داستان ترسناک کوتاه معمولا با درون مایه وحشت و شخصیتهایی مثل روح، جن و… نوشته میشوند. در این داستان های کوتاه ترسناک، موجودات ناشناخته به زندگی انسانها وارد میشوند و اتفاقات داستان را شکل میدهند.
آیا شما هم دوست دارید داستانی کوتاه را بخوانید که دستهایتان با خواندنش یخ بزند، با دلهره اطرافتان را نگاه کنید و یا مو بر اندامتان راست شود؟! اگر پاسختان مثبت است، شما یکی از طرفداران داستانهای ترسناک هستید. داستان ترسناک کوتاه گونهای از داستانهای تخیلی است که درونمایه وحشتناک داشته و بنا به قولی در ژانر وحشت جای دارند. اتفاقاتی که ماورای زندگی طبیعی هستند و ناشناختهها و کابوسهای ما را شکل میدهند، دستمایه نگارش این داستانها شدهاند.
در ادامه بیش از ۱۵ داستان ترسناک آوردهایم. داستان اول در واقعیت اتفاق افتاده و فیلمهایی نیز بر اساس آن ساخته شده است. سه داستان بعدی داستانهای کوتاه هستند و یکی از این داستانها ایرانی است. ده داستان آخر به داستانهای یکخطی یا مینیمال مشهورند که آخرین آنها کوتاهترین داستان ترسناک دنیاست.

داستان ترسناک کوتاه
۱. سوییچ ماشین
“سوییچ ماشین داستان ترسناکی است که برای یک پدر و دختر در یک شب بارانی اتفاق افتد.”
شبی پدری همراه دخترش، در جادهای کم تردد در بیرون شهر رانندگی میکرد. آنها کل روز را نزد مادر دخترک که در بیمارستان بستری بود سپری کرده بودند و شب هنگام در حال برگشت به خانه بودند. دختر در حالی که به صدای ضربات قطرههای باران روی سقف ماشین گوش میکرد، خواب چشمانش را سنگین و شروع به چرت زدن کرد. ناگهان صدای بلندی به گوش رسید. پدر با فرمان دست و پنجه نرم میکرد تا کنترل لاستیکها را از دست ندهد، اما ماشین روی جادهی خیس بارانی لیز خورد و به دیوار سنگی برخورد کرد.
پدر، دخترک را دید که در اثر تصادف زخمی شده است. پس از آن از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کند. هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با دیوار جمع شده بود اما قسمتهای دیگر ماشین صدمه جندانی ندیده بود.
پدر که سعی میکرد وضعیت را برای دخترش توضیح دهد گفت: «ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیکها رو سوراخ کرده! »
دخترک در حالی که از شوک تصادف میلرزید پرسید: «میتونی درستش کنی پدر؟» پدر در حالی سرش را به نشانهی منفی تکان میداد پاسخ داد: «نه. متاسفانه من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو میتونی توی ماشین منتظر بمونی.» دختر با اینکه دلش نمی خواست گفت: «باشه. اما لطفا خیلی طول نکشه.»
مرد میتوانست ترس را در چشمان دخترش ببیند. در حالی که در ماشین را میبست به دخترش گفت: «همینجا بشین. به محض این که بتونم برمیگردم.»
دختر پدرش را در آیینه جلوی ماشین نظاره کرد که با گامهایی خسته در زیر باران به سمت پایین جاده میرفت تا در سیاهی شب از دیده پنهان شد. یک ساعت از رفتن پدرش میگذشت. دخترک در شگفت بود که پدرش چرا هنوز بعد از این همه وقت بازنگشته است. او بسیار نگران بود چرا که پدرش تا آن موقع باید برمیگشت. در همان هنگام، نگاهی به آیینه جلوی ماشین انداخت و شمایلی را دید که از دور به سمت ماشین حرکت میکرد. دخترک فکر کرد که آن شخص پدرش است؛ اما هنگامی که سرش را برگرداند تا نگاه دقیقتری بیاندازد، متوجه شد که مرد غریبهای است. مرد لباس سرهمی پوشیده و ریش پرپشتی صورتش را پوشانده بود. او چیز بزرگی را در دست چپش گرفته بود که با هر قدم به جلو و عقب تاب میخورد.
چیزی در رابطه با مرد غریبه وجود داشت که دختر را عصبی میکرد. همانطور که مرد به ماشین نزدیک میشد، دخترک به شیشه عقب ماشین خیره شد و چشمانش را ریز کرد تا بهتر ببیند. در نور کم جاده، دخترک فهمید که مرد در دست راست خود چیزی را محکم گرفته است. یک ساطور بزرگ و تیز!
مغز دخترک وحشت زده، سریع شروع به کار کرد. هر دو در جلو را قفل کرد. سپس روی صندلی عقب پرید و درهای عقب را نیز قفل کرد. وقتی که سر خود را بالا آورد، مرد غریبه را دید که ایستاده و به نظر میرسد که مستقیما به او زل زده!
ناگهان، مرد دست خود را بالا آورد و دخترک جیغ بلندی از ته دل کشید. در دست چپ او سر بریدهی پدرش بود! دختر پشت سر هم جیغ میکشید. نمیتوانست خودش را کنترل کند. قلبش دیوانهوار در سینه میکوبید و به سختی میکوشید نفس بکشد. چهرهی پدرش حالت وحشتزدگی را هنوز در خود نگه داشته بود. دهانش باز، مردمک چشمانش به سمت بالا چرخیده و فقط سفیدی چشمانش معلوم بود.
وقتی که مرد غریبه به ماشین رسید، صورتش را به شیشهی ماشین چسباند و با چشمانی سرخ و دیوانهوار به دختر خیره شد. موهای مرد آشفته و کثیف بود. روی صورتش نیز زخمهایی عمیق خودنمایی میکرد. برای یک لحظه، مرد همانجا زیر بارش باران در حالی که پوزخند میزد مانند مرد دیوانهای ایستاد. سپس دستش را درون جیبش کرد، چیزی بیرون آورد و به آرامی دستش را بالا برد. سوییچ ماشین پدر دخترک در دستش بود!
