مجموعه ۲۵ داستان خیلی کوتاه جالب و خواندنی

داستان خیلی کوتاه در دیدگاه مخاطب داستانی است که در یکی دو خط نوشته شده باشد. در ادبیات انواع مختلفی از داستان کوتاه با تعاریف متعدد وجود دارد. داستان کوتاه کوتاه کمتر از ۲۵۰ کلمه دارد. داستان‌های خیلی کوتاه را در ستاره بخوانید.

داستان خیلی کوتاه

ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – داستان خیلی کوتاه گاهی فقط برای پر کردن اوقات فراغت و گاهی داستان‌های کوتاه آموزنده است. داستان خیلی کوتاه یا داستانک با نام‌های دیگری مثل داستان ناگهان، داستان لحظه، و داستان آنی نیز شناخته شده و به داستانی گفته می‌شود که در چند خط نوشته شود و در انتها ضربه ناگهانی وارد کند. در داستان خیلی کوتاه ایجاز حرف اول را می‌زند. داستانک را به انواعی تقسیم‌بندی کرده‌اند؛ داستان‌های کوتاه کوتاه زیر ۲۵۰ کلمه، داستان‌های برق‌آسا بین ۲۵۰ تا ۷۵۰ کلمه و داستان‌های ناگهانی حداکثر ۱۷۵۰ تا ۲۰۰۰ کلمه حجم دارند. آنچه در مطلب حاضر می‌خوانید مجموعه داستان‌های کوتاه کوتاه هستند.

 

مجموعه 30 داستان خیلی کوتاه جالب و خواندنی

 

مجموعه داستان‌های خیلی کوتاه

چرخید. چرخید. عرق‌ریزان رفت به سوی کتاب قطور روی رف. ورق زد و نقشه‌ای را از وسطش بیرون کشید. چشم‌هایش را روی نقشه گرداند. خیلی دوست داشت الان آنجا می‌بود. نگاهش روی نقطه‌ای از کشور همسایه ماند: قونیه!

***
سرش را تا بلند کرد به سنگ خورد. بخاطرش نیامد که چه اتفاقی افتاده است. بر حسب عادت دوباره دنبالش گشت، ندیدش. همیشه همراهش بود.گاهی وقت‌ها می‌خواست با پا ‌له‌اش کند اما نمی‌توانست. می‌خواست بلند شود. نتوانست. حالا دیگر فهمیده بود شکلات پیچ شده است و دیگر نمی‌تواند سایه‌اش را که درازتر از خودش بود دنبال و یا له کند.

حمیدرضا اکبری شروه

***
نیوتن هر روز صبح زیر درختی می‌نشست تا میوه‌ای فرو افتد و او قانون جدیدی را کشف کند. نیوتن درگذشت و قانون جدیدی کشف نکرد. محققان دریافتند او سال‌های آخر عمرش را زیر درخت سرو می‌نشسته.

محسن نیرومند

***

ـ برای سالگرد ازدواجمون کجا می‌خوای بریم؟
ـ یه جا که تا حالا نبودم.
ـ آشپزخانه رو امتحان کن.

حسین خسروجردی

***

دخترکش را از بغلش پایین گذاشت و گفت: تا بیست بشماری بابا سطل زباله رو گذاشته دم در و برگشته
هنوز به ده نرسیده بود که صدا و موج انفجار شیشه‌های آپارتمان را لرزاند.

مریم کمالی نژاد

***

چهار نفر بودند.
اسمشان اینها بود:
همه کس، یک کسی، هر کسی، هیچ کسی.
کار مهمی در پیش داشتند و همه مطمئن بودند که یک کسی این کار را به انجام می‌رساند، هرکسی می‌توانست این کار را بکند ولی هیچ کس این‌کار را نکرد. یک کسی عصبانی شد چرا که این کار همه کس بود اما هیچ کس متوجه نبود که همه کس این کار را نخواهد کرد.
سرانجام داستان این طوری شد هرکسی، یک کسی را سرزنش کرد که چرا هیچ کس کاری را نکرد که همه کس می‌توانست انجام بدهد!؟
حالا ما جزء کدامش هستیم؟

ابتهاج عبیدی

***

نگاه‌ها همه بر روی پرده سینما بود. اکران فیلم شروع شد، شروع فیلم، تصویری از سقف یک اتاق بود. دو دقیقه بعد همچنان سقف اتاق… سه،چهار، پنج… هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق! صدای همه در آمد. اغلب حاضران سینما را ترک کردند! ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روى تخت رسید. در آخر زیرنویس شد: این تنها ۸ دقیقه از زندگى این جانباز بود!

محمدمهدی غفوری

***

دوستش می‌خورد و می‌خوابید اما او پله‌های ترقی را یکی یکی و با زحمت بالا می‌رفت، به جایی رسید که دیگر بالا رفتن از پله‌ها براش ممکن نبود، ناگهان صدای دوستش را از آن بالا بالاها شنید:«دیدی آسانسور ترقی هم وجود دارد؟»

***

شوهری یک پیامک به همسرش ارسال کرد: سلام، من امشب دیر میام خونه. لطفا همه لباس‌های کثیف من رو بشور و غذای مورد علاقه‌ام رو درست کن…
ولی پاسخی نیومد!
پیامک دیگری فرستاد: راستی یادم رفت بهت بگم که حقوقم اضافه شده و آخر ماه می‌خوام برات یه ماشین بخرم …
همسر: وای خدای من! واقعا؟
شوهر: نه، می‌خواستم مطمئن بشم که پیغام اولم به دستت رسیده!

***
روسری اش را جلو کشید و موهای سیاه و براقش را زیر آن پنهان کرد، رو کرد به جوان و با ذوق گفت:«چه حلقه‌ی قشنگی. نگاه کن، اندازه انگشتمه، فکر نمی‌کردم اینقدر خوش سلیقه باشی!» یکدفعه لحن صدایش عوض شد، انگار چیزی یادش آمده باشد، آرام گفت: «پدرم نامه‌هایت را دید، حالا دیگر همه چیز را می‌داند. اما تو نگران نباش، گفت باید با تو حرف بزند. اگر بتوانی خودت را نشان بدهی و دلش را به دست بیاوری حتما موافقت می‌کند. دل کوچک و مهربانی دارد. من که رفتم، دسته گل را بردار و به دیدنش برو، راحت پیدایش می‌کنی … چند قطعه آن‌طرف تر از تو، کنار درخت نارون، مزارش آنجاست.»

 

مجموعه 30 داستان خیلی کوتاه جالب و خواندنی

 

روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید: آقای ادیسون شنیدم برای اختراع لامپ تلاش‌های زیادی کرده‌ای، اما موفق نشده‌ای، چرا پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه می‌دهی؟ ادیسون با خونسردی جواب داد: «ببخشید آقا من ۹۹۹ بار شکست نخورده‌ام، بلکه ۹۹۹ روش یاد گرفته‌ام که لامپ چگونه ساخته نمی‌شود.»

***
عکاس از پسری که در سرما برادرش را کول کرده بود و می‌برد، پرسید: می‌توانم از تو عکس بگیرم؟
پسر: که چی بشه؟
عکاس: بهت کمک کنم که مردم ببینند با چه رنجی برادرت را در این سرما روی کولت گذاشتی.
پسر: می‌تونی یه کمک دیگه بهم بکنی؟
عکاس: چه کمکی؟
پسر: کمرم درد گرفته. به جای عکس گرفتن می‌تونی برادرم را تا خونه سوار ماشینت کنی؟
عکاس: شرمنده، عجله دارم…

***
مردی حاشیه خیابان بساط پهن کرده بود و نوشته بود: زردآلو هر کیلو ۵۰۰ تومن، هسته زردآلو هرکیلو ۷۰۰ تومن.
یکی پرسید: چرا هسته‌اش از خود زردآلو گران‌تر است؟
فروشنده گفت: چون عقل آدم را زیاد می‌کند.
مرد کمی فکر کرد و گفت: یک کیلو هسته بده.
خرید و همان نزدیکی نشست و مشغول شکستن و خوردن شد. با خود گفت: چه کاری بود، زردآلو می‌خریدم هم خود زردآلو را می‌خوردم هم هسته‌ش را، هم ارزان‌تر بود. رفت و همین حرف را به فروشنده گفت.
فروشنده گفت: بله، نگفتم عقل آدم را زیاد می‌کند. چه زود هم اثر کرد!

***
مردی پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه روز بعد به نفع او رأی صادر کند. ولی در روز مقرر، قاضی خلاف وعده کرد و به نفع دیگری رأی داد. مرد، برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت: «مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!» قاضی پاسخ داد:«چرا… ولیکن پس از تو، شخص دیگر مرا به چهارده معصوم سوگند داد!»

***
زن گفت: «نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می‌آد. باز این لعنتی‌ها پارش می‌کنن و بوی گندشون کوچه رو ور می‌داره.» مرد قبل از گره زدن پلاستیک روی آشغال‌ها سم ریخت و گفت:«دیگه کارشون تمومه، فردا باید جنازه‌هاشون رو شهرداری گوشه و کنار خیابون جمع کنه» و کیسه زباله را بیرون برد. فردا روزنامه‌ها تیتر زدند: «مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی از خوردن پس مانده‌های غذایی!»

***
پیرمردی نارنجی‌پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت: خواهش می‌کنم به داد این بچه برسید. ماشین بهش زد و فرار کرد.
پرستار: این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی‌شناسم. خواهش می‌کنم عملش کنید من پول را تا شب براتون میارم.
پرستار: با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت: این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه
صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می‌اندیشید.

