ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – داستان کوتاه عاشقانه درونمایه رمانتیک دارد و به دلیل سریع خوانده شدن در دنیای مجازی طرفداران بسیار یافته است. داستانهای عاشقانه در دسته حکایت و داستان، ژانر ادبیات عاشقانه جای میگیرند؛ با توجه به تم داستان، نویسنده انتخاب میکند که داستان کوتاه پایان خوش داشته باشد و یا با تلخی جدایی پایان یابد، در بعضی موارد نیز غم و شادی، تلخی و شیرینی در فضای داستان کوتاه به هم آمیختهاند. از شما دعوت میکنیم که هفت داستان کوتاه عاشقانه زیبا را در مطلب حاضر بخوانید.
داستان کوتاه عاشقانه
۱. عاشق دریای مواج
صبح روز بعد زودتر از همیشه از خواب بلند شد، میز صبحانه را چید، لباسهایش را پوشید و برخلاف همیشه وقتش را برای صاف کردن موجهای روی موهای فِرَش تلف نکرد. مدام جملهای را که سعید، شب گذشته در گوشش نجوا کرده بود به یاد میآورد.
سعید درحالیکه دستانش را مثل زنجیر دور او قلاب کرده بود، گونهاش را بوسید و تا جایی که مطمئن شود نفسهایش لاله گوش مرجان را نوازش میکند دهانش را جلو برد و به آرامی زیر گوشش گفت:«تو مثل بقیه نیستی، سعی هم نکن که بشی. تو روی سرت یه دریای مشکی داری. میخوام یه رازی رو بهت بگم. من برخلاف بقیه، عاشق دریای مواجم. دیگه هیچوقت موجارو از موهات نگیر.»
در مقابل آینه خودش را بر انداز کرد، حالا بیش از هر زمان دیگری احساس قدرت میکرد. رژ لب قرمزش را از لابهلای خرت و پرتهای کیفش بیرون کشید و روی آینه قدی اتاق نوشت:«من تو رو نه بخاطر اینکه دوستم داری، بلکه بخاطر اینکه باعث میشی خودمو بیشتر دوست داشته باشم، دوستت دارم.»
و درحالیکه هنوز گونهاش از گرمای بوسه شب گذشته سعید گرم بود، از خانه بیرون رفت.
محمدرضا جعفری
۲. همین الان میخوام
یه روز مامانم اومد خونه، گفت زود باش. پرسیدم چی رو؟ گفت سورپرایزه! مبلها و فرش و میز ناهارخوری و کلاً دکور خونه رو تو ده دقیقه عوض کرد و زنگ در رو زدن. هول شد از خوشحالی. گفت چشماتو ببند. چشمامو بستم. دستمو گرفت برد دم در. در رو باز کرد. گفت حالا چشماتو باز کن. چشمامو باز کردم دیدم یه پیانو یاماها مشکی، همونی که ده سال قبلش هزار بار رفته بودم از پشت ویترین دیده بودمش دم در بود. حالا نمیدونم همون بود یا نه. اما همونی بود که من ده سال قبل واسه داشتنش پرپر زده بودم. خیلی جا خورده بودم. گفت چی میگی؟ گفتم چی میگم؟ میگم حالا؟ الان؟ واقعاً حالا؟ بیشتر ادامه ندادم. پیانو رو آوردن گذاشتن اون جای خالیای تو خونه که مامان خالی کرده بود. من هم رفتم تو اتاقم. نمیخواستم بزنم تو پرش. ولی هزار بار دیگه هم از خودم پرسیدم آخه حالا پیانو به چه درد من میخوره!؟ من که خیلی سال از داشتنش دل کندم. ده سالی تو خونمون خاک خورد و آخرش هم مامانم بخشیدش به نوه عموم.
یه روز اولین عشق زندگیم که چهارده سال ازم بزرگتر بود، رفت فرانسه، اون جا با یه زن فرانسوی که چند سال ازش بزرگتر بود ازدواج کرد. منم که نمیخواستم قبول کنم از دست دادمش شروع کردم واسه خودم داستان ساختن. ته داستانم هم اینطوری تموم میشد که یه روزی بر میگرده، وسط داستان هم اینجوری بود که داره همه تلاشش رو میکنه که برگرده. این وسطا هم گاهی به من از فرانسه زنگ میزد و ابراز دلتنگی میکرد. بعد از هفت سال خیالبافی دیدم چارهای ندارم جز اینکه با واقعیت مواجه شم. شروع کردم به دل کندن. من هی دل کندم و هی خوابش رو دیدم که برگشته. دوباره دل کندم و باز خوابش رو دیدم که برگشته، تا اینکه بالاخره واقعاً دل کندم! چند سال بعدش تو فیس بوک پیدا کردیم همو. اومد حرف بزنه، گفتم حالا؟ واقعاً الان؟ من خیلی وقته که دل کندم!
یه دوستی داشتم کاسه صبرش خیلی بزرگ بود. عاشق یه پسری شده بود که فقط یک ماه باهاش دوست بود. اون یک ماه که تموم شده بود، پژمان رفته بود پی زندگیش و سایه مونده بود با حوضش! بعد چند سال یه روز بهش گفتم دل بکن. خودت میدونی که پژمان برنمیگرده. گفت ولی من صبر میکنم. هر کاری هم لازم باشه میکنم. یک سال بعد رفت پیش یک دعانویس. شش ماه بعدش با پژمان ازدواج کرد. اون روزا دوست بیچارهام خیلی خوشحال بود. به خودم گفتم حتماً استثنا هم وجود داره! دو سال بعدش شنیدم که از هم جدا شدن. پیداش کردم. خیلی عصبانی بود. پرسیدم چی شده؟ گفت پژمان اونی نبود که من فکر میکردم. گفتم پژمان همونی بود که تو فکر میکردی، ولی اونی نبود که الان میخواستی. پژمان اونی بود که توی اون روزا، همون چندسال قبل تو میخواستی که باشه، و وقتی نبود، باید دل میکندی!
رمان کوتاه
۳. بیست سالگی
وقتی بیست سالم بود، همان روزهایی که همه چیز طعم تازهای دارد و به معنای واقعی جوان هستی، واسه اولین بار گلوم پیش یکی گیر کرد، از اون عشقهای اساطیری، عاشق زیباترین دختر دانشکده شدم، سلطان دلبری و غرور، تقریباً همه دانشکده بهش پیشنهاد داده بودن و اون همه رو از دم رد کرده بود. حتی یه بار یکی از استادها بهش پیشنهاد ازدواج داد، میدونی او در جواب چی گفت؟ گفت: هه!
آخه «هه» هم شد جواب؟ استاد هم اون ترم از لجش هممون رو مردود کرد.
اما خب من فکر میکردم یه جورایی بهم علاقه داره، گاهی وقتها وسط کلاس حس میکردم داره من رو یواشکی دید میزنه، ولی تا برمیگشتم داشت تخته رو نگاه میکرد و با دوستش ریز ریز میخندید، توی اون مدتی که همکلاسی بودیم من حتی یک کلمه هم نتونسته بودم باهاش صحبت کنم.
تا اینکه یه روز وقتی که داشتم بازیگرهای تئاتر جدیدم «باغ آلبالو» اثر چخوف رو انتخاب میکردم به سرم زد که اونم توی تئاترم بازی کنه، البته من هیچ وقت از هنرم سوء استفاده نمیکردم و این کار رو برخلاف اخلاقمداری یه هنرمند میدونستم، ولی میتونستم به هوای تئاتر حداقل کمی باهاش حرف بزنم، با اینکه حدس میزدم شاید کنف شم و به گفتن یک «هه» قناعت کنه، ولی رفتم پیشش و قضیه رو واسش گفتم، اون هم رو کرد بهم و گفت: اِ…واقعا؟ باغ آلبالو؟ نقش مادام رانوسکی؟
گفتم: نه! نقش آنیا، دختر مادام رانوسکی.
گفت: ولی من مادام رانوسکی رو خیلی دوست دارم!
گفتم: باشه، مادام رانوسکی، تو فقط بیا.
خلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد، صبحها به شوق دیدنش از خواب بیدار میشدم، عطر میزدم، کلی به خودم میرسیدم، سرخوش بودم، توی پلاتو ساعتها بهش خیره میموندم و در آخر تمرین تئاتر، گفتگوهای دلپذیری بین ما شکل میگرفت.
کاش آن روزها تموم نمیشد، چون زمان تکرار شدنی نیست، دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمیشم، فقط میتونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم…
تئاتر باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد و تراژدیکترین اثر واسه من رقم خورد، چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمانهای ویژه رو دعوت میکردیم از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم، از اون روز به بعد من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم، بیست سالگی خیلی زودگذره و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره!
