داستانهای عاشقانه در کنار اشعار عاشقانه غمگین و تاثیرگذار، جایگاهی درخور اهمیت در ادبیات داستانی دارند و مطالعه مجموعه داستان عاشقانه همواره برای پر کردن اوقات فراغت گزینهای مناسب خواهد بود. داستان عاشقانه غمناک، برخلاف و کاملاً متضاد با داستان عاشقانه با پایان خوش گرهگشایی میشود. با تمام کردن اینگونه داستانها احساس غم اصیل عشق بر جان مخاطب داستان خواهد نشست. در ادامه پنج داستان عاشقانه با پایان غمگین آورده شده است که آنها را به مخاطبین ستاره تقدیم میکنیم.
درخشش نشان عشق
از زندگی خسته شده بودم. شقیقههایم تیر میکشید. بیتفاوت به دیوار سفید خیره شده بودم. راستی چقدر خسته بودم. گرچه از نگاهم پیدا بود اما تنها او این را میدانست.
چقدر دوستش داشتم؟
جواب این سؤال را نمیدانستم اما کسی در درونم فریاد میزد: یک دنیا…
اما دنیا به چشمم کوچک بود. به اندازهی تمام ثانیههایی که با یاد او، فکر او، صدای او زندگی کرده بودم، دوستش داشتم.
اما باز هم کم بود، چون همهی آنها به نظرم به کوتاهی یک رؤیای شیرین بدون بازگشت بود. هر اندازه که بود، مطمئن بودم که دیگر بدون او حتی نفس هم برایم سنگین خواهد بود و میدانستم دیگر بیاو زندگی چیزی کم دارد به رنگ عشق!
نگاهم به جعبهی کوچک روی میز افتاد. دستم را دراز کردم و جعبه را برداشتم. نفسم داشت بند میآمد. یاد یک هفته پیش افتادم که با چه شوق و ذوقی رفتم و خریدمش تا به او بدهم .یادگاریای که بتوانم با آن عشق خودم را جاودان بسازم. راستی چقدر زیبا بود. درخشش نگینش توجه همه را به خود جلب میکرد.
چقدر با خودم تمرین کرده بودم. شب از هیجان خوابم نبرد. آخر فردا با او قرار داشتم. صبح زود بلند شدم. یک دوش گرفتم. کت و شلواری را که میدانستم او خیلی دوست دارد پوشیدم. حسابی خوشتیپ کردم. جعبه را توی جیبم گذاشتم. اما طاقت نیاوردم. آن را باز کردم و بار دیگر نگاهش کردم. چقدر زیبا بود اما میدانستم این زیبایی در برابر آن عزیز که دلم را سالها بود دزدیده بود هیچ است.
سر ساعت رسیدم. همیشه از تأخیر داشتن متنفر بودم. چند دقیقه بعد او آمد. کمی آشفته بود. با خودم گفتم حتماً برای رسیدن به من عجله کرده است که اینطور پریشان و نامرتب است.
سر میز همیشگیمان نشستیم. کمی صحبت کردیم. او کم حرف بود. بیشتر دوست داشت که بشنود. از همهچیز برایش گفتم. داشتم کمکم حرفایم را جمع و جور میکردم و از اضطراب توی جیبم با جعبه بازی میکردم.
به محض اینکه خواستم حرف دلم را بزنم، وسط حرفم پرید و گفت:«یک چیزی را میخواستم بهت بگم. من دارم میرم. تا آخر هفتهی دیگه…»
دیگر چیزی نشنیدم. انگار که مرده بودم. قلبم دیگر نمیتپید. صدایم در نمیآمد. گلویم خشک شده بود؛ تا اینکه بعد از چند دقیقه که مات و مبهوت نگاهش کردم، به سختی پرسیدم:«چی؟؟؟ یک بار دیگه بگو…»
بغض کرد و گفت:«من دارم میرم. مجبورم. بابا برام بلیت گرفته. خودم هم نمیدونستم. اصلاً باورم نمیشه. فقط یک خواهش دارم. این یک هفتهی آخر را با هم خوش باشیم. بذار با یک دنیا خاطرات قشنگ این داستان تموم شه…»
نمیخواستم هیچچیز بشنوم. حاضر بودم بقیه عمرم را بدهم و زمان در چند دقیقه قبل ثابت بماند. اما حیف نمیشد.
از سر میز بلند شدم. نای راه رفتن نداشتم. انگار همهی دنیا را روی دوشم گذاشته بودند. صدایش را شنیدم که میگفت:«تو را خدا آروم باش.. مواظب خودت باش…»
نفهمیدم چطوری خودم را به خانه رساندم. رفتم تو اتاقم و خودم را روی تخت انداختم. تا ساعتها تنها صدای یک احساس خیس بود که سکوت تنهاییام را میشکاند.
وقتی بیدار شدم، نفهمیدم چند ساعت گذشته بود. برایم مهم نبود. چشمم به جعبهی روی میز افتاد. درخشش نشان عشق دیگر زیبا نبود، اصلاً درخششی نداشت.
آخرین قرار عاشقانه
روی نیمکت پارک نشسته بودم و کلاغها را میشمردم تا بیاید. بهشان سنگ میانداختم. میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمیگشتند و جلویم رژه میرفتند.
ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی شدم. شاخهگلی که دستم بود سر خم کرده، داشت میپژمرد.
طاقتم تاق شد. از روی نیمکت بلند شدم و ناراحتیم را سرِ کلاغها خالی کردم.
گل را هم زمین انداختم، پامالاش کردم، بهش گَند زدم. گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد.
بعد، یقهی پالتویم را بالا دادم، دستهایم را توی جیبهایش فرو کردم، راهم را کشیدم و رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِدایش از پشتِ سر آمد.
صدای تند قدمهایش و حتی صدای نفسنفسهایش را هم میشنیدم. اما به طرفش برنگشتم. حتی برای دعوا، مرافعه، قهر. از پارک خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم میآمد. صدا پاشنهی چکمههایش را میشنیدم. میدوید و صدایم میکرد.
آنطرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پشتم بود. کلید را انداختم که در را باز کنم، بنشینم، بروم، برای همیشه.
در ماشین را باز کرده نکرده، صدای بوق ترمزی شدید و فریاد نالهای کوتاه توی گوشهایم، توی جانم ریخت.
تندی برگشتم. دیدمش. پخش خیابان شده بود. بهرو جلوی ماشینی افتاده بود که به او زده بود و رانندهاش داشت توی سرِ خودش میزد.
سرش به آسفالت خورده بود، پکیده بود و خون، راهش را کشیده بود به سمت جوی کنارِ خیابان میرفت.
ترسخورده و هول به طرفش دویدم و مبهوت، گیج و منگ بالا سرش ایستادم. هاج و واج نگاهش کردم.
توی دست چپش بستهی کوچکی قرار داشت که با ظرافت خاص خودش کادوپیچ شده بود. محکم چسبیده بودش.
نگاهم رفت، روی آستین مانتویش ماند که بالا شده، ساعتش پیدا بود: چهار و پنج دقیقه.
نگاهم برگشت، ساعت خودم را دیدم: پنج و پنج دقیقه.
گیج، درب و داغان به ساعت رانندهی بختبرگشته نگاه کردم: چهار و پنج دقیقه بود!
←داستان عاشقانه غمگین→
بطری ستارههای عاشقانه
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمیخواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه میداشت و دورادور او را میدید احساس خوشبختی میکرد.
در آن روزها، حتی یک سلام ساده به یکدیگر بدون احوالپرسی، دل دختر را گرم میکرد. او که ساختن ستارههای کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر مینوشت و کاغذ را به شکل ستارهای زیبا تا میکرد و داخل یک بطری شیشهای میانداخت.
دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود میگفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند میزد، چشمانش به باریکی یک خط میشد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب ولنتاین، هنگامیکه همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه مینوشتند یا تلفنی با آنها حرف میزدند، دختر در سکوت به شمارهای که از مدتها پیش حفظ کرده بود نگاه میکرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد…
روزها میگذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر میگذاشت. به یاد نداشت چندبار دستهای دوستی را که به سویش دراز میشد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوقلیسانس در دانشگاهی که پسر درس میخواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یکبار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغالتحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و ستارههای توی بطری روی قفسهاش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت:«فردا ازدواج میکنم اما قلبم از آن توست…» و کاغذ را به شکل ستارهای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار میدهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پساندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت:«مست هستید، مواظب خودتان باشید.»
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی میکرد. در این سالها پسر با پولهای دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت:«دوست هستیم، مگر نه؟» پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسیاش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیاش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا میساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانوادهاش، پسر را بازشناخت و گفت:«در قفسه خانهام سی و شش ستاره در یک بطری دارم، میتوانید آن را برای من نگه دارید؟» پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانهاش در حال استراحت بود که ناگهان نوهاش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید:«پدر بزرگ، نوشتههای روی این ستاره چیست؟»
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله روی آن، مبهوت پرسید:«این را از کجا پیدا کردی؟» کودک جواب داد: «از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است پدربزرگ، چرا گریه میکنید؟»
کاغذ به زمین افتاد. روی آن نوشته شده بود:«معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بیاعتنا به نتیجه، بیاندازه عاشق توست.»