اگر علاقهمند به ژانر وحشت هستید مشاهده انواع نقاشی ترسناک و وحشتناک برای کودکان و بزرگسالان را به شما پیشنهاد میدهیم.
۲. عروسک آنابل
مادری یک عروسک از مغازه دست دوم فروشی برای دخترش که دانشجوی پرستاری بود به عنوان هدیه تولد خرید. دختر که نامش دُنا بود عروسک را خیلی دوست داشت و در آپارتمان مشترک خود و دوستش آنجی نگهداری میکرد، اما خیلی زود ماهیت عجیب عروسک برای آنها آشکار گردید و اتفاقات عجیبی برای آنها رخ داد.
عروسک آنابل در ابتدا کارهای کوچکی مانند تکان دادن دستهایش و افتادن از روی صندلی به زمین انجام میداد که دُنا و انجی میتوانستند آن را توجیه کنند. اما کمکم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کارهایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد.
لو نزدیکترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس میکرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است، اما آنجی و دنا به حرفهای او گوش نمیدادند و میگفتند این فقط یک عروسک است.
تا اینکه داستان وحشتناکتر از تصورات دُنا میشود. دنا و آنجی گاهی با جابهجایی وسایل خانه روبرو میشدند و گاهی نیز نامههایی را با دستخط بچه گانه یافت میکردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت، «به لو کمک کن» و «به ما کمک کن». اما گمان نمیکردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دستهای عروسک شد، عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت، اما لکههای قرمز روی دستهایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون میآمد.
دیگر قضیه عروسک جدی شد و دخترها از یک مدیوم احضارکننده روح کمک گرفتند. مدیوم بعد از یک جلسه احضار روح به آنها گفت: جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آنها دفن است. روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقهمند گردیده و آن را تسخیر نموده است.
دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشتانگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند.
روزی دوستشان لو به خانه آنها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار میشود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق مینگرد، اما چیزی نمیبیند، پایین را نگاه میکند و میبیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش میکند، از روی قفسه سینهاش میگذرد و بعد دستهای عروسک دور گردن او قفل میشود و شروع به خفه کردنش میکند.
لو پس از این اتفاق از هوش میرود و روز بعد به هوش میآید و نمیداند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی میافتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی میبرد.
هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صداهایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر میکند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه میشود صدا مربوط به آنابل بوده است.
لو به اتاق دنا میرود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی میبیند. لو هنگامی که میخواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج میشود و احساس فلج در منطقه قفسه سینهاش افزایش مییابد. لو به پایین پایش نگاه میکند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی میبیند. لو با وحشت به اطراف خود مینگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمیبیند و تنها چیزی که به ذهنش میرسد آنابل است.
آثار خراش روی بدن لو را همه میتوانستند مشاهده نمایند، اما این خراشها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجهها همگی داغ و سوزان بودند.
بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند. اما این کشیش به آنها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد.
آنها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد. این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل میشود، زیرا اشیاء بیجان را نمیتوان تسخیر کرد.
اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگرکارهای آنابل ادامه داشت میتوانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود. این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه میشدند.
آنها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده میگویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است، اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است.
عروسک آنابل حالا در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشهای با هشدار «باز نکنید» نگهداری میشود.

سه داستان کوتاه ترسناک
۳. روح دختر بچه
ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به سمت خانه بودم. من در «بیگو» واقع در شمال جزیره «گوام» زندگی میکنم. از آنجایی که به شدت خواب آلود بودم. ضبط ماشین را روشن کردم تا احیانا خوابم نبرد. سپس کمی به سرعت ماشین افزودم، آن چنان که سرعتم از حد مجاز بالاتر رفت.
اواسط راه بودم که ناگهان دختربچهای را کنار جاده دیدم. سنگینی نگاه خیرهاش را کاملاً روی خود احساس میکردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود میپرسیدم که دختربچهای به آن سن و سال در آن وقت شب کنار جاده چه میکند، میخواستم دنده عقب بگیرم که ناگهان احساس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. وقتی از آینه، نگاهی به عقب انداختم، نزدیک بود از فرط وحشت قالب تهی کنم؛ چراکه همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به شیشه پشت ماشین چسبانده بود. ابتدا تصور کردم که دچار توهم شدهام، در نتیجه بعد از کلی کلنجار رفتن، دوباره از آینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانی که چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت شد. وقتی به کنار جاده نگاهی انداختم، آنجا هم اثری از دخترک ندیدم. آینه ماشین را را به بالا قرار دام تا بار دیگر با آن صحنههای هولناک مواجه نشوم. اگرچه، هنوز هم همان احساس عجیب همراهم بود، احساس میکردم تنها نیستم.
با ناراحتی و تا حدی وحشتزده، به سرعت به سمت منزل به راه افتادم و خدا خدا میکردم که پلیس در این حین به علت رانندگی با سرعت غیرمجاز دستگیرم نکند. طولی نکشید که آن احساس عجیب را از یاد بردم و از این که به خانه خیلی نزدیک شده بودم، تا حدی احساس آرامش میکردم ولی…درست زمانی که مقابل راه ورودی خانهمان رسیدم، همان احساس عجیب که این مرتبه عجیبتر از قبل بود به سراغم آمد. وقتی به سمت پیادهرو نگاهی انداختم، دخترک را آنجا دیدم؛ او کنار پیادهرو نشسته بود و به من لبخند میزد! من که از فرط حیرت شوکه شده بودم، ناگهان کنترل ماشین را از دست دادم و با درخت مقابل خانه برخورد کردم.
در حالی که بیخود و بیجهت نعره میزدم، از پنجره ماشین به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایهها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه قرار است. ابتدا پدر و مادرم به دلداریام پرداختند، ولی وقتی کل ما وقع را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که چرا آبروریزی به را ه. اندختهام، همسایهها را از خواب پراندهام و ماشین را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیدهام و دچار توهم نشدهام.
چند روز بعد به همان نقطهای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آنجا زیر علفها، یک صلیب کوچک را پیدا کردم. ظاهراً در آن نقطه سالها قبل دخترک به همراه خانوادهاش در اثر یک سانحه رانندگی کشته شده بود. البته مطمئن نیستم، ولی تصور میکنم که آن شب، او قصد داشت سوار ماشینم شود. هرگز آن شب کذایی را از یاد نمیبرم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به خانه برمیگردم، شخصی را همراه خود میکنم.

۴. زنی در جاده متروکه
چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمیگشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیهای در جاده به چشم نمیخورد. آدریان رانندگی میکرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز میراند و پیچهای تند را به آرامی پشت سر میگذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمیشد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه میرود. پشت آن خانم به آنها بود و در نتیجه فقط موهای بلندش به چشم میخورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم میتواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.
آدریان نمیتوانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه میکرد.
آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشتزده و بیمناک به نظر میرسید. وقتی به زن نزدیکتر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آنها کرد و آنها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهرهای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.
آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمیدانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان میآید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمیدانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست.
بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدتها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.

۵. یک کتاب عجیب
یک مرد تنهای میانسال که به خوبی و خوشی در خانهاش زندگی میکرد، یک روز بعدازظهر مثل هرروز از سر کار به خانهاش میرفت که یکمرتبه یک کتاب تقریباً ۲۰ برگ جلوی در خانه پیدا میکند. مرد سواد درست و حسابی نداشت و فقط کلمات ساده را میتوانست بخواند، اما وسوسه میشود که کتاب را بردارد.
وقتی کتاب را باز میکند و نوشتههایی را میبیند که به زبان فارسی نیستند و نمیتواند آنها را بخواند، حدس میزند که این قرآن است و گناه دارد که روی زمین باشد، پس آن را به خانهاش میبرد.
وقتی توی خانه دوباره کتاب را باز میکند؛ یک صفحه میآید که بزرگ نوشته: «برگردون»
مرد کتاب را میبندد. فکر میکند خیالاتی شده یا شاید، چون دارد پیر میشود، چشمانش ضعیف شدهاند. سپس، چون انگشتش را لای کتاب گذاشته و همان صفحه را نگه داشته بود، دوباره همان صفحه که کلمه «برگردون» نوشته بود را میآورد که میبیند هنوز هست، رنگ نوشته قرمز شده و به علاوه یک تار موی دراز هم در همان صفحه وجود دارد.
مرد که کمکم دارد میترسد، به تار مو دست نمیزند و به صفحه بعدی که میرود، میبیند که نوشته: «تار موی منو از این کتاب دور کن دورکن دورکن!»
مرد میانسال کتاب را روی تلویزیون میگذارد و میگوید: «این دیگه چه مسخره بازیایه!» بعد با خودش میگوید: «شاید به خاطر خستگی کاره یا بخاطر سوزش چشمامه، بهتره برم بخوابم.»
مرد میخوابد. بلند که میشود، میبیند که هوا در حال تاریک شدن است. میرود دست و صورتش را شسته و وضو بگیرد تا نماز مغرب و عشا را بخواند.
وقتی از اتاق خواب به هال میآید، یک نگاه هم به در هال میاندازد و یکهو میبیند که در ورودی ساختمان باز است و یک زن با یک چادر سفید پاک جلوی در هال ایستاده و تکان نمیخورد. مرد جلوتر میرود و میگوید: «خانم شما اینجا چیکار میکنید؟ شما کی هستید؟» زن هیچ جوابی نمیدهد. مرد هرچیز دیگری میگوید، هر اِهِن و اوهونی میکند و هرکاری میکند، زن نمیرود و عکسالعملی نشان نمیدهد.
با خودش میگوید: «چیکارکنم خدایا؟ اگه به پلیس زنگ بزنم همه همسایهها و اهل محل حرف درمیارن و هزار جور حرف و حدیث پشت سرم میگن و میگن این زن چرا تو خونه این همه آدم توی خونه اون رفته؟ من که کاری به کارش ندارم اونم یک زنه چیکار میتونه بکنه؟ اصلاً شاید جا و پناهی نداره اومده امشب رو توی خونه من بگذرونه! و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی در هال وایستاده!»
بعد در ساختمان را میبندد و قفل میکند و هرچه به زن میگوید حداقل بیا روی مبل بنشین، زن هیچ توجهی نمیکند. مرد هم نمازش را میخواند و شام میخورد و نوبت به خواب میرسد. میرود که بخوابد. چراغها را خاموش میکند. بعد نصف بدنش را زیر پتو میکند. چشمهایش باز است و خوابش نمیبرد.
همینطوری که چشمهایش باز است، میبیند که یک سایه سیاه تاریک نزدیکش میشود و متوجه میشود که همان زن جلوی در است. زن چادرش را یک گوشه پرت میکند و موهای دراز زرد و ژولیدهاش با یک لباس پاره پاره و با چشمهای قرمز و صورت سوختهاش به مرد نگاه میکند.
زن ناگهان روی سر مرد میپرد و به شدت گلوی مرد را فشار میدهد و میگوید: «بهت گفتم کتاب رو برگردونی سرجاش، تو گوش نکردی. بهت گفتم تار مو رو از کتاب دور کنی، ولی تو اعتنایی نکردی. اصلاً چرا کتاب رو برداشتی؟ دوست من اونجا خودشو آتیش زده و این کتاب باید اونجا باشه. فردا اول وقت کتاب رو برمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دور میکنی.»
مرد که درحال خفه شدن است، به نشانه تأیید سرش را پایین پایین میکند و زن هم گردنش او را رها میکند.
زن در حال رفتن است که مرد از پشت سرش میگوید: «اصلاً این موضوع که برای تو اینقدر مهمه چرا خودت کتاب را نمیبری و تار موت رو از کتاب دور نمیکنی؟» زن سریع برمیگردد و درحالیکه چشمهای قرمزش در حال جوشیدن است، میگوید: «من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب رو ندارم احمق!» و چادرش را برمیدارد و میرود. مرد نگاهش به پاهای زن که میافتد، میبیند که پا نیست و سم خر است.
زن به در ساختمان که میرسد مرد میگوید: «در قفله صبر کن من…» یکمرتبه میبیند که زن از در رد میشود. مرد حیرتزده میماند و با ترس و لرز میخوابد.
فردا صبح اول وقت همان کارهایی را که زن گفته، انجام میدهد و به زندگی آرام سابقش دست پیدا میکند و از این بابت خیلی خوشحال است؛ و بد به حال کسی که غافلانه آن کتاب را بردارد.

۶. شب تاریک و جاده
ساعت یه ربعی از دو نصفه شب میگذره که اتوبوس سر سه راه حسن آباد با سر و صدای زیادی توقف میکنه. شاگرد راننده در رو باز میکنه و با لحن تحکم آمیزی که خستگی توش موج میزنه میگه: سه راه…
خودش دستگیره آهنی رو میگیره و میپره پایین. از صندلی بلند میشم و دو رو برم و نگاهی میکنم. همه مست خوابن و فقط منم که باید پیاده بشم.
شاگرد راننده، صندوق اتوبوس رو باز میکنه و ساک منو میذاره زمین. تشکری ازش میکنم و برش میدارم. بدون اینکه جواب بده در صندوق رو میبنده و سوار اتوبوس میشه و در رو میبنده.
اتوبوس از جلوم که رد میشه همه جا میشه تاریکی مطلق… صدای جیرجیرکها از دو طرف جاده میاد. بیخیال تاریکی، ساک به دست حرکت میکنم به طرف اونور جاده. صدای ماشینی از سمت چپم میاد. سر بر میگردونم ولی چیزی یا نوری نمیبینم. انگاری خیالاتی شدم.
خب معلومه هفت ساعت تو اتوبوس نشستن و صدای موتور اتوبوس و از طرفی شکم خالی… به وسط جاده که میرسم یه دفعه توی تاریکی یه نور خیلی قوی روشن میشه. یه ماشین میبینم که مثل برق از پشت سرم رد میشه. سوت سوز دارش پشت گردنم میشینه. به سرعت خودمو میرسونم اونور جاده و میرم طرف دیگهِ سه راهی و منتظر میمونم.
هنوز ساکم به زمین نرسید که اون دور دورا چراغ ماشینی سو سو میزنه. اونقدر آروم میاد که انگار یکی داره هولش میده. کمی این و پا اون پا میکنم تا اینکه بالاخره میرسه
پیکان گوجهای زوار در رفته، کمی جلوتر از من وا میسه. ساکم رو که جلو پام گذاشته بودم از رو زمین بر میدارم و نزدیکش میشم. تموم شیشههاش بالاست. خم میشم و با صدای بلندی که شبیه داد زدنه میگم: حسن آباد؟
یکی، درِ جلوی ماشین رو باز میکنه. بی معطلی سوار ماشین میشم و ساکمو میزارم رو پام. عجب گورستانیه اینجا! یعنی نباید یه دونه چراغ روشن کنه؟ خداییش چش چشو نمیبینه. همینطور که این جملاتو پیش خودم میگم سرمو بر میگردونم سمت راننده.
پیرمردی با صورت استخونی و دستهایی با رگهای ورم کرده، پشت فرمون نشسته. نگاهی به من میکنه و لبخندی تحویلم میده. تو اون تاریکی از دیدن دو تا تیله طلایی رنگ که ته کاسه چشمش دو دو میزنه حسابی جا میخورم. کمی خودمو جا بجا میکنم و بی هوا میگم شما تو این مسیر کار میکنید؟ و چه سوال مسخرهای میپرسم.
چه میدونم شاید اگه یکی دیگه تو شرایط من بود میپرسید شما اصلا آدمید؟ راننده نگاهی به من میکنه و با خنده چندش آوری، هفت هشت تا دندون زرد شده که توی دهنش باقیمونده رو به من نشون میده
کم کم چشمهام به نور توی ماشین داره عادت میکنه که لکههای قرمز رنگ روی شونه پیر مرد نظرم رو جلب میکنه. سرمو بر میگردونم صندلی عقب ولی یهو میخکوب میشم. یه جنازه خون آلود لای مشما است. با عجله دستگیره در رو میکشم ولی باز نمیشه.
هر چی سعی میکنم بیفایدس. بالا بر شیشه هم سر جاش نیست. نیمرخ صورت پیر مرد تو اون فضای تاریک داره سکتهام میده
روشنایی چند تا مغازه از دور معلوم میشه. نمیدونم! شایدم خونه است؟ میخوام داد بزنم ولی صدام در نمیاد… به شیشه بغلم مشت میزنم. راننده نگاهی بهم میندازه ولی دیگه لبخند نمیزنه. خشونت از چشماش میباره و با عصبانیت اول یه چیزایی زیر لبش میگه بعد صداشو میبره بالا. ماشین کنار روشنایی توقف میکنه.
دستشو که خونی به نظر میاد میاره به سمت من. اونو پس میزنم و خودمو میکشم عقب. با تندی دستگیره در رو میگیره و محکم میکشه. در ماشین که باز میشه با دوتا دستش حولم میده بیرون. با کتفم میوفتم کنار جاده. ساکم رو از تو ماشین پرت میکنه طرفم و در رو میبنده.
جوونی از تو مغازه میاد بالا سرم و دستم رو میگیره و بلندم میکنه. بدنم حسابی درد میکنه. راننده از ماشین پیاده میشه و با صدای بلندی به یه زبون محلی ناآشنا یه چیزهایی به اون میگه. اون جوون بعد حرف زدن با پیرمرد یه نگاهی به صندلی عقب ماشین میکنه و میگه چیه داداش مشکلی داری؟ مریضی؟
خون ن … جسد. سرم میگردونم طرف ماشین. جوری اینو با لکنت میگم که میزنه زیر خنده. جوون که خط ریش بلندی داره از تو مغازه یه لیوان آب میاره و میده دستم و با خنده آرامش بخشی میگه نترس برادر من. اشتباه دیدی، حاج رحیم قصابِ محله است. هفتهای چند بار میره سلاخ خونه برا گوشت. اونی که دیدی عقب ماشین، شقهِ گاوه.
خودمو جمع و جور میکنم و کمی شونمو که درد میکنه میمالم. برام توضیح میده که پنج کیلومتر تا حسن آباد مونده. پیرمرد انگار فهمیده من چرا قاطی کرده بودم، سوار ماشینش میشه و دوباره در رو برام باز میکنه.
من که دودستی ساکم رو به خودم چسبوندم، تشکری میکنم سوار ماشینش میشم. ماشین که راه میافته با شرمندگی از پیرمرد عذر خواهی میکنم. ساکم رو که زیر پام میزارم یه کارت شناسایی کف ماشین نظرم رو جلب میکنه. خم میشم و برش میدارم. با اینکه نور کمه ولی خیلی آشناس برام. به راننده نگاه میکنم. چشم میدوزه به من و با حالتی چندش آور میخنده.
سرم رو بر میگردونم عقب ماشین، صورتی خون آلود با خط ریشی بلند از پشت مشما زل زده به من…
نویسنده: فریبرز روشن
۷. داستان توله سگ در زیرزمین از زبان یک کودک
این داستان ترسناک واقعی از زبان یک کودک نقل شده است:
« مادرم هرروز به من اخطار میداد که هرگز به زیرزمین نروم، اما میخواستم ببینم چه چیزی این صدا وحشتناک را ایجاد میکند. صدایش شبیه توله سگ بود و من میخواستم توله سگ را ببینم، بنابراین در زیرزمین را باز کردم و پایین نگاه کردم. اما خبری از یک توله سگ نبود. در همین حین مادرم سریع از راه رسید و من را از زیرزمین بیرون آورد و سرم داد زد.
مادرم تا حالا سرم فریاد نزده بود و این کار من را بسیار ناراحت کرد و گریه کردم. سپس مادرم به من گفت که هیچ وقت و هرگز به زیرزمین نروم و یک کلوچه به من داد. این باعث شد احساس بهتری پیدا کنم، من هیچ وقت از او نپرسیدم که چرا پسربچهای که در زیرزمین بود مانند یک توله سگ فریاد میزد، و یا چرا دست و پا نداشت.»
۸. داستان روح مادر
وقتی من و خواهرم وقتی بچه بودیم یک خاطره وحشتناک داشتیم. خانواده ما مدتی در یک مزرعه قدیمی و زیبا زندگی میکرد. ما عاشق گشت و گذار در گوشه های این خانه و مزرعه و بالا رفتن از درخت سیب در حیاط خلوت بودیم. اما چیز مورد علاقه ما روح آن خانه بود. ما او را مادر صدا زدیم، زیرا او بسیار مهربان بود. برخی از صبحها من و خواهرم وقتی از خواب بیدار میشدیم، روی میز کنار تختمان،یک فنجان آب پیدا میکردیم که شب قبل آنجا نبود. مادر روح آنها را آنجا گذاشته بود، نگران این بود که شب تشنه شویم.
او فقط می خواست از ما مراقبت کند. در میان وسایل خانه یک صندلی چوبی عتیقه وجود داشت که در پشت دیوار اتاق نشیمن بود. هر زمان که مشغول تماشای تلویزیون یا بازی بودیم، مادر آن صندلی را به سمت جلو و به سمت ما میکشید. گاهی اوقات موفق میشد آن را تا مرکز اتاق بکشد. مادر فقط می خواست نزدیک ما باشد.
سالها بعد، مدتها بعد از اینکه از آن خانه رفتیم، مقالهای در روزنامه قدیمی درباره ساکن اصلی آن خانه پیدا کردم، یک بیوه آنجا زندگی میکرد که دو فرزندش را با دادن یک فنجان شیر مسموم قبل از خواب به قتل رسانده بود. سپس خود را حلق آویز کرد.

۹.شبح در جاده
این داستان وحشتناک درباره مردی است که در اواخر شب در حال رانندگی به سمت خانهاش بود، در کنار جاده دختری را می بیند که درخواست کمک میکند. دختر زیبا لباس سفید زیبایی پوشیده بود. مرد او را سوار میکند و به خانهاش میرساند.
روز بعد هنگام رانندگی به سمت محل کار، مرد متوجه میشود که دختر ژاکت خود را در ماشینش فراموش کرده است. او به سمت خانه دختر میرود تا ژاکت را به او تحویل دهد. پیرزنی در را باز میکند. او ماجرای شب گذشته را برای پیرزن نقل میکند و پلیور را به پیرزن میدهد.
پیرزن به مرد میگوید که اشتباه کرده است. اما مرد تعجب میکند و دوباره از خانم سوال میکند. اما پیرزن میگوید که دخترش چند سال پیش در تصادف رانندگی جان باخته است، او مات و مبهوت شده و به پلیور و خاطره دیشب فکر میکند.
۱۰. انسان ها هم میتوانند سگ باشند
این داستان ترسناک دختری است که برای اولین بار یک شب در خانه تنها میماند. او یک سگ دارد که همیشه کنارش است. دختر به اخبار مربوط به یک قاتل زنجیره ای گوش میدهد و تصمیم میگیرد که تمام درها و پنجره های خانه را ببندد و بخوابد.
ناگهان با صدای چکه آب از خواب بیدار میشود. او خیلی میترسد و سعی میکند دوباره بخوابد و دستش را از تخت پایین میآورد تا سگش آن را لیس بزند. همانطور که صدای چکیدن را میشنود، از تختش بیرون میرود تا شیرهای آشپزخانه، حمام و هر جای دیگر را چک کند؛ اما چیزی پیدا نمیکند.
به اتاق خوابش برمیگردد و دوباره دستش را پایین میآورد تا سگ لیس بزند. صدای چکه کردن هنوز هم ادامه دارد و دختر خیلی ترسیده است و نمیتواند بخوابد. اما آرام آرام به خواب میرود.
صبح وقتی در را باز میکند، سگش را کشته و به صورت حلق آویز میبیند. صدای چکیدن خون سگ بود که دیشب میشنید. روی درب کمد، او پیامی را میبیند که نوشته است: “انسان ها هم میتوانند سگ باشند و دستهایت را لیس بزنند”.
