در استقبال بهار؛ وا بکنیم پنجره‌ها رو یا نه؟

خاک از خواب بیدار می‌شود، ریشه‌ها به خودشان تکانی می‌دهند و برای طراوتی دوباره آماده می‌شوند. ما هم اگر با طبیعت همراه شویم، ترانه های بهاری را زمزمه کرده و قدم قدم به استقبال بهار این دخترک شاد و سبزگیسو می‌رویم.

استقبال بهار

ستاره | سرویس عمومی –   این روزها زمین نفس می‌کشد، هوا رو به گرمی می‌رود، طراوت و آب زیر پوست شاخه درختان احساس می‌شود، جیک‌جیک گنجشک‌ها از روزهای قبل بهتر شده است و شادی یک شروع دوباره از تک‌تک اجزای طبیعت می‌بارد. انسان‌ها هم به عنوان جزئی از طبیعت به جنب و جوش افتاده‌اند تا خود را برای سال نو آماده کنند. در این یادداشت به زندگی چند نفر سرک کشیدیم تا ببینیم در استقبال بهار چه می‌کنند.

در استقبال بهار؛ وا بکنیم پنجره‌ها رو یا نه؟

 

همه چیز ما باید مثل طبیعت نو شود

از بیرون که می‌آیم، خانه سوت و کور است. کف سالن خالی است. فرش‌ها را امروز صبح قالیشویی آمد برد. هنوز بوی رنگ از در و دیوار بلند است. چراغ‌ها را روشن می‌کنم و منتظر می‌نشینم تا یکی پیدایش شود و به من بگوید بقیه کجا هستند. چند دقیقه بعد اول مامان خوشحال و خندان وارد می‌شود و پشت سرش بابا نفس‌نفس‌زنان می‌رسد و یک کیسه پلاستیک خیلی بزرگ را روی زمین می‌اندازد. می‌پرسم:«اینا چیه؟» مامان می‌گوید:«پارچه مبلی. پارچه‌های مغازه تعمیرات مبلی‌و نپسندیدم، رفتم از اون سر شهر اینا رو انتخاب کردم. خیلی شیک‌اند!» با تعجب می‌گویم:«اما ما که پارسال مبل خریدیم. چه ضرورتی داشت؟» بابا شانه بالا می‌اندازد و به مامان اشاره می‌کند. مامان اخم می‌کند و رو به من می‌گوید:«تو هیچی نگو. تو که از آبرو جلوی در و همسایه و فک و فامیل چیزی سرت نمی‌شود. فردا که عید شد و خونه همه نو بود، اون‌وقت که دیدی دنیا دست کیه، معنی ضرورت را می‌فهمی.» اعتراف می‌کنم که هرگز نتوانستم لزوم نو شدن وسایل خانه همزمان با نو شدن طبیعت را درک کنم. شاید من جزوی از طبیعت نیستم!

 

در استقبال بهار؛ وا بکنیم پنجره‌ها رو یا نه؟

 

تا وقتی مغازه‌ها باز هستند، توی بازاریم

دلم برای برادر بیچاره‌ام می‌سوزد. اگر هم حرف بزنم، می‌گویند:«از دست این خواهر شوهرها!» اما واقعیت را که نمی‌شود کتمان کرد. یک ماه بیشتر از عقدشان نگذشته‌، کلی هم لباس قبل و بعدش خریده‌اند. با این حال چند روز است هروقت از مامان سراغ برادرم را می‌گیرم، می‌گوید:«با خانمش رفتند مانتو بخرند، کیف بخرند، کفش بخرند، اینو بخرند، اونو بخرند…» بعد که می‌آیند خانه، می‌پرسم:«خریدید؟» همسربرادرم با قروغمزه می‌گوید:«به این زودی؟ امروز فقط وقت کردیم ده تا مغازه یک مجتمع تجاریو بگردیم. حالا قراره پاساژهای فلان خیابونم بریم. دخترخاله‌ام گفته…» رو به برادرم می‌پرسم:«خودت چی؟» می‌گوید: «من که امسال چیزی نمی‌خرم اما اگرم بخوام کل لباس‌هامو توی نیم ساعت می‌خرم.» یعنی لازمه زندگی متأهلی ۲۴ ساعت توی بازار گشتن است؟

 

در استقبال بهار؛ وا بکنیم پنجره‌ها رو یا نه؟

 

حواسم به سال نو دیگران هم هست

به راسته کفش‌فروش‌های بازار رسیده‌ام. دارم می‌روم برای سال نو کفش بخرم. پسرکی جلوی رویم سبز می‌شود و می‌گوید:«آدامس بخر.» تجربه دفعه‌های قبل یادم داده که نباید نگاهش کنم. اگر نگاهش کنم آن‌وقت دست‌بردار نیست. سرم را می‌اندازم پایین. نگاهم به دمپایی‌هایش می‌افتد. درست است که هوا در حال گرم شدن است اما نه آنقدر که بشود با دمپایی بیرون آمد. دوباره تکرار می‌کند:«آدامس بخر.» می‌گویم:«ببین. من آدامس نمی‌خوام اما اگه برات کفش بخرم سرپرستت اجازه می‌ده بپوشی؟» با تعجب نگاهم می‌کند. شاید از کلمه سرپرست تعجب کرده است. نمی‌دانم به جای سرپرست چه کلمه‌ای به کار ببرم. بگویم پدرت؟ درد دلش تازه شود که پدر ندارد؟ مادرش کجاست؟ مجبورم یک واژه کلی به کار ببرم. هنوز توی ذهنم با کلمه‌ها بازی می‌کنم که سرش به بالا و پایین حرکت می‌کند. می‌گویم:«پس بیا بریم همین مغازه که روبروش ایستادیم.» مردد می‌آید. اولین کفش را که مغازه‌دار برایش می‌آورد، انتخاب می‌کند. «مطمئنی کوچک یا بزرگ نیست؟» سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد. کفش‌ها را درنمی‌آورد. دمپایی‌ها را توی قوطی کفش‌ها می‌گذارد و در چشم بر هم زدنی وسط جمعیت غیب می‌شود. پول کفش‌ها را حساب می‌کنم و از مغازه بیرون می‌زنم. به کفش‌هایم نگاه می‌کنم که به نظر می‌رسد یک سال دیگر هم می‌توانم ازشان استفاده کنم.

 

در استقبال بهار؛ وا بکنیم پنجره‌ها رو یا نه؟
 

استقبال بهار

مادربزرگم عاشق گل و گیاه بود. آنقدر عاشق که او را با گل‌هایش می‌شناختند. بلد بود چطوری شب‌بو را توی باغچه بکارد و بعد به گلدان انتقال دهد. بلد بود پیاز سنبل را چطوری نگهداری کند که سال بعد دوباره جوانه بزند. بلد بود چطوری کلی سبزه سبز کند و همه‌شان شاداب شوند تا به همه بچه‌ها و نوه‌هایش بدهد. یادش بخیر، من عزیزدردانه‌اش بودم و قشنگ‌ترین سبزه را به من می‌داد. از وقتی عقل‌رس شدم، دوست داشتم پایم را جای پای او بگذارم و به اندازه او مهربان باشم. سعی کردم یادم بیاید که او چطور به استقبال بهار می‌رفت و من همان‌طور به استقبال بهار بروم. اما زمانه فرق کرده است. مادربزرگ گندم سبز می‌کرد؛ حالا می‌گویند گندم سبز نکنید، اسراف است. من هم رفته‌ام ده کیلو پرتقال از این فسقلی‌ها که هسته زیاد دارند خریده‌ام. هسته‌ها را جدا کردم. می‌خواهم کلی سبزه سبز کنم. من که نه بچه دارم و نه نوه! اما دوست دارم با چشم‌های خودم رویش را ببینم. باید سبزه‌ها را ببرم برای دوستانم یکی یکی. یکی را هم سر خاک مادربزرگم می‌برم…

شما جزو کدام دسته هستید؟ هیچ‌کدام؟ همه موارد؟ برایمان بنویسید شما به چه سبک و شیوه‌ای و با انجام دادن چه کارهایی به استقبال بهار می‌روید؟ چه کارهایی ضروری است و کدام کارها را می‌شود حذف کرد؟

یادداشت اختصاصی ستاره

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید