برداشت شما از داستان کوتاه فارسی چیست؟ آیا صرفاً داستانهای کوتاه ایرانی را داستان کوتاه فارسی میدانید؟ در حقیقت تعریف مشخصی برای این نوع داستان وجود ندارد! با توجه به اینکه در سایت ستاره آرشیو پر و پیمان از انواع داستان کوتاه همچون داستان کوتاه عاشقانه، داستان کوتاه تخیلی، داستان ترسناک کوتاه، داستان کوتاه طنز، داستان کوتاه خیانت پسر به دختر و… موجود است، در این مطلب به ارائه داستانهایی پرداختیم که صحنههای آنها با چشم مخاطب ایرانی بسیار آشنا باشد.
دو داستان اول داستانهایی محلی با فرهنگ بومی خاص هستند. داستان سوم قدیمی است و به فضای حدوداً چهل سال پیش ایران برمیگردد. حوادث دو داستان آخر نیز در بازه زمانی سالهای اخیر اتفاق افتادهاند. این مجموعه داستان کوتاه فارسی متنوع را به مخاطبان ستاره تقدیم میکنیم.
←داستان کوتاه فارسی→
۵- داستان کوتاه فارسی
۱- داستان بابای من و فاطو قشنگه
با بابام و خواهرزادههام نشسته بودیم تو هال. یهویی بابام گفت:«حیف که هیچوقت فاطو رو نشد درست و حسابی ببینم.»
گفتم:«جوونیات عاشق فاطو هم بودی؟ من که فکر میکردم فقط عاشق اون سبزیفروشه بودی.»
گفت:«فاطو که کسی نمیتونست عاشقش بشه، بس که خوشگل بود، مامان و باباش قایمش کرده بودند.»
گفتم:«خب شاید از بس زشت بوده قایمش کرده بودند.»
گفت:«چی میگی واسه خودت؟ میگم خیلی خوشگل بود. مثل زنهای فلسطینی بود.»
گفتم:«یعنی چی؟ چه جوری بود؟»
گفت:«قد بلند، موی شلال، صورت سفید، آخ آخ آخ!»
گفتم:«موهاشو کجا دیدی؟»
گفت:«استغفرالله! من پاشم برم مسجد، دارم چی میگم واسه خودم، این چه فکر و خیالایی ئه که میکنم وقت نماز!»
نعیمه گفت:«خب خالههام که از فاطو قشنگ ترن.»
بابام گفت:«خالههات دیگه کیان؟»
نعیمه به من اشاره کرد. بابام بهم نگاه کرد. گفت:«این؟» بعد گفت:«شُرپ! میگم فاطو مث زنهای فلسطینی بود، اصلن ما جوونیامون زن فلسطینی هم که میدیدیم، میگفتیم فاطو قشنگتره، فاطو کجا و زهرای ما کجا!؟»
گفتم:«خب نمیخواد حالا هی مقایسه کنی، هر کی یه شکلیه دیگه، پاشو برو مسجد.»
پاشد وایساد، خیره شد تو چشام و گفت:«موهاشو سه ماهه کوتاه کرده، هنوز بلند نشده، خجالتم نمیکشه!»
گفتم:«خب چی کار کنم که بلند نمیشه.»
نچ نچ کرد و رفت مسجد.
وقتی برگشت نشست قرآن خوند.
من تو حیاط نشسته بودم و به صداش گوش میدادم و یاد فیلم راه بازگشت افتاده بودم و قیافه اون مردی که خیلی دعا میخواند جلو چشمم بود. میخواستم برم مثل والکا یه جمله ماندگار بهش بگم. مثلاً بگم:«تو اگه احساس گناه نمیکردی، اینقدر با خدا حرف نمیزدی، اگه میخوای تو زندگیت کمتر اذیت بشی کمتر احساس گناه کن تا کمتر به خدا نیاز داشته باشی.» یه لحظه خودمو در حال گفتن این جمله تصور کردم، اصلاً بهم نمیاومد. از گفتن جمله ماندگارم پشیمون شدم. با دوستام رفتیم بیرون. لب ساحل، هی همش فکر میکردم اگه بابام با فاطو عروسی کرده بود الان من چه شکلی بودم. هر چی نباشه فاطو مامان قشنگی بود ولی نمیتونست به مهربونیِ مامانم باشه. هیچکس تو دنیا نمیتونه مثل مامانم باشه. اصلاً از کجا معلوم فاطو اگه مامانم بود اجازه میداد نصف شبا با دوستام برم بیرون! لابد از بس قشنگ بودم، همش توهم میزد که یکی میخواد بدزدتم و مثل جوونیهای خودش، قایمم میکرد.
وقتی برگشتم خونه، ساعت یک بود. بابام هنوز بیدار بود. کولر روشن بود و در هالو باز گذاشته بود. باز داشت نماز میخوند. همیشه هر وقت کولر روشنه، به ما گیر میده که چرا در هالو محکم نمیبندین؟ یاد فیلم زوربا افتادم. لابد بابامم در هالو باز گذاشته بود که خدا بهتر ببیندش.
از تو حیاط باهاش سلام کردم. یه الله اکبرم نگفت. نگامم نکرد. شایدم نشنید. اومدم تو اتاقم و لپ تاپمو روشن کردم و اخبار روزم رو به سمع و نظر دوستم رسوندم و بعدش غش کردم از خستگی. ساعت ۴ بیدار شدم و اینا رو گفتم به سمع و نظر شما هم برسونم. بعدش رفتم چایی بذارم، دیدم هنوز در هال بازه. بابام پرسید:«اذون نگفتن؟»
گفتم:«نه.»
گفت:«خوش گذشت؟»
گفتم:«ها.»
گفت:«اذون گفتن بیا صدام بزن.»
گفتم:«خب. الان درو ببندم؟»
گفت:«نه.»
خلاصه از وقتی بابام تعریف فاطو رو کرده، خدا به نظرم شبیه به اون میاد. یه زن خوشگلی که تو آسموناس و حتی وقتی کولر روشنه، کسی درو به روش نمیبنده و صرفهجویی در مصرف انرژی یادش میره.
نویسنده: زهرا فخرایی
۲- این تو این هم زندگی، بفرما
ارغوان هیمهها را روی گودی کمر بسته بود و سرازیری تپه را همراه خرده ریزه کلوخهای زیر پا، پایین میآمد. چینهای دامن به پایش پیچ و تاب میخورد. با پشت دست، عرق پیشانی را گرفت و روی زمین پشنگه کرد. گاهی زیر لب چیزی نامفهوم میخواند که نه آواز بود و نه مرثیه.
نیم تنه را از زیر هیمهها بالا آورد و آفتاب را وجب کرد که از گنبد کاهگلی خانههای آبادی عقب میکشید. از دور میدید که یک کپه سیاهی جلو درب خانه را گرفته است. از هرم گرما، رو میگرفت و قی آمیخته با سرمه را که با گوشه آستین، فتیله شده بود از چشمها میزدود.
نزدیکتر آمد و قامت دیلاقی فضلعلی را دید که وزغ توی چشمهایش زل زده و پیراهنی را که هفت سال از آن گذشته با دکمههای تا به تا به تن داشت. خط پیشانی عقب رفتهاش استخوان صورتش را پهنا داده، سیگاری گوشه لب گیرانده بود و دود میداد. روی دیوار، جای کشیدگی انگشتها دست میکشید. گفت:»کاهگلیها کار دست خودته؟»
ارغوان نیم نگاهی انداخت. هیمه را از روی گرده پایین آورد و کنار قلات انداخت. گفت:«خیمههامان توی هرم آفتاب سوخت.» و بعد رو گرفت و وارد خانه شد. پنگ از کنج اتاق برداشت و خاک پاشنه را از در بیرون داد.
رو به فضلعلی گفت:«دستم نمیرسید، نخلهات رو خشک کردم. هفت شب و روز را عزات گرفتم، دست خالی میآمدی یک چیزی، مردهات میآمد یک چیزی، نه خطی نه خبری و بعد هم نامت را توی چاه تف دادم.»
از آخرین سفری که رفته، برنگشته بود. ارغوان هنوز هم برایش اهمیت داشت بداند سالها را کجا بوده و چهها میکرده است. لب به دندان سابید و رو بالا گرفت، گفت:«هنوز هم حق دارم بدانم آخورت به کجا گرم بود؟» و پنگ را انداخت. حصیر را تکاند و او را توی غبار و باریکه نور محو داد. فضلعلی لته دیگر را گشود، دستها را طاقباز ستون چهارچوب در داد و گفت:«درست که جای گاو شیردهات که سر زا رفت و دلخوشیهات که زهر کردم را نمیگیرم…» ساک را گوشه تاقچه جا داد، ملکیهایش را به کنار کشید و روی پادری نشست. «آمدهام که بمانم!»
ارغوان نشست روی چهارپایه، مشغول جلتبافی شد و گفت:«این تو این هم زندگی، بفرما!»
نویسنده: نائله یوسفی
۳- تا حالا کدوم گوری بودی بزمجه
تازه اومده بودم خونه، گلوم خشک بود، یه رد عرق همراه با خاک و گل از کنار شقیقهام تا زیر چونهام کشیده شده بود، رسیدم دم در مستراح که آقام با تشر گفت:«تا حالا کدوم گوری بودی بزمجه!؟» گفتم:«پیش حسین اینا!» یه نگاهم کرد گفت:«برو کمک ننت دم مغازه، برنج و روغن اعلام کردند، بیارشون!» اومدم بگم من خستهام اما دیدم به دردسر بعدش نمیارزه، دمپاییم رو پوشیدم و رفتم.
پاهام مرتب از داخل دمپایی گل و شُلیم لیز میخورد بیرون، دمپایی هی توی پام میچرخید و جابجا میشد، یه کم که رفتم دیدم فایده نداره جفتشون رو شوت کردم تو باغچه آقای حسنی ناظم مدرسه! یه تف گنده هم انداختم روی گل آفتابگردون پت و پهنش که نصف تخمههای داخلش رو بچهها خورده بودن!
پاپتی شروع کردم روی آسفالت داغ راه رفتن. پیش خودم گفتم اگر بدوم پاهام خنک میشن، دویدم، سر کوچه یه چرخی از جفتم رد شد، برگشتم نگاش کردم، کاظم بود برادر بزرگ عباس، رفیقم! داد زدم:«مگه کوری؟» برگشت با دوچرخه گذاشت دنبالم.
دویدم تو پیادهرو. اومد دنبالم، برگشتم سمت باغچه آقای حسنی! رفتم تو باغچه. کاظم با دوچرخهش رد شد رفت… داد زدم:«تلافیشو سر داداشت در میارم!» همینجور که میرفت داد زد:«گوه میخوری!» یه کلوخ از توی باغچه برداشتم پرت کردم سمتش.
آقای حسنی از پنجره خونهش منو دید. پنجره رو باز کرد، گفت:«گوساله توی باغچه من چه غلطی میکنی؟» گفتم:«آقا اجازه داشتیم رد میشدیم.» گفت:«از باغچه من گمشو برو بیرون!» میپریدم بیرون که پام گیر کرد به فنس مسخره دور باغچهاش. با کله رفتم توی گل و شل کنار باغچه، برگشتم نگاش کردم. داشت نگاه میکرد.
دمپائیهام چند متر اونطرفتر افتاده بود. برشون داشتم. پیچیدم توی کوچه، یواش برگشتم نگاش کردم وقتی رفت توی خونه، پریدم بوتهی گوجهای که تازه گوجههای ریز داده بود رو از ریشه درآوردم و پا گذاشتم به فرار، توی راه امیر و نادر و افشین رو دیدم که داشتن فوتبال بازی میکردند. امیر داد زد:«کجا میری؟»
یادم رفته بود کجا میخواستم برم. افشین گفت:«حسین الان میاد تیم بکشیم بازی کنیم!» گفتم:«باشه»، به خودمون اومدیم دیدیم عین سگ ولگرد له له میزنیم و میدویم. ظل گرما بود. خسته و کوفته برگشتم خونه، گلوم خشک بود و یه رد عرق همراه با خاک و گل از کنار شقیقهام تا زیر چونهام کشیده شده بود، رسیدم دم در مستراح که آقام با تشر گفت:«تا حالا کدوم گوری بودی بزمجه!؟»
نویسنده: بهروز مایلزاده
۴- اولین پسری که عاشقم شده بود
مامان رفت داخل. گفت سلام. من پشت سرش رفتم و سلام کردم و از اینکه بالاخره یک مغازه توی آن خراب شده پیدا شد که سرتا پایش شلوار جین آویزان بود ذوق کرده بود.
تا آمدم برای پسره توضیح بدم یک شلوار میخواهم که پایینش راسته باشد چون همیشه کتانی میپوشم و دوست دارم شلوارم روی کتانیام بیفتد، تا خواستم بگویم رنگش نه خیلی تیره باشد و نه خیلی روشن دیدم اولین پسری که سالها قبل عاشقم شده بود نشسته آن پشت!
همان مدل مو، همان فرم صورت، فقط سبیلهایش (که آنوقتها تازه یک خط باریک بود) کلفتتر شده بود و ته ریشش بیشتر… همان چشمهای درشت عروسکی داشت من را نگاه میکرد. خشکم زدم. برگشتم. خواستم از مغازه بیایم بیرون. نمیشد. این همه جان کنده بودم که مامان را راضی کنم این پنجاه شصت تا پله را بیاید بالا.
شروع کردم به ور رفتن با شلوارهای توی مغازه. مامان هی گیر میداد:«خب بگو چه مدلی میخوای دیگه؟» من با صدای آرومی که هیچ لحن خاطرهانگیزی توش نباشه گفتم:«مامان کور که نیستم خودم میبینم دیگه.»
پسر مغازهدار از جایش بلند شد. قد کشیده بود. درست میگویند که پسرها تا بیست و چند سالگی هم رشد میکنند. چند تا از شلوارهای نه تیره نه روشن دقیقاً سایز من را آورد چید روی میز. حرف نزد. مامان هی با آرنجش کوبید به من. گفت:« واییی شما همیشه آینقدر خوب سلیقه مشتریهایتان را حدس میزنید؟» پسره لبخند زد. حرف نزد.
مامان باز با صدایی بلند طوری که انگار صد متر آنطرفتر ایستاده باشم داد زد:«اینجا رووو بیا ببین این چند تایی که این آقا آورد چقدر قشنگند. یکیشون رو بردار پرو کن بگیریم بریم. جایی بهتر از این گیرت نمیاد.» و من باز چشم غره رفتم و حرفی نزدم. اولین پسری که عاشقم شده بود باز چند تا شلوار دیگر آورد.
میدانست دمپا گشاد نمیپوشم. میدانست جین مشکی هم نمیپوشم. میدانست حتی منجوق ملیله هم نمیپوشم. همه شلوارهای مغازهاش را ریخت روی میز. من هم با همه شلوارها ور رفتم هی سرم را بالا نکردم. توی چشمهای درشت عروسکیاش زل نزدم. حرف نزدم.
با صدای آرامی که خاطرهانگیز نباشد، گفتم:«یه شلوار جین مشکی دمپا گشاد با کلی منجوق ملیلهدوزی میخواهم. از این دخترونههای رنگی رنگی.»
پسر مغازهدار با چشمهای درشت عروسکیاش با تعجب زل زد به من. من زل زدم به او. حرف نزدیم. همکارش که تازه آمده بود توی مغازه گفت:« این مدلی نداریم خانم محترم!» من بدون حرف دست مامانم را گرفتم و از مغازه زدم بیرون.
مامان با غرغر پلهها رو اومد پایین و هی توی راه گفت:«خاک توی سرت! مسخرهام کردی؟ آبرومونو بردی.» من باز هم حرفی نزدم چون میدانستم تا پایین پله آخر، یک جفت چشم درشت عروسکی دارد نگاهم میکند. نباید جواب مامان را بدهم، آن هم با صدایی که شاید خاطرهانگیز بود یک روزی…
نویسنده: نیلوفر نیکبنیاد
←داستان کوتاه فارسی→
۵- نمیدانستم چطور جلوی آن مرد را بگیرم که زنش را نزند
امروز در راه برگشت به خانه، درون ماشین کناری، مرد و زنی را دیدم که داشتند دعوا میکردند. مرد با یک دستش میزد توی صورت زن و با دست دیگرش فرمان را کنترل میکرد. زن هم یک دستش را جلوی صورتش سپر کرده بود و با دست دیگر داشت سعی میکرد دست مرد را بگیرد. کارها تقسیم شده بود.
زن همینجور که تقلا میکرد، همزمان اینطرف و آنطرف را نگاه میکرد، لابد میخواست ببیند کسی دارد نگاهشان میکند یا نه. شاید من را دید که دارم نگاهشان میکنم. شاید نگاهمان به هم افتاد. توی نگاهش یک عالمه ترس بود.
سرم را زود انداختم پایین. میخواستم بگویم اتفاق خاصی نیفتاده. منم دیگر، راحت باشید. اما دست خودم نبود. تمام احشایم را انگار چنگ میزدند. دوباره نگاه کردم ببینم آنهایی که مثل من از کنارشان رد میشوند دارند آنها را نگاه میکنند یا نه. دیدم نه، فقط منم که آن طور زل زدهام.
همین که داشتم از جلوی ماشین رد میشدم پسر بچه تقریباً سه چهار سالهای را دیدم که روی صندلی عقب نشسته بود و داشت دعوا را تماشا میکرد. لابد بهش گفته بودند بنشین اینجا و از جایت تکان نخور، مبادا توی دعوای مامان بابا دخالت کنی. به ماشینشان کاملاً نزدیک شده بودم و صدای دعوایشان میآمد.
مرد پشت یقه پیراهن زن را گرفته بود و یکبار میکوبید رو داشبورد و یکبار میکوبید به شیشه سمت شاگرد و با دست دیگرش که روی فرمان بود گاهی ناگهان سیلی میزد. وقتی میخواستم از آنها سبقت بگیرم، دیدم پسربچه از شیشه به من نگاه میکند. گریه میکرد و حتماً ترسیده بود.
یاد پدر و مادر خودم افتادم. یکبار یادم است پدرم مشتی زد و دنده مادرم شکست، یکبار هم او را روی پلههای دادسرا هل داد و مهرههای کمر مادرم جابجا شد. صد بار یا شاید هزار بار هم توی ماشین و خانه و خیابان دعوا کردند و من یا در صندلی عقب ماشین فرو میرفتم یا در کمد یا پشت یک تیر چراغ برق مخفی میشدم.
در این مواقع احساس بیآبرویی جلوی رهگذران از همه بدتر بود. در پایان تمام دعواها، مادرم با سر و صورت زخمی میآمد پیدایم میکرد و بلااستثنا میگفت:« باز ادای ترسوها رو درآوردی؟» یک روز هم آمد که دعواها خیلی بالا گرفت و دیگر یادشان رفت مرا پیدا کنند.
پشت چراغ قرمز نرسیده بودم که زدم روی ترمز. دنده عقب را جا زدم و برگشتم سمت ماشین آنها. ماشینهای پشت سری بوق میزدند و بیمحابا میکشیدند کنار. حتماً ناموس اجدادم را فحشباران میکردند. خودم هم نمیدانستم چطور باید جلوی آن دعوا را بگیرم.
به پدرم فکر میکردم که هیچگاه جلویش را نگرفتم، که هیچوقت حتی نگفتم:«نزن!» نمیدانستم چطور جلوی آن مرد را بگیرم که زنش را نزند. تمام خیابان را بهم ریخته بودم. نمیدانستم اصلاً کارم چقدر درست است. اصلاً نکند «غزل» راست میگفت:«من فقط بلدم ادای همه چیز را دربیاورم، ادای عشق، ادای افسردگی، ادای تنهایی.»
باید ثابت میکردم اینطور نیست. ماشین آنها سر خیابان لارستان ایستاده بود. من با تمام سرعت به آنها رسیدم و جلویشان ایستادم. تو آینه نگاهشان کردم. باورم نشد! برگشتم از شیشه عقب دیدمشان. زن تمام صورتش خونی بود. مرد هم هر دو دستش. آنها آرام داخل ماشین همدیگر را در همان وضعیت بغل کرده بودند و مرد حالا زنش را نوازش میکرد. با همان دستهای خونی، موهای بهم ریخته زن را دست میکشید.
حتماً یکی از آنها معجزهای بلد بود که همه چیز را از نو میساخت. همان معجزهای که مادر و پدرم هیچگاه نمیدانستند. هرچه دنبال کردم ببینم، پسر بچه دیگر در کادر نیامد و سرم را برگرداندم. خواستم بزنم توی دنده تا راه بیافتم ، دیدم افسر پلیس با موتورش جلویم ایستاده و با اشاره میگوید:«پیاده شو.»
نویسنده: منوچهر زارع
امیدواریم از مطالعه مجموعه زیبای داستان کوتاه فارسی لذت برده باشید. در صورت تمایل از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید کدام داستان را بیشتر از بقیه دوست داشتید و دیدگاهتان را با دیگر مخاطبان ستاره به اشتراک بگذارید. در صورتیکه به خواندن داستان علاقهمند هستید به صفحه حکایت و داستان مراجعه کنید.