ابراز عشق واقعی
یک روز آموزگار مدرسه موضوع انشایی برای هفته بعد به ما داد که عبارت بود از «یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق بیان کنید!» هفته بعد هرکدام از دانشآموزان چیزی نوشته بودند. بسیاری نوشته بودند با بخشیدن هدیهای هیجان انگیز، برخی «دادن گل و هدیه» و «حرفهای دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کرده بودند. من هم نوشته بودم «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» بهترین راه بیان عشق است.
آخرین کسی که معلم او را برای خواندن انشا صدا کرد، شاگرد اول کلاسمان بود. او انشای خود را پیش از آنکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، به صورت داستانی هیجانانگیز و البته غمناک نوشته بود:
«یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیستشناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرئت کوچکترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
همان لحظه، مرد زیستشناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند…»
داستان که به اینجا رسید، هنوز انشای همکلاسیمان تمام نشده بود که همه دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما ادامه داد:«آیا میدانید آن مرد در لحظههای آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟»
بچهها حدس زدند:«حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! و با فرار کردن قصد داشته فقط جان خودش را نجات دهد…»
راوی جواب داد:«نه، آخرین حرف مرد این بود که: عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
قطرههای اشک، صورت همکلاسیمان را خیس کرده بود که ادامه داد:«همه زیستشناسان میدانند، ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد و یا فرار میکند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانهترین و بیریاترینترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود و یک راه غیرتکراری برای ابراز عشق…
←داستان عاشقانه غمگین→
دلیل عاشق بودن
روزی پسری حین صحبت با دختری که عاشقش بود، پرسید: چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دختر جواب داد: دلیلشو نمیدونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!
ـ تو هیچ دلیلی نمیتونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟
ـ من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما میتونم بهت ثابت کنم!
ـ ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
ـ باشه… باشه! میگم؛ چون تو باابهتی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوستداشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت…
آن روز پسر از جوابهای دختر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، پسر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
دختر نامهای در کنارش گذاشت با این مضمون:
عزیزم، گفتم بهخاطر صدای گرمت عاشقت هستم؛ اما حالا که نمیتوانی حرف بزنی، میتوانی؟ نه! پس دیگه نمیتوانم عاشقت بمانم!
گفتم بخاطر اهمیت دادنها و ملاحظه کردنهایت دوستت دارم؛ اما حالا که نمیتوانی برایم آنطوری باشی، پس من هم نمیتوانم دوستت داشته باشم!
گفتم برای لبخندهایت عاشقت هستم؛ اما حالا نه میتوانی بخندی و نه حرکت کنی! پس من هم نمیتوانم عاشقت باشم!
اگر عشق همیشه دلیل بخواهد، مثل آنچیزی که تو دوست داشتی از من بشنوی، پس الان دیگر برای من دلیلی برای عاشق تو بودن وجود ندارد!
اما آیا واقعاً عشق دلیل میخواهد؟ نه! معلوم است که نه! پس من هنوز هم عاشق تو هستم…
اگر از مطالعه مجموعه داستان عاشقانه غمگین لذت بردید، با ارسال نظر ما را از میزان رضایت خود آگاه کنید.
یاس❤️
سلام من یک داستان از زندگیم دارم ۲۰سالم کجا بگم
...
خسته نباشید
ارشیدا
داستان ها ی عالی ای بود و من میخواستم ازتان درخواست کنم که اگر میشه من یکی از این داستان ها بردارم و برای فیلمی که میخواستم اماده کنم استفاده کنم ولی حتما اسم سایت شمارا هم منویسم اجازه هست؟
مدیر سایت
با سلام و احترام.
موفق باشید.
فاطمه
واقعا داستان های خوبی بود خیلی راضی هستم
بی نام
من غمگین تر دوس داشتم خعلییییییی غمگین 🙁
فاطمه
ایا واغاً این داستان ها واقعی
علی
قشنگ بود دوستشون داشتم 😍
عثمان
کاش میشد گاهی اونجور ک دلت میخاد بشه دلم گاهی تنگ گذشته میشه وچشمام پرازاشک گاهی نمیشود ک نمیشود
armi.n1267پیج اینستام دوس داشتین فالون کنین
تنهای سنگ صبور
کاش میشد
فاطمه
خیلی قشنگ بودن
تنهای سنگ صبور
کاش گاهی میشد
بدون نام
عالللللییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بووووووووووودددد فوق الللعادههههه بود
سارا
عالی بود ممنون