۱۱. داستان خدمتکار سامورایی
داستان این روح از این قرار است که زمانی دختری به نام اوکیکو در قلعهای، خدمتکار یک سامورایی بوده است. یکی از وظایف اوکیکو این بود که از کلکسیون ظروف قیمتی این سامورایی محافظت کند، اما یک روز یکی از این ظرفها کم میشود و مشخص نمیشود چه بلایی سر آن آمده. سامورایی نیز به همین دلیل او را به یک چاه میاندازد.
اوکیکو میمیرد، اما روحش آرامش ندارد. روح او هرشب از چاه بیرون میآید و ظرفها را شمارش میکند. بعد از آنکه یک ظرف کم میآورد شروع به جیغ کشیدن میکند. این کار برای مدتها ادامه پیدا میکند تااینکه یک کشیش بودایی او را به آرامش میرساند.
ده مینیمال ترسناک
۷
در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از درهایی که باز کردم، بستم.
✰✩☆✰✩☆✰
۸
چراغ اتاقش روشنه، اما من الان از سر خاکش برگشتم.
✰✩☆✰✩☆✰
۹
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود. من تنها زندگی میکنم.
✰✩☆✰✩☆✰
۱۰
بچهام را بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: «بابایی زیر تخت را نگاه کن هیولا نباشه.» من هم برای اینکه او را آرام کنم، زیرتخت را نگاه کردم. زیر تخت بچهام را دیدم که بهم گفت: «بابایی یکی روی تخت منه!»
✰✩☆✰✩☆✰
۱۱
احساس کردم مادرم مرا از آشپزخونه که طبقه پایین است، صدا زد. درِ اتاقم را باز کردم که همان موقع در اتاق بغلی هم باز شد. مادرم بیرون آمد و بهم گفت: «عزیزم منو صدا کردی؟»

۱۲
آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیام بود که ۱۲:۰۷ دقیقه را نشان میداد و این زمانی بود که یک زن ناخنهای بلند و پوسیدهاش را توی سینهام فرو کرد و با دست دیگرش جلوی دهانم را گرفته بود که صدایم درنیاید. ناگهان از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب میدیدم، که چشمم به ساعت رومیزیام افتاد… ۱۲:۰۶… در کمد دیواریام با یک صدای آرام باز شد…
✰✩☆✰✩☆✰
۱۳
یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: «بیا تو…» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است.
✰✩☆✰✩☆✰
۱۴
با صدای بیسیمی که توی اتاق بچهام هست بیدار شدم و شنیدم زنم برایش لالایی میخواند. روی تخت جابهجا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود…
✰✩☆✰✩☆✰
۱۵
هیچچیز مثل صدای خنده یک نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت یک نصفه شب باشد و در خانه تنها باشی.
✰✩☆✰✩☆✰
۱۶
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.

داستان آخر «در زدن» نام دارد. آن را فردریک بروان در سال ۱۹۴۸ نوشته و به عنوان کوتاهترین داستان کوتاه ترسناک دنیا انتخاب شده است.
داستان های ترسناک سه کلمهای!
– آزمایشم مثبت بود
– باهات حرف دارم
– سیگارم تموم شد
– متأسفانه واقعیت داره
– موجودی کافی نیست
– این حرفِ آخرته؟
– توده دیده میشه
– مدارک، کارت ماشین
– رای دادگاه، قصاص
سخن آخر
اگرچه بسیاری از داستانهای ترسناک، تخیلی هستند، با این حال واقعی یا ساختگی بودن بعضی از داستانها در هالهای از ابهام است، مخصوصاً داستانهایی که مربوط به یک مکان مشخص از جمله ساختمان قدیمی متروکه یا جادههای مخوف بیرون از شهر هستند. در انتها امیدواریم از مطالعه داستانهای کوتاه ترسناک لذت برده باشید. از طریق ارسال نظر برایمان بنویسید کدام داستان از همه ترسناکتر و تأثیرگذارتر بود؟
زیاد ترسناک نبود لطفا ترسناک تر و وحشتناک تر بزارید ممنون.
خیلی خوب من در حال تحقیقم میشخ گفت که دوسالی میشه برای همین من اینارو خوندم ولی الا باجزئیات بیشتر آشنا شدم کارتون واقعا عالیه داستان های آخر هم خیلی خوبن به کارتو ادامه بدید که من همه جا داستان هاتون رو میخونم
به نظرم آدم نباید از چیزی به ترسه
چند سالته که بترسه رو نوشتی به ترسه البته فکر کنم خیلی ترسیدی که درست ننوشتی خخخخ
اون داست دو مرد با داستان اولیه دخترو پدرش نصف شب داشتم اونارو می خوندم خیلی ترسیدم ولی داستان اون کتب اصلا قشنگ نبود بازم ممنون
خیلی خوب بود
اونی که نوشته بود چراغ اتاقش روشنه اما من الا از سر خاکش برگشتم
سلام داستان های جالبی بود زیاد ترسناک نبود ولی خوب بود اگه میشه لطفا از این نوع ژانر داستان های واقعی بیشتری بزارین به نظرم خیلی طرفدار داره 🙂
بله
دیشب داشتم با پلی اسیشنم بازی می کردم یهو صدای راه رفتن اومد رفتم خودمو به خواب زدم ولی یادم اومد هیچ کس خونه نیست…
نگران نباش منم بعضی وقتا همچین حسی بهم دست میده
خوشحالم از این که حداقل تنها نیستم
داستان ها عالی بود مخصوصا داستان سویچ ماشین لطفا داستان هارا بیشتر کنید
من نزدیک ساعت 3 شب بود داشتم با گوشی بازی میکردم یه حسی داشتم که انگار یکی داره گوشیمو میبینه بغلمو دیدم یه چیز سفید از دیوار رد شد
خدانکنه داستان ترسناک بخونن الکی پلکی ضر نیزنن اقا اکه راسته اینه ادم بگو
خوبه
عالی بود مخصوص اون داستان که عکس خونه بود با ۴ ۳
باسلام این اتفاق چندین سال پیش برای من و شوهرم اتفاق افتاد ما تازه ازدواج کرده بودیم من و شوهرم 22سالمون بود برا تفریح من و شوهرم به همراه خواهرم به شمال اومدیم تصمیم گرفتیم بریم تو جنگل از مسیر اصلی خارج شدیم وارد یک فرعی شدیم رفتیم در دل جنگل تا جایی که میشود با ماشین رفتیم بعد پیاده رفتیم تو جنگل که به شب خوردیم گفتیم بردیم در حال برگشت بودیم که پای شوهرم رفت توی تله به سختی تله رو در اوردیم حسابی ترسیده بودیم شوهرم پیراهنشو در اورد و رو زخمش گذاشت تو جنگل صداهای عجیبی میومد احساس میکردم کسی دنبالمون بود به شوهر و خواهرم گفتم خواهرم حرفمو تایید کرد شوهرم که خودش هم متوجه بود بهم گفت که تا من اینجام نترسید بااینکه شوهرم پاشو بسته بود ولی پاهاش خون میومد من و خواهرم گفتیم میریم بسته کمک های اولیه رو تو ماشین که تقریبا نزدیک بود بیاریم نزدیک ماشین رسیدم خواستم در ماشین باز کنم که صدای رگبار اسلحه فکر کنم از دو اسلحه بود شنیدم من خواهرم به سرعت طرف شوهرم رفتیم همینکه نزدیک شوهرم شدیم همونجا میخکوب شدیم جسد شوهرم که مثل اشپلا با اسحه سوراخ سوراخ شده بود خواهرم که اونم مثل من بود گفت پاشو بریم پلیس خبر بدیم اینجا گوشی انتن نمیده منم گفتم که من اینجا شوهرم تنها نمیذارم چند دقیقه تنهاش گذاشتم اینطوری شد خواهرم رفت و با پلیس اومده بود جنازه عشقمو داشتند میبرند من که تو حال خودم نبودم اصلا احساس ترس نداشتم نمیدونم کی خواهرم زفت و پلیس اومد الان هفت سال از این قضیه گذشته و هنوز هم پلیست علت مرگ شوهرمو نفهمیده و الان تنها با یادگازش پسر شش سالش داره زندگی میکنم و تا الان با وجود خواستگارهای زیاد من نمیخوام به جز عشقم هیچ مرد دیگه تو زندگیم باشه تنها دلخوشیم پسرمه که تنها یادگار اوست نمیدونم تو اون جنگل چه اتفاقی افتاد اونجا جن بود یا چیزی دیگه اومیدوارم قاتلین عشقم هر چه زودتر پیدا و مجازات شوند
اره این اتفاق برامون افتاد دروغ نیست
خوب بود منم جن عاشق دارم فک کن خوابی بیاد بوست کنه یا نشستی بغلت کنه یا وقتی تنهایی هی اسمتو صدابزنن وقتی تو اتاق خوابی به ایینه نگاه کنی ببینی نشسته رو تاج تختت خیلی ترس داره پیش ۱۰۰ تا جنگیر رفتم تا تونستن مشکلمو حل کنن جنی که عاشقم بود بقدری انرژیش زیادو قوی بود گاهی وقتا چشام سیاهی میرفت شقیقه هام سر میشد وقتی تنهایی میرقصی ببینی یکی واست دست میزنه خیلی تری داره …
واقعا؟
واقعاااااا:|
من عاشق داستان اون روح زنه شدم که زیرش کردن.
نمیدونم چرا خیلی بهم حال داد داستانا بخصوص اولی و اون یارو پیره مرده که کتابه رو برداشته بود در کل عالی بود نترسیدم ولی خوشم اومد
در اتاقم نشسته بودم که ناگهان صدای زیق زیق در فراجاق گاز به گوشم رسید.تعجب کردم و سمت اشپزخانه رفتم برادرم هم از اتاقش بیرون امد و گف این چه صدایی بود؟من درحال رفتن به اشپزخانه بودم که مادرم گف بچه ها مگر نمیدانید اون در که همیشه صدا میده!!باخودم گفتم اهااا یادم رفته بود که ان در به روغن احتیاج دارد!برگشتم!مادرم که صدایش را گویا از اتاقش شنیدم در حیاط لباس پهن میکرد. برادرم را دیدم که هدفون در گوشش بود و خواب بود!ساعت دیواری ساعت 3بامداد را نشان میداد!!!!!!
برو بابا دروغگو همش چرا میگن
۱۴سالم بود
همه بیرون رفته بودن و من توخونه تنها بودم برای همین از فرصت استفاده کردم و گفتم حالا که کسی نیس کنسرت خودمو اجرا کنم
واااای عالی بود:)))تو بینظیرییییییی:))))
خیلی همشون چرت بود هرچی این چیزا رو ساخته خاک برسرش
از بس ترسیده میکه خیلی چرت بودخداوکیلی خیلی ترسوئ
سلام به همگی دوست داستان عالی و بی نظیر بود ولی در عین حال مسخره آخر همش مسخره تموم شد اما اون کتاب چرا باید جن بیاد بگه اینکار بکن تا زنده بمونی اوف همش مسخره بود ترسناک نبود و اینکه قصه های ترسناک خوندن به سن نیست
و آنابل هم کاملا واقعی
واو داستان ها و نظر ها واقعا خوب بودن به خصوص اون که نشسته بودن می خندیدن و گوشه خونه بهشون زل زده بودن من وقتی خوندمش خندم گرفت عالی عالی منم و منم می خوام یه داستان براتون بگم امید وار خوشت بیاد اینم بگم منم ۱۴ سالمه جورایی از داستان نویسی خیلی خوشم میاد
{داستان مرگ}
روزی از روزا من و بچه ها تصمیم گرفتیم برام بیرون خوش بگذرونیم من با دوستام موافقت کردم و شب رو به جنگلی رفتیم ماها ۴ نفر بودیم رفته بودیم به یه جنگل که خیلی زیبابود اما توان دنیایی که ما هستیم زیباترین ها هم خطرات خاص خودرا
دارد یکی از دوستام یهو گفت می دونستی قبلا اینجا یه روح خطرناک داشت بعد رفت تو دل جنگل و ما هم فکر کردیم داره یکی از شوخی های مسخر شو میکنه چند بار صداش کردیم اما هیچ صدایی نداد ما رفتیم تا دنبالش بگردیم رفتیم و رفتیم همه جا تا ری بود چراغ قوه هایم کار نمیکند از ترس به هم دیگه چسبیده بودیم به وسط جنگل که نور ماه روشنش میکرد و همه جار کمی روشن میکرد رفتیم وسط جنگل که یک دفعه یه چیز وحشتناکی رو دیدیم دیدیم که دوستمون مرده یجوری انگار به سی کشیدن خیلی وحشتناک بود به یهو یه صدایی اومد پیش خودمون فکر کردیم نجات یافتیم دوست دیگرم برای اینکه کمک بخواهد کمی جلو رفت کمک خواست اما یک دفعه انگار یه چیزی اونو کشیدوبلعید فقط من بودم دوست دیگرم ما خواستیم فرار کنیم پس رفتیم به سمت ماشین وارد شدیم با بیشترین سرعت داشتیم فرار می کردیم که یک دفعه هموم چیز جوون در اومد من یه لحظه کنترل از دست دادم و خوردم به یه درخت اون اومد تا ماهم بخوره اما یه دفعه چند تا آدم اومد اومد نجاتم داد اون تونست دوستم بخوره اما منو نه اون آدما کمکم کردن و نجاتم دادن وقتی بهوش اومدم دیدم که تو بیمارستان از چشمان اشک میومد و گریه کردم پدرومادرم پرسیدن چزا گریه می کنی به زور تونستم بگم که دوستام خورد پدرومادرم گفت چی چی داری میگی پرستار داخل شد و گفت باید بیرون بیارم باید یکم استراحت کنه چند روز گذشت و حال من کمی بهر شده بود پدر مادرم خداحافظی کردن رفتن بیرون من دست به کار شدم اولین کاری که کردم یک نامه برای پدرومادرم نوشتم
سلام پدرومادرم عزیزم من دارم میر به یه جایی شاید دیگه بر نگردم خب دارم میر انتقام بگیرم شما اون روز حرفم باور نکردید اما اون چیز دوستام خورد و منم می خوام برم انتقام بگیرم فقط می خواستم خداحافظی کنم بگم که دوستون دارم
نامرو جایی گذاشتم که دیده بشه بعد شروع کردم به جمع کردن وسایلم یه چاقو و این جور چیزا برداشتم گذاشتم توی کیفم که یک دفعه در زدن من چاقو رو برداشتم درو باز کردم که دیدم یه زن جوون مثل خودمه پرسیدم شما گفت من حرف تورو باور میکنم اون دوستانی منم خورد منم اومدم تا باهم برام و انتقام بگیریم من قبول کردم و رفتیم رفتیم همون جنگل که قبلا رفت بودیم که داد زدم گفتم من اومدم همون که اون روز نتونست بخوری اما بهترین دوستام رو خوردی اون زنم باهام هم صداش و هردو داد زدیم آهای ما اومدیم تا انتقام بگیریم که یک دفعه اومد دهنش باز شد خواست مار بخوره ولی به دوسم گفتم که تا آخر اونم گفت پس چی فکر کردی هردوشون با یه صلاح تو دستم حمله کردیم و زخمی کردیم اون اون زن خورد اما از توی شکمش معلوم بود که زخمی شده منم از فرصت استفاده کردم کشتم و بعد خودم چون زخمی شده بودم همون جا خوابیدم مردم
امید وارم خوشتون بیاد
همراه عزیز ممنون از داستانی که برای ما ارسال کردی. با آرزوی موفقیت شما در داستان نویسی.
سلام منم 15 سالمه و علاقه شدیدی به نوشتم دارم و وقتی همسن خودت بودم از منطقه تهران جایزه بلند ترین داستان رو گرفتم و حتی چاپش کردن یک سال حدود 100 صفحه بود البته دیگه او رمان میشه
حالا کاری به این ندارم و لطفا از چیزی که میگم ناراحت نشو من چیزی رو میگم که خوندم و دیدم و قصدم ناراحت کردنت نیست واقعا.
من داستانتو که خوندم آب و تاب نداشت میدونی بعضی داستان ها هستن که خیلی هیجانی هستن ادم هیع میگه خوب بعدش چی میشه , بعد داستان نویسی خودش یه اصول داره مثلا مهم ترین چیز اینه تو داستانی که کلی شخصیت داره مثل داستان خودت شخصیت اضلیت گم میشه توش برای همین نویسنده ای که داره مینویسه وقت اینو نداره که بگرده دنبال شخصیت برا همین مجبور میشی بیشتر درمورد اونا بگی تا این و اینکه چند جمله فقط از شخصیت اصلی میگی بعد داستانت مثلا هر ژانری که بنویسی باید قشنگ بنویسی پخته باشه داستانت باید توصیف زیاد داشته باشی توصیف های خوب باید به جمله بندیت دقت کنی خیلی خوب باید از کلمات زیبا استفاده کنی تا مثلا اگر برا جایی میفرستی بگه چقد همه چیزو رعایت کرده همینا هستن که خیلی مهمن . اینکه باید خیلی مطالعت بالا باشه مثلا اگه کتاب عاشقانه میخونی یا دوست داری بهت معرفی میکنم کتاب های خواهران بروتنه ر بخون التبه شعر هم دارن و همش عاشقانه نیست ولی فوق العاده است متاباشون یا کتاب های کافکا رو بخون واقعا عالی هستن یکم شاید سنگین باشه برات ولی اگه اینارو بخونی کمک میکنه و خیلی خوبن
من خودم ژانر تخیلی مینویسم و عاشقانه و غم انگیز مینویسم ولی بقیه رو دیگه نمیتونم بنویسم مثلا باید انتخاب کنی چی میتونی بنویسی و تو چی خوبی
خیلی ترسناک بود گرخیدم من با خواهر کوچولوم خوندیم جفتمون نتونستیم از زیر پتو بیایم بیرون ما قرار بود بریم آلمان ولی چون اونجا یک خونه قدیمی داریم من ترسیدم به مامان بابام گفتم من و خواهرم رو بزارن خونه ی مامان بزرگم بعد برن