۴. من و نارازاکی
برخلاف تمام ژاپنیها نه چشمای ریز بادومی داشت و نه قد کوتاه. چن سال پیش که برای شرکت تو یکی از فستیوالهای نقاشی رفته بودم ژاپن، چن روزی رو مهمان خانواده نارازاکی بودم. بابای نارازاکی شهردار توکیو بود و مادرش یکی از اساتید برجسته طب سنتی تو ژاپن بود. یه خانواده اصیل و سنتی که ریشهشون به خاندان موهایسو از امپراطوریهای کهن ژاپن برمیگشت. نارازاکی یه خواهر بزرگتر از خودش به اسم نانامی داشت که استاد فلسفه تو دانشگاه ملی توکیو بود.
خود نارازاکی هم دانشجوی دکترای ادبیات نمایشی در آرت کالج توکیو بود. با این وجود نارازاکی خیلی به ادبیات و فرهنگ ایرانی علاقه داشت. شاید یکی از دلایل وابستگی و علاقه شدید نارازاکی به من همین علاقه زیادش به فرهنگ و سنن ایرانی بود، البته راستشو بخواین من هم خیلی از نارازاکی بدم نمیومد، آخه نارازاکی برخلاف تمام زنهای ایرانی که من باهاشون در ارتباط بودم نه اهل تجملات بود و نه اهل مادیات.
نارازاکی نه موهاشو رنگ میکرد و نه آرایش غلیظی داشت ولی با این وجود از خیلی از زنهای ایرانی زیباتر بود. نارازاکی حتی دماغش رو هم عمل نکرده بود.چشمای درشت مشکی نارازاکی بدجوری جادوت میکرد، فرم صورتش غیر قابل توصیف بود، ابروهای کمونی بهم پیوسته با لبهای درشت و پوست سفید و بدون کوچکترین لک و جوشش تو رو به چالش میکشید. اجزای صورتش هارمونی عجیبی داشت.
زمانی که جلوی آینه موهاشو باز میکرد دوست داشتی ساعتها بشینی و تو گندمزار موهاش مشق جنون کنی. قدِ بلند و اندام کشیدش تو رو به عبادت وادار میکرد. زمانی که راه میرفت میتونستی گوشهای از هنرنمایی خدا رو در اندام نارازاکی تماشا کنی. زمانی که روبروت مینشست و باهات حرف میزد دلت میخواست زمان رو متوقف کنی و سالها به خواب عمیق دوست داشتنش فرو بری.
اعترافش شاید خیلی سخت باشه ولی من عمیقاً شیفته و شیدای نارازاکی شده بودم ولی شاید سختتر از اعتراف به دوست داشتن نارازاکی، باور کردن این مسئله بود که نارازاکی هم دیوونهوار عاشق و دلباخته من شده بود، به طوریکه حاضر بود به خاطر من، خانواده و کشورش رو ترک کنه و همراه من به ایران بیاد. یه عشق عجیب و باور نکردنی. ولی از همه اینا عجیبتر شاید این بود که من چن سال پیش اصلاً ژاپن نرفته بودم و عجیبترش این بود که اصلاً دختری به نام نارازاکی تو ژاپن وجود نداشت، ولی چیزی که اصلاً عجیب نبود این بود من دوست داشتم تو این چن خط حس حسادت تو رو تحریک کنم، شاید به اندازه همین چن خط حسادت، عاشقم میشدی. حسادت اولین قدم تو راه دوست داشتنه.
قصه عاشقانه
۵. جای خالی تو
طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا میرود یک زن دیگر میگیرد.
سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند که به او برسند.
طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد.
حسین آقا که برآشفت، «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر میشود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمیتواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
«همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور میشود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن میخواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن میگیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت.
هر وقت یکی پیشنهاد میداد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا میگفت آنموقع که بچهها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمیزد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبهها سر جایش بود.
«همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچهها هم رفتهاند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر میکند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوشهایش حرفهای «همه» را نمیشنید.
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی میگشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
«هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمیشود.»
مریم سمیعزادگان
۶. عشق پستچی
تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .
یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام!