***
ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻞ‌ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ. ﺍﻭ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﭘﺴﺖ ﺷﻮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ‌ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ. ﻣﺮﺩ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﺩﺧﺘﺮ ﺧﻮﺏ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯽ؟» ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: «ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﯾﮏ ﺷﺎﺧﻪ ﮔﻞ ﺑﺨﺮﻡ ﻭﻟﯽ ﭘﻮﻟﻢ ﮐﻢ ﺍﺳﺖ.» ﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎ ﻣﻦ بیا، ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺧﯿﻠﯽ ﻗﺸﻨﮓ می‌خرم ﺗﺎ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪﻣﺎﺩﺭﺕ ﺑﺪﻫﯽ.» ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﻞ‌ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺣﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺑﺮ ﻟﺐ ﺩﺍﺷﺖ. ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: «می‌خواهی ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ؟» ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: «ﻧﻪ، ﺗﺎ ﻗﺒﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ!» ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ. ﺑﻐﺾ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺷﮑﺴﺖ. ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ. ﺑﻪ ﮔﻞ‌ﻓﺮوشى برگشت، ﺩﺳﺘﻪ ﮔﻞ ﺭﺍ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ۲۰۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺪﻫﺪ.

***
جوانی بادوچرخه‌اش با پیرزنی برخورد کرد و به جای اینکه از او عذرخواهی کند و کمکش کند تا از جایش بلندشود، شروع به خندیدن و مسخره کردن او نمود. سپس راهش را کشید و رفت. پیرزن صدایش زد و گفت: «چیزی از تو افتاده است.» جوان به سرعت برگشت و شروع به جستجو نمود. پیرزن به او گفت: «زیاد نگرد. مروت و مردانگی‌ات به زمین افتاد و هرگز آن را نخواهی یافت.»

***
زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می‌داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی‌اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمناً به او گفت:«وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است.» وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: «نمی‌خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟» زن جواب داد:« نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می‌برد.»

 

مجموعه 25 داستان خیلی کوتاه جالب و خواندنی

 

مادر پسر هشت ساله‌ای فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: «پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟» پسر با معصومیت جواب داد: «مادر اولی‌ام دروغگو بود اما مادر جدیدم راستگو است.» پدر با تعجب پرسید: «چطور؟» پسر گفت: «قبلاً هر وقت من با شیطانی‌هایم مادرم را اذیت می‌کردم، مادرم می‌گفت اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست اما من به شیطانی ادامه می‌دادم. با این حال، وقت غذا مرا صدا می‌کرد و به من غذا می‌داد. ولی حالا هر وقت شیطانی کنم مادر جدیدم می‌گوید اگر از اذیت کردن دست برندارم به من غذا نمی‌دهد و الان دو روز است که من گرسنه‌ام.»

***
شخصی ثروتمند در موزامبیک مبلغی از پول را به سمی کشنده آغشته کرد و به یک مؤسسه خیریه اهدا کرد که بین فقرا توزیع شود تا از شر نیازمندان راحت شود. فرماندار شهر و ٣٠ تن از نمایندگان و ٣ مسئول دفتر و ٧ معتمد محله و زن مدیر کل مردند.

***
زنی سمت پلیس رفت و گفت: «سرکار، آن مرد که در آن گوشه ایستاده، مرا آزار می‌دهد.» پلیس گفت:«ولی خانم من مدتی است که او را زیر نظر دارم، او حتی به شما نگاه هم نکرده است.» زن گفت: «آیا این آزاردهنده نیست؟!»

***
ماهی به آب گفت: «بی تو می‌میرم.» آب خواست امتحانش کند. گفت: «می‌روم و به حرفایت فکر می‌کنم.» رفت و زود برگشت اما ماهی مرده بود. هیچ وقت با نبودنت کسی را امتحان نکن.

***
آن روز صبح یک دسته صورتحساب تازه رسیده بود. نامه شرکت بیمه، از لغو شدن قراردادهایشان خبر می‌داد. زن آه کشید و با نگرانی از جا برخاست تا شوهرش را در جریان بگذارد. آشپزخانه بوی گاز می‌داد. روی میز کار شوهرش نامه‌ای پیدا کرد: «پول بیمه عمر من برای زندگی تو و بچه‌ها کافی خواهد بود.»

***
در سوئد صبح‌ها زود به کارخانه می‌رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک می‌کرد. به همکارم گفتم: چرا ماشینت را جلوتر پارک نمی‌کنی؟ گفت: براى اینکه ما زود می‌رسیم و وقت براى پیاده‌رفتن داریم. این جاها را باید براى کسانى بگذاریم که دیرتر می‌رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک‌تر به درِ ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند.

 

مطالب پیشنهادی:

 

در پایان امیدواریم این داستان‌ها و حکایت‌های بسیار کوتاه برای شما جالب بوده باشند.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید