ستاره | سرویس چهره ها – علی مسعودی (مشهدی)نویسنده و فیلنامهنویس سریالهای طنز تلویزیونی در ۱۹ مهر سال۱۳۵۱در شهر مشهد بدنیا آمده و تاکنون مجرد باقی مانده است. علی مسعودی کار نویسندگی را با نوشتن متنهای چند آیتم از برنامه ساعت خوش در سال ۱۳۷۴ شروع کرد و در طول این سالها، داستان و فیلنامه سریالهایی چون کوچه اقاقی ها، طنز آشتیکنان، یک و نیم هفته، سریال سه در چهار و بخشهایی از سریال ارث بابام، سریال آقا و خانم سنگیرا نوشته است.
علی مسعودی چگونه وارد خندوانه شد؟
آشنایی مسعودی و رامبد جوان به سال ها قبل برمی گردد. مسعودی گفت: حدود ده سال پیش بود که رامبد عزیز یک شب اومد خونه من، و از ۹ شب من شروع کردم به خاطره تعریف کردن تا ۳ صبح و اون شب خیلی خندیدیم… و فردای اون روز ساعت ۲ ظهر بود که رامبد به من زنگ زد و گفت: علی من هنوز از دیشب نخوابیدم و هر موقع یاد صحبتهای تو می افتم میخندم! علی من یک روزی یک برنامه میسازم و تو باید بیایی و همینجوری خاطراتت رو تعریف کنی. تا اینکه این اتفاق در سری اول خندوانه رخ داد و علی مسعودی به برنامه دعوت شد.
رامبد جوان در آن برنامه قبل از اینکه مسعودی برای اولین بار استندآپ کمدیش رو اجرا کند گفت: میخوام امروز از کسی دعوت کنم که شما به طبع چهرهاش رو نمیشناسید. یک فیلمنامه نویسیه که من به شخصه معتقدم باید بگذاره کنار و فقط این کار (استند آپ کمدی) رو انجام بده. بایسته و ماجرا تعریف کنه و آدم غش کنه ازخنده! اولش قبول نمیکرد تا اینکه من ازش خواهش کردم که یک بار اینکار رو بکنه، خجالتیام هست خیلی هم خجالتی هست ولی من به هر صورت راضیش کردم که بیاد. اسمش هست علی مسعودی و معروفه به علی مشهدی!
مصاحبه علی مسعودی با خبرگزاری مهر ۲۸ شهریور ۹۴
خودش میگوید بهتر است به جای «مسعودی» همان «مشهدی» صدایش کنیم. چون این نام به گوشش آشناتر است. آقای مشهدی متولد ۱۹ مهر ۱۳۵۱ است. پدرش نظامی بوده و برای همین بارها به شهرهای مختلف سفر می کردند و هرکدام از برادرها و خواهرها در یک شهر به دنیا آمدند. «ما در اصل باید ۱۳ تا بچه میبودیم. فکر میکنم پدرم میخواست قبیله درست کند. اما متاسفانه بچه ها با کوچکترین اتفاق از بین میرفتند و تعدادمان کمتر شد. مثلا یک روز بعد از ظهر خواب بودیم؛ یکی از برادرهایم توی حوض افتاد و خفه شد. یک برادر داشتم ۴۰ روزه بود که فوت شد. البته از ۱۳ تا ۶ تا به ثمر رسیدیم. البته خواهر بزرگم چند سال پیش فوت کرد و ۵ تاشدیم. آن موقعها این مرگ و میرها برای بچهها عادی بود. الان خیلی غیر عادی به نظر میرسد. من هم در طول سفر تهران پدرم به دنیا آمدم اما بلافاصله برگشتیم مشهد. خانه ما انگار آفت فقط به پسرها میزد. برای همین من برادر ندارم.» پدرم نمیگذاشت شبها تشک بیندازم!
علی مسعودی به اصرار پدرش در رشته تجربی مشغول به تحصیل شد اما این اصرار هیچ فایده ای نداشت. او می گوید: «آنقدر مردود و مردود و مردود شدم که آخرش پدرم با پای خودش رفت دفترچه سربازی گرفت تا من سربازی بروم. من کلا از درس بدم میآمد. همین الان هم اگر شما یک چیزی دست به من بدهید و بگویید باید بخوانی بدم میآید و نمیتوانم انجام بدهم. پدرم کلا نقطه مقابل من بود. خدابیامرز یک نظامی فوقالعاده جدی بود. هیچوقت نمیخندید. صبحها ساعت پنج و نیم صبح بیدارمان میکرد. آخرین پستی هم که داشت رئیس کلانتری بیرجند بود. ته خنده پدر من یک لبخند عادی روی لبش بود. یک اعتقادات جالبی هم داشت اینکه مثلا میگفت مرد باید ۱۰ شب بخوابد ۵ صبح از خواب بیدار شود. مرد هیچ وقت نباید زیرش نرم باشد باید روی چیز سخت بخوابد. هیچوقت نمیگذاشت من زیرم حتی تشک بیندازم. ولی با خواهرام خیلی مهربون بود. میگفت آنها فرق دارند چون دخترند!»
آقای مسعودی میگوید آن دوران همه چیز با کتک شروع می شد. اگر کسی می خواست با کسی دوست شود، تا یک مدت حسابی کتک کاری می کردند. تمام سیستمهای تربیتی نیز کتککاری داشت. «زمان ما تربیت با کتک شروع می شد. مثل الان نبود که با بچه گفتگو کنند و قانعش کنند تا کاری را انجام ندهد. کتک حرف اول و آخر را در تربیت می زد. اما شیوه مادر من «فلفل قرمز» بود. مثلا فکر کنید درماه اگر مادر من می رفت ۲ کیلو فلفل می خرید. ۱ کیلو ۹۹۰ گرمش را توی دهان من میریخت. دیگه آخری ها فلفل هم جواب نمیداد. چون جلویش دوتا قاشق فلفل قرمز خوردم تا بفهمد کار از فلفل گذشته است.
مسعودی ادامه می دهد: «زمان ما دوستی ها با دعوا شروع می شد. من و «احمد مهدوی» از سال ۶۴ تا ۶۵ هر روز باهم دعوا میکردیم. یک روز در صف گوشت ایستاده بودیم و خواستیم باز دعوا کنیم که گفتم وایسا! اسم تو چیه؟ گفت احمد. گفتم اسم منم علی. از آن روز باهم دست دادیم و دوست شدیم.» بچه های قدیم آدم را لو نمی دادند وقتی دلیل این همه شیطنت را میپرسم، همه اش را گردن بیش فعالی میاندازد و بارها تکرار می کند واقعا نمی دانم چرا آنقدر شیطنت می کردم: «بعضی کارها که بچه ها از فکر کردنش هم می ترسیدند، من انجام می دادم. حالا نمی دانم بیش فعالی بود یا چیز دیگری اما من انجام می دادم. دعوا کردن که روتین بود. ولی آنقدر شیطنتهای من شیرین بود که همه همسن و سالهای من دوستم داشتند. مثلا معلم خیلی جدی میگفت اگر جلسه بعد کسی تکلیفش را ننویسد سخت تنبیهش می کنم. اما من هفته بعد واقعا ننوشتم. با خودم می گفتم بگذار ببینم میخواهد چه کار کند. جلسه بعد وارد کلاس که شدم همان اول گفت: «مسعودی دفترتو بردار بیار» من هم با کمال پر رویی گفتم: ننوشتم!»
علی مشهدی ادامه می دهد: «از سال ۶۸ ورزش میکنم و با این همه شیطنت هیچ وقت سراغ کار خلاف نرفتم. من حتی لب به سیگار هم نمیزنم. همیشه هم حواسم بود که آبروی خانوادهام را حفظ کنم و باعث خجالتشان نشوم و مثلا پایم به کلانتری باز نشود.» حرف به اینجا که میرسد، میپرسیم پس ته همه دعواها چه می شد که جواب جالبی می دهد: «خب آن موقع بچهها خیلی مردتر از بچه های الان بودند. هیچ کس اهل چغلی و شکایت کردن نبود. تیکه پاره هم می شدیم کسی چیزی لو نمی داد. مثلا در یک درگیری دست یکی از بچه ها شکست. می گفت پایم به شلنگ گیر کرده و زمین خوردهام.»
آقای مشهدی می گوید برای دعوا کردن هیچ دلیلی لازم نبود و دعواها در محله شان به دو دسته تقسیم می شد: «یکی از دلایل اصلی نگاه کردن بود! مثلا چشم تو چشم از کنارهم رد می شدیم. کوچه پشتی ما سه تا داداش بودند. این سه تا داداش بدنسازی میکردند. توی کوچه که از کنارهم رد می شدیم. نگاه که می کردیم این نگاه تبدیل به دعوا می شد. این اتفاق هر روز می افتاد. اگر کسی عکس هوایی میگرفت میدید توی هرکوچه سه چهارنفر روی هم افتاده اند و دعوا می کنند.
محله ما به جای مارادونا، مایک تایسون را می شناختند.
من مجموعا ۱۰ بار فوتبال بازی نکردم. یک بار مدرسه ما گفتند که تیم جمع کنید و اسمهای خود را برای مسابقه فوتبال بدهید. چون جایزه می دادند تیم جمع کردیم و اتفاقا اول شدیم. اما فکر می کنید چطوری؟ داور مسابقه پسر عمه یکی از بچه ها بود قبل از بازی تهدیدش کردیم و گفتیم ببازیم تو را میزنیم! حالا خود میدانی. دوتا چک هم پیش پرداخت زدیم. بعد رفتیم برای مسابقه؛ حساب کنید نیمه اول ۶ تا گل خوردیم و باختیم. تازه ۲۰ تا گل هم بنده خدا نگرفت. وقتی نیمه تمام شد یکی از هم تیمی ها را فرستادیم دنبال یکی از بچه ها که اسمش «اصغر نظافت» بود. اصغر فوتبالش عالی بود و تیم ابومسلم او را خواسته بود. آن موقع مدرسه ها دو شیفت بود. بچه ها یکی از شیفت ها را سرکار می رفتند. اصغر هم سرکار بود. خلاصه اصغر را آوردیم و ۶تا گل برایمان زد. بعد هم داور را مجبور کردیم بازی را ادامه بدهد تا ما گل هفتم را بزنیم. گل برتری را که زدیم بازی تمام شد. یعنی نیمه دوم اگر باید ۲۰ دقیقه طول می کشید کاری کردیم یک ساعت طول بکشد.»
سربازی خیلی چیزها به من یاد داد. در سربازی رفقای بسیاری خوبی پیدا کردم اگر نمی رفتم الان آنها را نداشتم. من فیلمنامه سریال «قرارگاه مسکونی» را براساس دوران خدمتم نوشتم.» می پرسم اگر بهتر درس می خواندید آدم موفقتری نمی شدید؟ « نه، من الان از راهی که آمدهام راضی هستم. نوشتن یک ذوق است. نمیتوانی برایش نسخه بپیچی که حتما باید برای وارد شدن به این شیوه عمل کرد. من در کل آدم تجربه گرایی هستم. می خواستم کاری بنویسم درباره کارگرهایی که دور میدان میایستند. ۱۵ روز می رفتم کنارشان در گرما ایستادم و همراهشان بودم. برای سر در آوردن از دنیای معتادها، جاهای ترسناک هم می رفتم. اما چون رزمی کار هستم نمی ترسم. کلا در دعوا چک اول مهم است! یک کله، یه چپ و راست … طرف میفته زمین و کار تمام است.
وقتی پیش بینی اش از مسابقه خنداننده برتر را می پرسیم کمی فکر میکند و می گوید: «من و مهران غفوریان به فینال می رویم!»