ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – داستان کوتاه داستانی است که بتوان آن را در یک جلسه خواند. داستان کوتاه آموزنده و زیبا با ضربهای در انتها، بسته به درونمایه و موضوع و قدرت نویسنده در داستانپردازی از چند خط تا چند صفحه تشکیل شده است. داستانهای کوتاه منتشر شده در اینترنت اغلب از هزار کلمه تجاوز نمیکنند و برشی از یک اتفاق واقعی یا خیالی هستند. در مطلب حاضر ابتدا یک داستان بسیار کوتاه تخیلی برای شما آوردهایم. داستان کوتاه دوم، خارجی است و واقعهای احساسی و عاطفی غمگین را نقل میکند. داستان سوم سرگذشت جذاب یک معلم است که با فرهنگ ایرانی اسلامی ما قابل درک است. از شما دعوت میکنیم این داستانهای کوتاه زیبا را بخوانید.
سه داستان کوتاه زیبا
محبت داماد به مادر زن
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یک روز تصمیم گرفت میزان علاقهای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانهاش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
اما داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟
همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشهاش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت»
وصیت یک اعدامی
آخرین باری که دیدمش پانزدهم آگوست بود. درست شب قبل از اعدامش!
اصولا شب قبل از اعدام نمیذارن که کسی به فرد اعدامی نزدیک بشه. اون شبها من با شادی زیاد به تخت خودم میرفتم و روز بیست و هشتم آگوست رو انتظار میکشیدم و همش صحنه ای که قرار بود آزاد بشم رو برای خودم تو ذهنم مرور میکردم.
نیمه شب بود که یه عده با صدای خیلی زیاد درب سلول ما رو باز کردند و ادوارد زندانبان که بین بچهها به “ادوارد” معروف بود، با لگدهای آرومی که به کتف من میزد من رو بیدار کرد. من روی پایین ترین تخت از تختهای سه طبقه زندان میخوابیدم چون به خاطر مشکل کلیه ام باید چندین بار به توالت میرفتم. ادوارد از من خواست که باهاش بیرون برم و بدون اینکه به من چیزی بگه من رو به سمت اتاق زندانیهای اعدامی میبرد!
ترس تمام وجودم رو فراگرفته بود اما ازش هیچی نپرسیدم چون میدونستم که مراسم اعدام اینطوری نیست!
به سلول انفرادی فرانسیس که رسیدم دیدم که با طناب خیلی محکم به یه صندلی بستنش!
ادوارد بهم گفت که فرانسیس میخواسته خودش رو بکشه! میخواسته خودش رو از سقف حلق آویز کنه!
من از شدت تعجب داشتم شاخ در میآوردم. چون همه میدونستند که فردا صبح زود قرار بود فرانسیس رو تیرباران کنند!
اون چرا میخواست درست شب قبل از تیربارانش خوش رو بکشه؟
از ادوارد پرسیدم که چرا سراغ من اومدند و اون با حالتی توهین آمیز به من گفت که فرانسیس خواسته من رو ببینه!
من زیاد با فرانسیس دوست نبودم و اصلا” متوجه نمیشدم که چرا او میخواد من رو ببینه!
اداورد با لگد در سلول رو بست و از پشت پنجره کوچک در بهم گفت که ده دقیقه دیگه من رو از اونجا میبرند!
من: چی شده؟
فرانسیس: میخوام یه چیزی بهت بگم!
من: بگو
فرانسیس: تو باید بعد از بیرون رفتن از اینجا یه کاری برای من بکنی!
من: چه کاری؟
فرانسیس: من یه مادر کور دارم که در حال کر شدن هم هست و الان سالهاست تو خیابونهاستیگ پارک زندگی میکنه. شماره ۲۴ طبقه ۳٫
من: خوب!
فرانسیس: اون اگه بفمه من اعدام شدم میمیره. تمام این پانزده سال رو به امید برگشتن من سر کرده بعد از پدرم و دو تا برادرم که تو جنگ مردند، اون فقط منتظر منه. الان هم مدتهاست که داره با یه پرستار از آسایشگاه برادوید زندگی میکنه.
