۲۰ داستان ترسناک جذاب و واقعی که بهتر است تنها نخوانید

داستان ترسناک کوتاه معمولا با درون مایه وحشت و شخصیت‌هایی مثل روح، جن و… نوشته می‌شوند. در این داستان های کوتاه ترسناک، موجودات ناشناخته به زندگی انسان‌ها وارد می‌شوند و اتفاقات داستان را شکل می‌دهند.

آیا شما هم دوست دارید داستانی کوتاه را بخوانید که دست‌هایتان با خواندنش یخ بزند، با دلهره اطرافتان را نگاه کنید و یا مو بر اندامتان راست شود؟! اگر پاسختان مثبت است، شما یکی از طرفداران داستان‌های ترسناک هستید. داستان ترسناک کوتاه گونه‌ای از داستان‌های تخیلی است که درون‌مایه وحشتناک داشته و بنا به قولی در ژانر وحشت جای دارند. اتفاقاتی که ماورای زندگی طبیعی هستند و ناشناخته‌ها و کابوس‌های ما را شکل می‌دهند، دست‌مایه نگارش این داستان‌ها شده‌اند.

در ادامه بیش از ۱۵ داستان ترسناک آورده‌ایم. داستان اول در واقعیت اتفاق افتاده و فیلم‌هایی نیز بر اساس آن ساخته شده است. سه داستان بعدی داستان‌های کوتاه هستند و یکی از این داستان‌ها ایرانی است. ده داستان آخر به داستان‌های یک‌خطی یا مینیمال مشهورند که آخرین آنها کوتاه‌ترین داستان ترسناک دنیاست.

 

داستان کوتاه ترسناک
داستان ترسناک کوتاه

 

داستان ترسناک کوتاه

۱. سوییچ ماشین

“سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق ‌افتد.”

شبی پدری همراه دخترش، در جاده‌ای کم تردد در بیرون شهر رانندگی می‌کرد. آن‌ها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطره‌های باران روی سقف ماشین گوش می‌کرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم می‌کرد تا کنترل لاستیک‌ها را از دست ندهد، اما ماشین روی جاده‌ی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.

پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمت‌های دیگر ماشین صدمه‌ جندانی ندیده بود.

پدر که سعی می‌کرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیک‌ها رو سوراخ کرده! »

دخترک در حالی که از شوک تصادف می‌لرزید پرسید: «میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانه‌ی منفی تکان می‌داد پاسخ داد: «نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو می‌تونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: «باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.»

مرد می‌توانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را می‌بست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمی‌گردم.»

دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گام‌هایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده می‌رفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش می‌گذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمی‌گشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت می‌کرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیق‌تری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبه‌ای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب می‌خورد.

چیزی در رابطه با مرد غریبه وجود داشت که دختر را عصبی می‌کرد. همان‌طور که مرد به ماشین نزدیک می‌شد، دخترک به شیشه عقب ماشین خیره شد و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!

مغز دخترک وحشت زده، سریع شروع به کار کرد. هر دو در جلو را قفل کرد. سپس روی صندلی عقب پرید و درهای عقب را نیز قفل کرد. وقتی که سر خود را بالا آورد، مرد غریبه را دید که ایستاده و به نظر می‌رسد که مستقیما به او زل زده!

ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریده‌ی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ می‌کشید. نمی‌توانست خودش را کنترل کند. قلبش دیوانه‌وار در سینه می‌کوبید و به سختی می‌کوشید نفس بکشد. چهره‌ی پدرش حالت وحشت‌زدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود.

وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشه‌ی ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانه‌وار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخم‌هایی عمیق خودنمایی می‌کرد. برای یک لحظه، مرد همان‌جا زیر بارش باران در حالی که پوزخند می‌زد مانند مرد دیوانه‌ای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!

 

داستان ترسناک جدید، کوتاه و واقعی

 

اگر علاقه‌مند به ژانر وحشت هستید مشاهده  انواع نقاشی ترسناک و وحشتناک برای کودکان و بزرگسالان را به شما پیشنهاد می‌دهیم.

 

۲. عروسک آنابل

مادری یک عروسک از مغازه دست دوم فروشی برای دخترش که دانشجوی پرستاری بود به عنوان هدیه تولد خرید. دختر که نامش دُنا بود عروسک را خیلی دوست داشت و در آپارتمان مشترک خود و دوستش آنجی نگهداری می‌کرد، اما خیلی زود ماهیت عجیب عروسک برای آن‌ها آشکار گردید و اتفاقات عجیبی برای آن‌ها رخ داد.

عروسک آنابل در ابتدا کار‌های کوچکی مانند تکان دادن دست‌هایش و افتادن از روی صندلی به زمین انجام می‌داد که دُنا و انجی می‌توانستند آن را توجیه کنند. اما کم‌کم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کار‌هایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد.

