاد هستید که از مزرعه استفاده کنید. کبوتر چاهی خوشحال شد. خودش را به صورت مترسک نزدیک کرد و با نوکش ضربهی آرامی، چون بوسه به او زد. سپس با فرزندانش و دوستانش به مزرعه رفته و برای خود غذا برداشتند. مزرعه دار وقتی به مزرعه آمد با دیدن پرندهها عصبانی شد. او متوجه شد که پرندهها از مترسک نترسیده پس به نظرش مترسک به درد نخور آمد. پس مترسک را برداشت و به جای هیزم در اجاق خانه سوزاند. از آن روز به بعد درست موقع درو گندمها که میرسد تمام پرندههای نواحی آن روستا با همدیگر یک صدا سرودی میخوانند که اسم اش را گذاشتهاند مترسک شجاع.
امیدواریم از مطالعه این داستان کودکانه در مورد شجاعت لذت برده باشید. نظراتتان را با ما و دیگر مخاطبان ستاره از طریق ارسال نظر در میان بگذارید.
۵ داستان درباره مسئولیت پذیری برای کودکان را نیز در ستاره از دست ندهید!
مسلم
سلام.عالی بود