من: خوب من چیکار کنم؟
فرانسیس: میدونم شاید برات سخت باشه! اما ازت میخوام که وقتی آزاد شدی، به اونجا بری و بهش بگی که من هستی! خودت هم میتونی همونجا زندگی کنی. میدونم هم که خونه ای در بیرون از زندان نداری که توش زندگی کنی. همه اینها رو تو یه یادداشت نوشته بودم و داده بود اسمیت که وقتی خواستی بری بیرون بهت بده اما ترسیدم که به هر دلیلی نوشته به دستت نرسه!
من از شدت تعجب نمیتونستم حرف بزنم. از طرفی در برابر عشق این پسر به مادرش تسلیم بودم و از طرفی هم برام سخت بود که حرفهاش رو قبول کنم!
من: تو چرا امشب میخواستی خودت رو دار بزنی؟
فرانسیس: چون اگه تیربارانم کنند طبق قوانین مجرمین سیاسی، پول گلولههای تیرباران رو از خانواده ام طلب میکنند و اونوقت مادرم میفهمه که من مردم!
من: نگران نباش!
صدای ناهنجار ادوارد رشته افکارم رو پاره کرد که فریاد میزد و من رو صدا میکرد.
چشم در چشم فرانسیس دوخته بودم و سعی میکردم که با آخرین نگاهم آرومش کنم!
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچهها خیلی آرام گفت: استاد! آخر سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید.
و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را میگذاشت روی میز خودش هم برای اولین بار روی صندلی جای گرفت.
استاد ۵۰ سالهمان با آن کت قهوهای سوختهای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بیاندازید، بذارید خاطرهای رو براتون تعریف کنم. من حدودا ۲۱ یا ۲۲ سالم بود، مشهد زندگی میکردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دستهای چروک خورده و آفتاب سوخته، دستهایی که هر وقت اونها رو میدیدم دلم میخواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل ماش پلو که شب عید به شب عید میخوردیم بو میکردم و در آخر بر لبانم میگذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله میکند: نمیدونم بچهها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش میشدم از چادر کهنه سفیدی که گلهای قرمز ریز روی آنها نقش بسته بود حس میکردم، چادر را جلوی دهان و بینیام میگرفتم و چند دقیقه با آن نفس میکشیدم… اما نسبت به پدرم مثل تمام پدرها هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکیهای عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم. از پلهها بالا میآمدم که صدای خفیف هق هق مردانهای را شنیدم، از هر پله ای که بالا میآمدم صدا را بلندتر میشنیدم. استاد حالا خودش هم گریه میکنه.
پدرم بود، مادر هم آرامش میکرد، میگفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچهها کوچیک بشیم، فوقش به بچهها عیدی نمیدیم، قرآن خدا که غلط نمیشه اما بابام گفت: خانم! نوههامون تو تهران بزرگ شده اند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما…
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریههای بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، ۱۰۰ تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوههای پدرم و خم شدم و گیوههای پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچههای قد و نیم قد که هر کدام به راحتی عمو و دایی نثارم میکردند. بابا به هرکدام از بچهها و نوهها ۱۰ تومان عیدی داد، ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس. بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود، گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش. رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زهوار در رفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
گفت: باز کن میفهمی.
باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیه؟
گفت: از مرکز اومده؛ در این چند ماه که این جا بودی بچهها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.
راستش نمیدونستم که این چه معنایی میتونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید ۱۰۰۰ تومان باشه نه ۹۰۰ تومان!
مدیر گفت: از کجا میدونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس میزنم، همین.
راستش مدیر نمیدونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام میگیره و خبرش را به من میدهد. روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم. درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده، صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم. اما برای دادنش یه شرط دارم…
گفتم: چه شرطی؟
گفت: بگو ببینم از کجا میدونستی؟ نگو حدس زدم که خنده داره!
استاد کمی به برق چشمان بچهها که مشتاقانه میخواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: «به آقای مدیر گفتم: هیچ شنیدی که خدا ۱۰ برابر عمل نیکوکاران به آنها پاداش میدهد؟»
لیلا
سلام..داستان پاداش بی نهایت زیبا بود
ناشناس
داستان قشنگی بود