لو نزدیک‌ترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس می‌کرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است، اما آنجی و دنا به حرف‌های او گوش نمی‌دادند و می‌گفتند این فقط یک عروسک است.

تا اینکه داستان وحشتناک‌تر از تصورات دُنا می‌شود. دنا و آنجی گاهی با جابه‌جایی وسایل خانه روبرو می‌شدند و گاهی نیز نامه‌هایی را با دست‌خط بچه گانه یافت می‌کردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت، «به لو کمک کن» و «به ما کمک کن». اما گمان نمی‌کردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دست‌های عروسک شد، عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت، اما لکه‌های قرمز روی دست‌هایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون می‌آمد.

دیگر قضیه عروسک جدی شد و دختر‌ها از یک مدیوم احضارکننده روح کمک گرفتند. مدیوم بعد از یک جلسه احضار روح به آن‌ها گفت: جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آن‌ها دفن است. روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقه‌مند گردیده و آن را تسخیر نموده است.

دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشت‌انگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند.

روزی دوستشان لو به خانه آن‌ها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار می‌شود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق می‌نگرد، اما چیزی نمی‌بیند، پایین را نگاه می‌کند و می‌بیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش می‌کند، از روی قفسه سینه‌اش می‌گذرد و بعد دست‌های عروسک دور گردن او قفل می‌شود و شروع به خفه کردنش می‌کند.
لو پس از این اتفاق از هوش می‌رود و روز بعد به هوش می‌آید و نمی‌داند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی می‌افتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی می‌برد.

هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صدا‌هایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر می‌کند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه می‌شود صدا مربوط به آنابل بوده است.
لو به اتاق دنا می‌رود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی می‌بیند. لو هنگامی که می‌خواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج می‌شود و احساس فلج در منطقه قفسه سینه‌اش افزایش می‌یابد. لو به پایین پایش نگاه می‌کند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی می‌بیند. لو با وحشت به اطراف خود می‌نگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمی‌بیند و تنها چیزی که به ذهنش می‌رسد آنابل است.

آثار خراش روی بدن لو را همه می‌توانستند مشاهده نمایند، اما این خراش‌ها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجه‌ها همگی داغ و سوزان بودند.

بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند. اما این کشیش به آن‌ها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد.
آن‌ها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد. این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل می‌شود، زیرا اشیاء بی‌جان را نمی‌توان تسخیر کرد.

اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگرکار‌های آنابل ادامه داشت می‌توانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود. این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه می‌شدند.

آن‌ها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده می‌گویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است، اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است.

عروسک آنابل حالا در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشه‌ای با هشدار «باز نکنید» نگهداری می‌شود.

 

داستان کوتاه ترسناک
داستان های ترسناک

 

سه داستان کوتاه ترسناک

۳. روح دختر بچه

ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی می‌کنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت.

اواسط راه بودم که ناگهان دختربچه‌ای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیره‌اش را کاملاً روی خود احساس می‌کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می‌پرسیدم که دختربچه‌ای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه می‌کند، می‌خواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چراکه همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شده‌ام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را را به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنه‌های هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس می‌کردم تنها نیستم.

با ناراحتی و تا حدی وحشت‌زده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا می‌کردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیرمجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش می‌کردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانه‌مان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیب‌تر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیاده‌رو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیاده‌رو نشسته بود و به من لبخند می‌زد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.

در حالی که بی‌خود و بی‌جهت نعره می‌زدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه‌ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداری‌ام پرداختند، ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه. اندخته‌ام، همسایه‌ها را از خواب پرانده‌ام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده‌ام و دچار توهم نشده‌ام.

چند روز بعد به همان نقطه‌ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علف‌ها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهراً در آن نقطه سال‌ها قبل دخترک به همراه خانواده‌اش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور می‌کنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمی‌برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه برمی‌گردم، شخصی را همراه خود می‌کنم.

 

داستان کوتاه ترسناک
داستان کوتاه ترسناک

 

۴. زنی در جاده متروکه

چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمی‌گشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیه‌ای در جاده به چشم نمی‌خورد. آدریان رانندگی می‌کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می‌راند و پیچ‌های تند را به آرامی پشت سر می‌گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی‌شد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه می‌رود. پشت آن خانم به آن‌ها بود و در نتیجه فقط مو‌های بلندش به چشم می‌خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می‌تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.

آدریان نمی‌توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می‌کرد.

آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشت‌زده و بیمناک به نظر می‌رسید. وقتی به زن نزدیک‌تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آن‌ها کرد و آن‌ها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره‌ای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.

آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی‌دانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می‌آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمی‌دانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست.

بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت‌ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.

 

داستان کوتاه ترسناک
داستان ترسناک کوتاه

 

۵. یک کتاب عجیب

یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانه‌اش زندگی می‌کرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانه‌اش می‌رفت که یک‌مرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا می‌کند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را می‌توانست بخواند، اما وسوسه می‌شود که کتاب را بردارد.

وقتی کتاب را باز می‌کند و نوشته‌هایی را می‌بیند که به زبان فارسی نیستند و نمی‌تواند آنها را بخواند، حدس می‌زند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانه‌اش می‌برد.
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز می‌کند؛ یک صفحه می‌آید که بزرگ نوشته: «برگردون»

مرد کتاب را می‌بندد. فکر می‌کند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر می‌شود، چشمانش ضعیف شده‌اند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را می‌آورد که می‌بیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.

مرد که کم‌کم دارد می‌ترسد، به تار مو دست نمی‌زند و به صفحه بعدی که می‌رود، می‌بیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»

مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون می‌گذارد و می‌گوید: «این دیگه چه مسخره بازی‌ایه!» بعد با خودش می‌گوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»

مرد می‌خوابد. بلند که می‌شود، می‌بیند که هوا در حال تاریک شدن است. می‌رود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.

وقتی از اتاق خواب به هال می‌آید، یک نگاه هم به در هال می‌اندازد و یک‌هو می‌بیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمی‌خورد. مرد جلوتر می‌رود و می‌گوید: «خانم شما اینجا چیکار می‌کنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمی‌دهد. مرد هرچیز دیگری می‌گوید، هر اِهِن و اوهونی می‌کند و هرکاری می‌کند، زن نمی‌رود و عکس‌العملی نشان نمی‌دهد.

با خودش می‌گوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایه‌ها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار می‌تونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»

بعد در ساختمان را می‌بندد و قفل می‌کند و هرچه به زن می‌گوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمی‌کند. مرد هم نمازش را می‌خواند و شام می‌خورد و نوبت به خواب می‌رسد. می‌رود که بخوابد. چراغ‌ها را خاموش می‌کند. بعد نصف بدنش را زیر پتو می‌کند. چشم‌هایش باز است و خوابش نمی‌برد.

همینطوری که چشم‌هایش باز است، می‌بیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش می‌شود و متوجه می‌شود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت می‌کند و مو‌های دراز زرد و ژولیده‌اش با یک لباس پاره پاره و با چشم‌های قرمز و صورت سوخته‌اش به مرد نگاه می‌کند.

زن ناگهان روی سر مرد می‌پرد و به شدت گلوی مرد را فشار می‌دهد و می‌گوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمی‌گردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور می‌کنی.»
مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین می‌کند و زن هم گردنش او را رها می‌کند.

زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش می‌گوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمی‌بری و تار موت رو از کتاب دور نمی‌کنی؟» زن سریع برمی‌گردد و درحالی‌که چشم‌های قرمزش در حال جوشیدن است، می‌گوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمی‌دارد و می‌رود. مرد نگاهش به پا‌های زن که می‌افتد، می‌بیند که پا نیست و سم خر است.

زن به در ساختمان که می‌رسد مرد می‌گوید: «در قفله صبر کن من…» یک‌مرتبه می‌بیند که زن از در رد می‌شود. مرد حیرت‌زده می‌ماند و با ترس و لرز می‌خوابد.
فردا صبح اول وقت همان کار‌هایی را که زن گفته، انجام می‌دهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا می‌کند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را بردارد.

 

داستان کوتاه ترسناک
داستان ترسناک کوتاه

 

۶. شب تاریک و جاده

ساعت یه ربعی از دو نصفه شب می‌گذره که اتوبوس سر سه راه حسن آباد با سر و صدای زیادی توقف می‌کنه. شاگرد راننده در رو باز می‌کنه و با لحن تحکم آمیزی که خستگی توش موج میزنه میگه: سه راه…

خودش دستگیره آهنی رو می‌گیره و می‌پره پایین. از صندلی بلند می‌شم و دو رو برم و نگاهی می‌کنم. همه مست خوابن و فقط منم که باید پیاده بشم.

شاگرد راننده، صندوق اتوبوس رو باز می‌کنه و ساک منو می‌ذاره زمین. تشکری ازش می‌کنم و برش می‌دارم. بدون اینکه جواب بده در صندوق رو می‌بنده و سوار اتوبوس می‌شه و در رو می‌بنده.

اتوبوس از جلوم که رد میشه همه جا میشه تاریکی مطلق… صدای جیرجیرک‌ها از دو طرف جاده میاد. بی‌خیال تاریکی، ساک به دست حرکت می‌کنم به طرف اونور جاده. صدای ماشینی از سمت چپم میاد. سر بر می‌گردونم ولی چیزی یا نوری نمی‌بینم. انگاری خیالاتی شدم.

خب معلومه هفت ساعت تو اتوبوس نشستن و صدای موتور اتوبوس و از طرفی شکم خالی… به وسط جاده که می‌رسم یه دفعه توی تاریکی یه نور خیلی قوی روشن میشه. یه ماشین می‌بینم که مثل برق از پشت سرم رد میشه. سوت سوز دارش پشت گردنم می‌شینه. به سرعت خودمو می‌رسونم اونور جاده و میرم طرف دیگهِ سه راهی و منتظر می‌مونم.

هنوز ساکم به زمین نرسید که اون دور دورا چراغ ماشینی سو سو می‌زنه. اونقدر آروم میاد که انگار یکی داره هولش میده. کمی این و پا اون پا می‌کنم تا اینکه بالاخره می‌رسه

پیکان گوجه‌ای زوار در رفته، کمی جلوتر از من وا میسه. ساکم رو که جلو پام گذاشته بودم از رو زمین بر می‌دارم و نزدیکش میشم. تموم شیشه‌هاش بالاست. خم می‌شم و با صدای بلندی که شبیه داد زدنه می‌گم: حسن آباد؟

یکی، درِ جلوی ماشین رو باز می‌کنه. بی معطلی سوار ماشین میشم و ساکمو میزارم رو پام. عجب گورستانیه اینجا! یعنی نباید یه دونه چراغ روشن کنه؟‌ خداییش چش چشو نمی‌بینه. همینطور که این جملاتو پیش خودم میگم سرمو بر میگردونم سمت راننده.

پیرمردی با صورت استخونی و دست‌هایی با رگ‌های ورم کرده، پشت فرمون نشسته. نگاهی به من می‌کنه و لبخندی تحویلم می‌ده. تو اون تاریکی از دیدن دو تا تیله طلایی رنگ که ته کاسه چشمش دو دو میزنه حسابی جا می‌خورم. کمی خودمو جا بجا می‌کنم و بی هوا می‌گم شما تو این مسیر کار می‌کنید؟ و چه سوال مسخره‌ای می‌پرسم.

چه می‌دونم شاید اگه یکی دیگه تو شرایط من بود می‌پرسید شما اصلا آدمید؟ راننده نگاهی به من می‌کنه و با خنده چندش آوری، هفت هشت تا دندون زرد شده که توی دهنش باقیمونده رو به من نشون میده

کم کم چشم‌هام به نور توی ماشین داره عادت می‌کنه که لکه‌های قرمز رنگ روی شونه پیر مرد نظرم رو جلب می‌کنه. سرمو بر می‌گردونم صندلی عقب ولی یهو میخکوب میشم. یه جنازه خون آلود لای مشما است. با عجله دستگیره در رو می‌کشم ولی باز نمی‌شه.

هر چی سعی می‌کنم بی‌فایدس. بالا بر شیشه هم سر جاش نیست. نیمرخ صورت پیر مرد تو اون فضای تاریک داره سکته‌ام میده

روشنایی چند تا مغازه از دور معلوم میشه. نمیدونم! شایدم خونه است؟ می‌خوام داد بزنم ولی صدام در نمیاد… به شیشه بغلم مشت میزنم. راننده نگاهی بهم میندازه ولی دیگه لبخند نمیزنه. خشونت از چشماش میباره و با عصبانیت اول یه چیزایی زیر لبش میگه بعد صداشو میبره بالا. ماشین کنار روشنایی توقف می‌کنه.

دستشو که خونی به نظر میاد میاره به سمت من. اونو پس میزنم و خودمو میکشم عقب. با تندی دستگیره در رو می‌گیره و محکم می‌کشه. در ماشین که باز میشه با دوتا دستش حولم میده بیرون. با کتفم میوفتم کنار جاده. ساکم رو از تو ماشین پرت میکنه طرفم و در رو می‌بنده.

جوونی از تو مغازه میاد بالا سرم و دستم رو می‌گیره و بلندم می‌کنه. بدنم حسابی درد می‌کنه. راننده از ماشین پیاده میشه و با صدای بلندی به یه زبون محلی ناآشنا یه چیزهایی به اون میگه. اون جوون بعد حرف زدن با پیرمرد یه نگاهی به صندلی عقب ماشین می‌کنه و میگه چیه داداش مشکلی داری؟ مریضی؟

خون ن … جسد. سرم می‌گردونم طرف ماشین. جوری اینو با لکنت میگم که میزنه زیر خنده. جوون که خط ریش بلندی داره از تو مغازه یه لیوان آب میاره و میده دستم و با خنده آرامش بخشی میگه نترس برادر من. اشتباه دیدی، حاج رحیم قصابِ محله است. هفته‌ای چند بار میره سلاخ خونه برا گوشت. اونی که دیدی عقب ماشین، شقهِ گاوه.

