حتما تا حالا ضرب المثل «هر که بامش بیش برفش بیشتر» را شنیده اید. این مثل به این معناست که هر کس پول و ثروت بیشتری دارد؛ گرفتاریها و مشکلات بیشتری نیز دارد. بنابراین نباید از روی ظاهر مردم ثروتمند قضاوت کنیم و فکر کنیم که آن ها در زندگی هیچ مشکلی ندارند. در ادامه به بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر به صورت دو داستان کوتاه خواهیم پرداخت که دومی طنزگونه است.
بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر
بازآفرینی ضرب المثل بدین معناست که داستان یا حکایتی بر اساس یک ضرب المثل نوشته شود و با ابتکار نویسنده اش، اثری کاملا جدید و نو خلق شود. این کار معنا و مفهوم ضرب المثل را ملموستر میکند. دو داستان زیر بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر هستند که به دو صورت جدی و طنزگونه این ضرب المثل را گسترش دادهاند.
داستان اول:
آقایان شریفی، حمیدی، جهانگیری، ناصری و سعیدی چند دوست صمیمی بودند که سالها، یعنی از وقتی که با هم به مدرسه میرفتند و هم محلهای بودند تا حالا که ازدواج کرده بودند و بچه داشتند، ارتباط خود را با یکدیگر حفظ کرده بودند و رفت و آمد خانوادگی داشتند. تقریبا همه آنها سطح زندگی مشابهی داشتند و کارمند و معلم بودند؛ به جز آقای جهانگیری که حالا کارخانهدار شده بود و برای خودش برو بیایی داشت. او درآمد خوبی داشت و یک خانه بزرگ و مجلل در بالای شهر و یک ویلا در شمال کشور برای خودش خریده بود و هر سال به همراه خانوادهاش به سفرهای خارج از کشور می رفت؛ البته او به دوستان خود فخر فروشی نمیکرد و مثل روزهای نوجوانی با آنها با صمیمیت و مهربانی رفتار میکرد، اما کمتر در مهمانیها و دورهمیهای آنها شرکت میکرد و این مسأله باعث دلخوری دوستانش شده بود.
یک روز که پنج دوست در خانه آقای شریفی جمع شده بودند؛ آقای سعیدی سر صحبت را باز کرد و گفت: «خیلی خوب شد که امروز دور هم جمع شدیم. آقای جهانگیری که مدتی است افتخار نمیدهند در مهمانیهای ما تشریف بیاورند و مرتب گرفتاری را بهانه میکنند.» آقای جهانگیری گفت: «شرمنده ام. اما قول میدهم هر طور شده در دور همی بعدی با شما باشم. آنها با هم قرار گذاشتند روز پنج شنبه بعد از کار به همراه خانوادههایشان در جایی خوش آب و هوا و سرسبز، کنار یک رودخانه پر آب در بیرون شهر دور هم جمع شوند و تا شب گل بگویند و گل بشنوند.
آقای حمیدی معلم بود و روز پنج شنبه تعطیل بود. بنابراین پیش از ظهر به همراه همسر و بچههایش وسایل پیک نیک را برداشتند و به کنار رودخانه رفتند و تفریح خود را شروع کردند. بعد از ساعت اداری، آقای ناصری، آقای سعیدی و آقای شریفی هم به آنها ملحق شدند و تا توانستند بازی کردند و قدم زدند و در رودخانه قایقسواری کردند. آنها به این فکر میکردند که آقای جهانگیری چون پولدارتر است، غرور دارد و ترجیح میدهد به ویلای خودش در شمال کشور برود تا این که زیر انداز و قابلمه بردارد و به همراه دوستان به کنار رودخانه بیاید.
غروب شده بود و داشتند کم کم وسایل خود را جمع میکردند تا به خانه برگردند که سر و کله آقای جهانگیری و خانوادهاش پیدا شد. آنها دوباره نشستند و دلخوری خود را با او در میان گذاشتند. آقای ناصری گفت: «جهانگیری جان! این همه ما را اینجا معطل کردی و حالا که آمدهای این طور بیحوصله و اخمو نشستهای اینجا؟» آقای جهانگیری گفت: «مگر قرار نگذاشته بودیم بعد از کار دور هم جمع شویم؟ من امشب تمام سعیام را کردم و زودتر کارم را تمام کردم تا بتوانم در جمع شما باشم. ولی هنوز خسته ام. می دانید؟ امروز هم مثل هر روز خیلی کار داشتم. از سر و کله زدن با کارگر و سرکارگر و مشتریها و واردکنندههای مواد اولیه گرفته تا حساب و کتاب و پرداخت حقوق کارکنان. تازه بعدش هم باید حساب بانکیم را برای چک روز شنبه پر میکردم. خلاصه خرد و خمیرم و اگر با شما قرار نداشتم، مستقیما به رختخواب می رفتم.»
آقای حمیدی گفت: دوست عزیز! ما را ببخش که در مورد تو زود قضاوت کردیم. به راستی که قدیمیها گل گفته اند که: هر که بامش بیش برفش بیشتر. درست است که ما به نسبت تو درآمد کمتری داریم؛ ولی در عوض مشکلات کمتری هم در محل کار خود داریم. زودتر به خانه برمیگردیم و میتوانیم ساعات بیشتری را با خیال راحت در کنار خانوادههایمان باشیم.»
⇔ بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر ⇔
داستان دوم:
رضا و پدرش صبح زود از خواب بیدار شدند تا قبل از رفتن رضا به مدرسه پشت بام را پارو کنند. دستان آن دو به شدت سرد شده بود و گاهی از کار پارو کردن برف دست میکشیدند و در دستان خود «ها» میکردند تا بتوانند به کار خود ادامه دهند. باد سردی میوزید و پدر که میترسید مبادا رضا به لب پشت بام برود و با وزش باد تند پایین بیفتد داد زد: «رضا! پسرم! عقبتر بایست. لب پشت بام خطرناک است.»
آنها برفها را از پشت بام پایین ریختند. پدر گفت: «پسرم! تو برو. مدرسه ات دیر میشود. من خودم برفهای روی زمین را جمع میکنم سمت باغچه تا موزاییکها نشکند.» رضا گفت: «بابا جان! تا امروز نمیدانستم برف پارو کردن چه کار سختی است.» پدر لبخندی زد و گفت: «پسرم دارد مرد میشود. برف بعدی که بارید باید یک تنه آن را پارو کنی تا من همه جا به قدرت و توانایی تو افتخار کنم.» رضا لبخندی از سر رضایت زد و کوله پشتی اش را برداشت و به سوی مدرسه به راه افتاد. همین که میخواست از در خانه بیرون برود، از پدر پرسید: «بابا جان! راستی خانه ما چند متر است؟» پدر گفت: «صد و پنجاه متر.»
در راه رفتن به مدرسه رضا دائما پیش خودش فکر میکرد: «بیچاره احمد علی! حتما امروز از شدت خستگی پارو کردن برفها نمیتواند به مدرسه بیاید. آخه شوخی نیست. خانه آنها هزار و پانصد متر است. یعنی ده برابر رضا مجبور است برف پارو کند. حتما دستانش یخ خواهد زد و از خستگی روی برفها خواهد افتاد. حتما پدر احمد علی پیش دوست و آشنا مینشیند و بادی به غبغبش میاندازد و میگوید: ببینید چه پسر قویای دارم! یک تنه برفهای خانه هزار و پانصد متری ما را پارو کرد و خم به ابرو نیاورد.» و حتما احمد علی فردا که به مدرسه بیاید، حسابی از خودش تعریف خواهد کرد که بیایید و ببینید من چه زور بازویی دارم!»
همین طور که پیش خودش این فکرها را میکرد، به مدرسه رسید. بچهها به صف ایستاده بودند. با کمال تعجب احمد علی را دید که جلوتر از همه در صف ایستاده بود. جلو رفت و پرسید: «خسته نشدی برفهای پشت بامتان را پارو کردی؟» احمد علی گفت: «نه. برای چی پارو کنم؟» رضا گفت: «مادرم همیشه میگوید: «هر که بامش بیش برفش بیش تر.» من فکر کردم تو امروز از خستگی به مدرسه نمیآیی.» احمد علی خندید و گفت: «ولی برفهای ما را کارگرمان پارو میکند. شرمنده ام؛ ولی به فکر ضرب المثلهای دیگری باش. مثلا «پول را روی مرده بگذاری زنده میشود.» یا «پولدار به کباب؛ بی پول به دود کباب.»» رضا پیش خودش گفت: «منِ ساده را بگو که میخواستم دفعه بعدی پشت بام را تنهایی پارو کنم. نگو ضرب المثلهای دیگری هم بوده و من بی خبر بودم.»
نظر شما درباره این دو داستان برای بازآفرینی ضرب المثل هر که بامش بیش برفش بیشتر چیست؟ لطفا در بخش «ارسال نظر» ما را از ایدهها و دیدگاههای خود بهرهمند کنید.
بیشتر بخوانید:
ناشناس
سلام وقتتون بخیر هر دو داستان خیلی قشنگ و زیبا هستند اما طولانی هستند اما میشه خلاصه نوشت ولی داستان دومی واقعا خیلی قشنگه خوشم آمد😍ممنونم
بدون نام
میبایست ادامه داشته باشد
حدیث
نظر من این است که خیلی زیاد است با اینکه گفته است باز افرینی
عسل
وایییی چ قدر زیاده اصلانتونستم بخونمش ی خورده کمتر باشه بهتره
مرسی
ناشناس
بدرد نمیخوره
علی
زیاد طنز نبود
بدون نام
عالیه
زهرا
خیلی ممنون
ولی به دل ننشست
بدون نام
زیاد است
بدون نام
خیلی زیاده کمتر لطفا
...
میتونی خلاصه کنی
f
خیییلی زیاده تو کتابم جاش نمیشه
Shiva
از سایت ستاره بیشتر از این توقع میره
بدون نام
خیلی عالی
....1382
زیاده
ناشناس
به درد نمی خوره