خودمو جمع و جور می‌کنم و کمی شونمو که درد میکنه می‌مالم. برام توضیح میده که پنج کیلومتر تا حسن آباد مونده. پیرمرد انگار فهمیده من چرا قاطی کرده بودم، سوار ماشینش میشه و دوباره در رو برام باز میکنه.

من که دودستی ساکم رو به خودم چسبوندم، تشکری می‌کنم سوار ماشینش میشم. ماشین که راه می‌افته با شرمندگی از پیرمرد عذر خواهی می‌کنم. ساکم رو که زیر پام میزارم یه کارت شناسایی کف ماشین نظرم رو جلب میکنه. خم می‌شم و برش میدارم. با اینکه نور کمه ولی خیلی آشناس برام. به راننده نگاه می‌کنم. چشم می‌دوزه به من و با حالتی چندش آور می‌خنده.

سرم رو بر می‌گردونم عقب ماشین، صورتی خون آلود با خط ریشی بلند از پشت مشما زل زده به من…

نویسنده: فریبرز روشن

۷. داستان توله سگ در زیرزمین از زبان یک کودک

این داستان ترسناک واقعی از زبان یک کودک نقل شده است:

« مادرم هرروز به من اخطار می‌داد که هرگز به زیرزمین نروم، اما می‌خواستم ببینم چه چیزی این صدا وحشتناک را ایجاد می‌کند. صدایش شبیه توله سگ بود و من می‌خواستم توله سگ را ببینم، بنابراین در زیرزمین را باز کردم و پایین نگاه کردم. اما خبری از یک توله سگ نبود. در همین حین مادرم سریع از راه رسید و من را از زیرزمین بیرون آورد و سرم داد زد.

مادرم تا حالا سرم فریاد نزده بود و این کار من را بسیار ناراحت کرد و گریه کردم. سپس مادرم به من گفت که هیچ وقت و هرگز به زیرزمین نروم و یک کلوچه به من داد. این باعث شد احساس بهتری پیدا کنم، من هیچ وقت از او نپرسیدم که چرا پسربچه‌ای که در زیرزمین بود مانند یک توله سگ فریاد می‌زد، و یا چرا دست و پا نداشت.»

۸. داستان روح مادر

وقتی من و خواهرم وقتی بچه بودیم یک خاطره وحشتناک داشتیم. خانواده ما مدتی در یک  مزرعه قدیمی و زیبا زندگی می‌کرد. ما عاشق گشت و گذار در گوشه های این خانه و مزرعه و بالا رفتن از درخت سیب در حیاط خلوت بودیم. اما چیز مورد علاقه ما روح آن خانه بود. ما او را مادر صدا زدیم، زیرا او بسیار مهربان بود. برخی از صبح‌ها من و خواهرم وقتی از خواب بیدار می‌شدیم، روی میز کنار تختمان،یک فنجان آب پیدا می‌کردیم که شب قبل آنجا نبود. مادر روح  آنها را آنجا گذاشته بود، نگران این بود که شب تشنه شویم.

او فقط می خواست از ما مراقبت کند. در میان وسایل  خانه یک صندلی چوبی عتیقه وجود داشت که در پشت دیوار اتاق نشیمن بود. هر زمان که مشغول تماشای تلویزیون یا بازی بودیم، مادر آن صندلی را به سمت جلو و به سمت ما می‌کشید. گاهی اوقات موفق می‌شد آن را تا مرکز اتاق بکشد. مادر فقط می خواست نزدیک ما باشد.

سال‌ها بعد، مدت‌ها بعد از اینکه از آن خانه رفتیم، مقاله‌ای در روزنامه قدیمی درباره ساکن اصلی آن خانه پیدا کردم، یک بیوه آنجا زندگی می‌کرد  که دو فرزندش را با دادن یک فنجان شیر مسموم قبل از خواب به قتل رسانده بود. سپس خود را حلق آویز کرد.

داستان ترسناک
روح مادر

۹.شبح در جاده

این داستان وحشتناک درباره مردی است که در اواخر شب در حال رانندگی به سمت خانه‌اش بود، در کنار جاده دختری را می بیند که درخواست کمک می‌کند. دختر زیبا لباس سفید زیبایی پوشیده بود. مرد او را سوار می‌کند و به خانه‌‌اش می‌رساند.

روز بعد هنگام رانندگی به سمت محل کار، مرد متوجه می‌شود که دختر ژاکت خود را در ماشینش فراموش کرده است. او به سمت خانه دختر می‌رود تا ژاکت را به او تحویل دهد. پیرزنی در را باز می‌کند. او ماجرای شب گذشته را برای پیرزن نقل میکند و پلیور را به پیرزن می‌دهد.

پیرزن به مرد می‌گوید که اشتباه کرده است. اما مرد تعجب می‌کند و دوباره از خانم سوال می‌کند. اما پیرزن می‌گوید که دخترش چند سال پیش در تصادف رانندگی جان باخته است، او مات و مبهوت شده و به پلیور و خاطره دیشب فکر می‌کند.

۱۰. انسان ها هم می‌توانند سگ باشند

این داستان ترسناک دختری است که برای اولین بار یک شب در خانه تنها می‌ماند. او یک سگ دارد که همیشه کنارش است. دختر به اخبار مربوط به یک قاتل زنجیره ای گوش می‌دهد و تصمیم می‌گیرد که تمام درها و پنجره های خانه را ببندد و  بخوابد. 
ناگهان با صدای چکه آب از خواب بیدار می‌شود. او خیلی می‌ترسد و  سعی می‌کند دوباره بخوابد و دستش را از تخت پایین می‌آورد تا سگش آن را لیس بزند. همانطور که صدای چکیدن را می‌شنود، از تختش بیرون می‌رود  تا شیرهای آشپزخانه، حمام و هر جای دیگر را چک کند؛ اما چیزی پیدا نمی‌کند.
به اتاق خوابش برمی‌گردد و دوباره دستش را پایین می‌آورد تا سگ لیس بزند. صدای چکه کردن هنوز هم ادامه دارد و دختر خیلی ترسیده است و نمی‌تواند بخوابد. اما آرام آرام به خواب می‌رود.
صبح وقتی در را باز می‌کند، سگش را کشته و به صورت حلق آویز می‌بیند. صدای چکیدن خون سگ بود که دیشب می‌شنید. روی درب کمد، او پیامی را می‌بیند که نوشته است: “انسان ها هم می‌توانند سگ باشند و دستهایت را لیس بزنند”.

۱۱. داستان خدمتکار سامورایی

داستان این روح از این قرار است که زمانی دختری به نام اوکیکو در قلعه‌ای، خدمتکار یک سامورایی بوده است. یکی از وظایف اوکیکو این بود که از کلکسیون ظروف قیمتی این سامورایی محافظت کند، اما یک روز یکی از این ظرف‌ها کم می‌شود و مشخص نمی‌شود چه بلایی سر آن آمده. سامورایی نیز به همین دلیل او را به یک چاه می‌اندازد.

اوکیکو می‌میرد، اما روحش آرامش ندارد. روح او هرشب از چاه بیرون می‌آید و ظرف‌ها را شمارش می‌کند. بعد از آنکه یک ظرف کم می‌آورد شروع به جیغ کشیدن می‌کند. این کار برای مدت‌ها ادامه پیدا می‌کند تااینکه یک کشیش بودایی او را به آرامش می‌رساند.

 

ده مینی‌مال ترسناک

۷

در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از در‌هایی که باز کردم، بستم.

 

✰✩☆✰✩☆✰

 

۸

چراغ اتاقش روشنه، اما من الان از سر خاکش برگشتم.

 

✰✩☆✰✩☆✰

 

۹

یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشی‌م بود. من تنها زندگی می‌کنم.

 

✰✩☆✰✩☆✰

 

۱۰

بچه‌ام را بغل کردم و توی تختش گذاشتم که به‌م گفت: «بابایی زیر تخت را نگاه کن هیولا نباشه.» من هم برای اینکه او را آرام کنم، زیرتخت را نگاه کردم. زیر تخت بچه‌ام را دیدم که به‌م گفت: «بابایی یکی روی تخت منه!»

 

✰✩☆✰✩☆✰

 

۱۱

احساس کردم مادرم مرا از آشپزخونه که طبقه پایین است، صدا زد. درِ اتاقم را باز کردم که همان موقع در اتاق بغلی هم باز شد. مادرم بیرون آمد و به‌م گفت: «عزیزم منو صدا کردی؟»

 

داستان کوتاه ترسناک
داستان ترسناک کوتاه

 

۱۲

آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزی‌ام بود که ۱۲:۰۷ دقیقه را نشان می‌داد و این زمانی بود که یک زن ناخن‌های بلند و پوسیده‌اش را توی سینه‌ام فرو کرد و با دست دیگرش جلوی دهانم را گرفته بود که صدایم درنیاید. ناگهان از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می‌دیدم، که چشمم به ساعت رومیزی‌ام افتاد… ۱۲:۰۶… در کمد دیواری‌ام با یک صدای آرام باز شد…

 

✰✩☆✰✩☆✰

 

۱۳

یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: «بیا تو…» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است.

 

✰✩☆✰✩☆✰

 

۱۴

با صدای بی‌سیمی که توی اتاق بچه‌ام هست بیدار شدم و شنیدم زنم برایش لالایی می‌خواند. روی تخت جابه‌جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود…

 

✰✩☆✰✩☆✰

 

۱۵

هیچ‌چیز مثل صدای خنده یک نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت یک نصفه شب باشد و در خانه تنها باشی.

 

✰✩☆✰✩☆✰

 

۱۶

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.

 

داستان کوتاه ترسناک
داستان ترسناک کوتاه

 

داستان آخر «در زدن» نام دارد. آن را فردریک بروان در سال ۱۹۴۸ نوشته و به عنوان کوتاه‌ترین داستان کوتاه ترسناک دنیا انتخاب شده است.

 

داستان های ترسناک سه کلمه‌ای!

– آزمایشم مثبت بود

– باهات حرف دارم

– سیگارم تموم شد

– متأسفانه واقعیت داره

– موجودی کافی نیست

– این حرفِ آخرته؟

– توده دیده می‌شه

– مدارک، کارت ماشین

– رای دادگاه، قصاص

 

سخن آخر

اگرچه بسیاری از داستان‌های ترسناک، تخیلی هستند، با این حال واقعی یا ساختگی بودن بعضی از داستان‌ها در‌ هاله‌ای از ابهام است، مخصوصاً داستان‌هایی که مربوط به یک مکان مشخص از جمله ساختمان قدیمی متروکه یا جاده‌های مخوف بیرون از شهر هستند. در انتها امیدواریم از مطالعه داستان‌های کوتاه ترسناک لذت برده باشید. از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید کدام داستان از همه ترسناک‌تر و تأثیرگذارتر بود؟

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

  • اصلا ترسناک نبود

  • خوب بود
    ولی بیشترشونو خونده بودم لطفا جدید بزارید ، با تشکر

  • واییی چه ترسناک من ار اون داستان سوییچ ماشین خوشم اومد منم جن دیدم
    بزارید تعریف کنم
    من بچه بودم اون موقع ها حدود ۹ سال داشتم
    من تو مهمون خونه تنها می‌خوابیدم خلاصه همه رفتن سر جاهاشون که بخوابن منم بعد اینکه مسواکم رو زدم رفتم که بخوابم چراغا خاموش بود فقط چراغ خواب روشن بود اونم تو انتهای راهرو بود خلاصه دیگه رفتم تو اتاق یه سایه شبیه سایه انسان بود انسانی که خم شده باشه من به خودم ریدم 🤣بعدش سری رفتم به مامانم بگم مامانم میگف سایه خودته🫤
    حالا دوباره رفتم همونجا وایستادم دیدم سایه ام نبود بعدشم چراغارو روشن کردم همه جارو دیدم با خودم گفتم دزد نباشه اخه مهمون خونمون یه پنجره بزرگ داشت که به حال راه داشت بعدش بزرگتر شدم فهمیدم جنهههه😶‍🌫️🫥

  • یک بنده خدا ای

    عالی حالا منم داستان دارم:
    یک روزی نشسته بودم با دوستم علی صحبت میکردم که ازم درخواست بغل کرد.
    منم بغلش کردم و همونطور که بغلش کرده بودم گوشیم زنگ خورد و در همون حال گوشیمو درآوردم و دیدم:

    علی بود که زنگ زده بود

  • منم داستان خودمو بگم : انقدر خسته بودم ساعت ۷گرفتم خوابیدم بعد اون ساعت ۴ اینا اصلا خوابم نمیومد خونه ی ما هم اینجوریه که دو تا اتاق رو به روی همه با یه سالن کشیده میرسه به پذیرایی مامانمو دیدم که داره دور خودش میچرخه صورتشم اصلا پیدا نبود اونقدر تاریک نبود که صورتش پیدا نباشه صداش زدم مامان با یه لبخند ترسناک میگفت بخواب بخواب هی تکرار می کرد بعدش رفت تو پذیرایی منم گفتم شاید خواب زده شده رفتم بابامو بیدار کنم دیدم مامانم پیشش خوابیده دو پا داشتم دو تا دیگه قرض گرفتم دیگه به عمرم عصر نخوابیدم.😐🤐

  • عالی بود اما ماشکی داستان سوییچ ملشین رو کامل توی سایت قرار میدادین

  • سوئیچ ماشین بد بود ترسناک بود

  • شرلوک هلمز به صورت دختر

    به جان خودم و خودت به شدت دارم زهرترک میشم . الان من برم خودمو بکشم خونم بیوفته گردن تو خوبه ؟؟؟ یا خدااا . این چی بود . به جان خودم از توی دستشویی صدا اومد . کرهذثعهرذترهذثخخردفعذقرعقرردبتذبعذرتب . عررررر یکی بیاد کمک کنههههههه

  • افففق ترسیدم والا

  • دیوووووونه

    تا امروز می گفتم این داستانا دوروغن ولی بعد از چیزی که مامانم بهم گفت تعجب کردم

    بعدش یه شبی بعد از اینکه داداشم بعد از اینکه گوشیش رو خاموش کرد گهواره ی کنارش تکون خورد فکر کرد منم ولی من خواب بودم

    این قضیه رو صبح به من گفت

  • Sarmadis5913

    درموردداستـــان اول(سوییچ ماشین)میشـــه بگیــــدراوی این اتفاق کی بوده؟؟
    دختره؟
    جنازهٔ بی سرپدره؟
    یاقاتل؟؟؟

    • نخوندم

      ساختگیه خو عزیزم ، ختقریبا نصف داستان ها و رمان های ترسناک همشون ساختگه :)))

  • عالی بود ولی کاش داستان سوییچ ماشین تا آخرش را می نوشتی

    • من از داستان پیر مرد و کتاب خیلی خوشم اومد اما این داستان ها بجز اون پیرمرده با کتابش ترسناک نبود البته پیرمرده هم من یکی دو سال پیش خونده بودم راستی این داستان پیرمرده خیلی ام ترسناک نبود من این داستان پیرمرده با کتابش رو تو شاد تو کانال تئوری لند خونده بودم

  • من اسمم رضاس 16 سالمه یک من داستان و فیلم های ترسناک علاقه خیلی خیلی خیلی زیادی دارم یه روز تصمیم گرفتم با دوستام بریم جنگل ساعت 8.37 دقیقه وارد جنگل شدیم دقیقا ساعت طرفای 10.57 دقیقه بود که بچه ها گفتن برگردیم منم قبول کردم چون چیزی دست گیرمون نشد وقتی بر می‌گشتیم یکی از دوستام گفت بچه شما اون حاله سفید رو می‌بینید من گفته خاله سفید از کجات در آوردی که یه دفه تو دل جنگل یه صدای جیغ بلند پخش شد که دل هممون ریخت بعد که رسیدیم به مجتمع خودمون نشستیم فیلم ها رو چک کردیم صدای جیغ رو ضبط کرده بود به

  • داستان ترسناک یک یعنی سوییچ ماشین خیلی بد بود
    جوری که شب تو فکر بودم که بقیش چجوریه
    وقتی داستانو خوندم تو ذهنم دقیقا همونجا که این اتفاقات افتاده بودو دیدم و برام عجیب بود
    همه داستانارو خوندم و شبا خوابم نمیبره

    • واقعا خوب بود

    • به جز حاله سفید این داستان ساختی یا خیالی نیست فیلم و صدای جیغ همه چیز واضح در معلومه کسایی که دوست دارن این فیلم رو ببینند

  • ارش گنگستر 🔫

    سلام تغریباهمه داستانارویه جایی خوندم این داستان منه:حدودچند هفته پیش مسافرت بودیم خونه پدری من هم با پسر عموم چالش انداخته بودیم که بریم ته کوچه ی خونه مادربزرگم خلاصه اهنگ تومینو رو پلی کردیم و یکم گشتیم یه بعد ۵ دیقه یه چیزی دیدم سایه بود برای اینکه پسرعموم نترسه بهش نگفتم ترسوندمش گفتم سگ دنبالمونه و بعد برگشتیم خونه

  • Raha betoche

    من به شخصن 12سال دارم و این داستان ها خیلی چرت بودن داستان های خیلی ترسناک بزارید من خودم فیلم مثبت 18رو میبینم برا همین این داستان ها چرت شده لطفا خواهشن داستان های خیلی خیلی خیلی ترسناک بزارید با تشکر

  • سلام
    من ۱۵ سالمه و عاشق داستانهای ترسناکم این داستانها قشنگ بودن ولی برای من ترسناک نبودن و یسری هاشونم کپی از سایتهای دیگه بود.اگه میشه تعداد داستانهاتونو زیاد کنید و ترسناک ترم باشه همچین اول مطالب نوشته بود دستاتون یخ میزنه که گفتم حالا میخواد چی بگه…

  • احمقانست کسی که ایناروباورکنه’واقعاً
    شاسکوله’دورغ
    دورغ

  • نازنین

    داستان دخترک وپدر خیلی ترسناک بود وااااای قلبم وایستاد اگه کسی ندیده حتما بره ببینه خیلی حالب کنجکاو میشی ودوستداری خلاصح ی داستارو هرجوری بفهمی من خودم بقیشو خلاثه مردم ونوشتم عالللی بخونید

نظر خود را بنویسید