۷. تصمیم ساعت ۲ شب
یه روز یکی بهم گفت هیچوقت بعد از ساعت ۲ شب تصمیم نگیر، فقط بخواب
پرسیدم چرا؟
گفت که به نظر من یه هورمونی بعد ساعت ۲ تو بدنت ترشح میشه که
باعث میشه یه تصمیمی بگیری یا یه کاری بکنی که هیچوقت ساعت ۷ صبح نمیکنی،
بهت جیگر میده تا دیوونه بازی دربیاری، کاری که میکنه اینه که بهت جرعت اینو میده که
به یه نفر بگی چقدر دوستش داری یا چقدر دلت براش تنگ شده.
با خودم گفتم پس من هر شب قبل از ساعت ۲ میخوابم که هیچوقت درگیر این هورمون نشم
سالها از اون روز گذشت، ساعت ۱:۴۵ شب بود، توی تختم بودم و داشتم بهش فکر میکردم.
دیوونه وار عاشقش بودم و میدونستم که حسم متقابل نیست.
برای بقای دوستیم ۱ سال پیش خودم این راز رو نگه داشتم
همینطور که داشتم فک میکردم و آهنگ گوش میدادم دیدم ساعت شده ۲:۱۵ شب…
داشتم فک میکردم چجوری ۳۰ دقیقه اینقدر سریع گذشت که یهو دیدم بهم تکست داد.
گوشیمو برداشتم دیدم میگه که
“حالم خوب نیست” گفتم چرا؟ چی شده؟ گفت “دلم شکسته”
و شروع کرد تعریف کردن که چجوری یه پسری رو دوست داشته و چجوری اون پسره دلشو شکسته.
همون بود که حس کردم اون هورمون تو بدنم جاری شده… تو جوابش یه متن بلند بالا نوشتم…
چیزایی نوشتم که الان نگا میکنم، باورم نمیشه اینا رو من نوشتم.
نوشتم که چقدر دوستش دارم و تو جوابم گفت “خودت میدونی که، من عاشق یه نفر دیگم”
اینو که گفت به خودم اومدم… یاد اون بنده خدا افتادم که گفت بعد ساعت ۲ هیچ تصمیمی نگیر. گریه کردم…
براش نوشتم ببخشید، خیلی وقت بود توی دلم بود، بالاخره یه روزی باید میفهمیدی.
ازش خواهش کردم که دوستیشو ازم نگیره.
هیچی نگفت… یه هفته گذشت و هر دوتامون جوری رفتار کردیم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده
ولی بعده به هفته، کم کم احساس کردم که دیگه داره کمتر باهام صحبت میکنه، یه هفته دیگه گذشت…
دیگه حتی سلام هم نمیکرد. فقط یه نگاه میکرد بهم و منم توی چشاش غرق میشدم.
هر از گاهی هم بهش نگا میکردم، همینطور که میخندید بهم نگا میکرده الان هم به جای رسیده که حتی جواب تکست هم نمیده…
از یه طرف خیلی ناراحت بودم که از دستش دادم.
از طرف خیلی خوشحال بودم که بالاخره حرف دلمو زدم. یه چیزی هم یاد گرفتم…
بعد از ساعت ۲ شب…هورمونی توی بدنت ترشح نمیشه بلکه قلبت شروع میکنه به صحبت کردن…
از اون موقع هروقت میخوام تصمیمی رو از ته قلبم بگیرم…ساعت ۲ شب اینکار رو میکنم… .
روزبه معین
۸. داستان کوتاه عاشقانه غمگین لنا
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟
هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟
لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟
دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو
دیدی که بهت بگه عشق چیه؟
معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم
با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص
دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین
عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشتم
خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری…
من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش
فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای
قشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب
بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری
برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت
خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم
بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشق
یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد
باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت!
پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این
مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست
عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو
می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می
کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم
که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم
بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی
حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع
غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم
اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام
فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم
من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما
توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من
زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
دوستدار تو (ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم
گمان می کنم جوابم واضح بود
معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی
لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم
مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی
از بستگان
لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟
ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان
دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد
آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن…
لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
۹. داستان کوتاه عاشقانه خنده دار نصف شب!
زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود .
در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود…زن او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید…زن در حالی که داخل آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : “چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟”شوهرش نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید : هیچی فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات میکردیم، یادته؟
زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد ا گفت: “آره یادمه…”
شوهرش به سختی گفت:_ یادته پدرت وقتی ما را پیدا پیدا کرد؟_آره یادمه (در حالی که بر روی صندلی کنار شوهرش نشست…)_یادته وقتی پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان ؟!_آره اونم یادمه…مرد آهی میکشد و میگوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم..
۱۰. داستان کوتاه عاشقانه کوتاه و تلخ بانو
دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم،
بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند.
تعدادی هم برای محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی.
همرشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند!
و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود ،می گفت:استاد امروز همه غایبند،هیچ کس نیامده!
در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند.
امروز خبردار شدم که آگهی ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:
هیـچ کس زنده نیست… ”همه مُردند”
سخن پایانی
miss_84107
سلام خسته نباشین .داستان ها واقعا خیلی عالی بودن ممنون از شما.ای کاش تعدادشون رو بیشتر کنید ❤
سحر
من و شوهرم الیا 12 سال اختلاف سنی داریم من 28ساله بودم و الیا 16ساله و عاشق هم شده بودیم و خانواده هامون شدیدا مخالفت میکردند به هرترتیب ما با هم عروسی کردیم ولی خانواده هامون با ما قطع رابطه کردن یکی از اشناهای شوهرم که هرجا هست انشالله موفق و سلامت باشه به طور مخفیانه به ما کمک کرد اولین بچه مون یک سال بعد عروسیمون به دنیا اومد اشنای شوهرم دراین پنج سال اول خیلی کمکمان کرد از شغل شوهرم تا درست شدن سربازیش که تو شهرمون افتاد تا خرید یک واحد اپارتمان 90متری به هرترتیب ما باکمک اون توانستیم زندگیمونو سامان بدیم بعد سه سال از دختر اولم خدا دوقلو که یکی دختر و دیگری پسر بود دکترها بعد این از به دنیا اومدن دوقلوها گفتند دیگه نمیتونی باردار بشی ما زندگی خوب و خوشی رو داشتیم الان حدود نوزده سال از زندگی مشترکمان میگذره الان من چهل و هشت سالمه و شوهرم سی و شش سالشه ما عاشقونه یکدیگرو دوست داریم البته حدود ده سال پیش اتفاقی برام افتاد که خیلی حالم بد شد و الیا شوهرم خیلی ناراحت بود طوری بود که همه فکر میکردند من میمیرم ما که حالا از نظر مالی هم تو این چند سال واقعا خوب بودیم دو واحد اپارتمان 90متری دوخونه دو طبقه که متراژ هر کدوم 200متر و دو فروشگاه بزرگ مواد غذایی و الیا هم که کارمند یک شرکت بود به شوهرم گفتم که باید ازدواج کنه ولی او قبول نمیکرد ومیگفت که فقط منو دوست داره و نمیخواد زن دیگه ایی تو زدگیش باشه ولی من اونو راضی کردم و با دختر یکی از دوستام که حدود هجده سال داشت و هشت سال از الیا کوچکتر بود عروسی کرد ندا دختر خوبی بود واقعا عاشق الیا بود البته منم عاشق الیا هستم دو سه ماه بعد من خوب شدم وقتی الیا دید که خوب شدم مثل روز اول عروسیمون منو بغل کرد انگار تازه عروسمونه حالا ندا حامله بود من به الیا گفتم همونطور که الان منو دوست داری ندا رو رو دوست داشته باش الان که حدود سی وهشت سالمه امراله سی وشش سالشه و از من دو دختر و یک پسر دختر اولم هجد سالشه و دقلوها هم شانزده سالشونه و از ندا هم دو دختر که یکی نه سالشه و یکی شش سالشه و الان ندا بارداره و یه پسر تو شکمش داره و کم کم باید به دنیا بیاد ولی شوهرم عاشقمونه و من و ندا هم عاشقونه یکدیگرو دوست داریم
هانیه
سلام.داستانِ”عشقِ پستچی”رو من کامل خوندم.خیلی عالی و عاشقانه بود.اینجا به صورت خلاصه بیان شده،اگه کامل میذاشتین بیشتر طرفدار داشت.
آتنا
من رمان تصمیم ساعت ۲ شب رو دوست داشتم
بدون نام
من داستان اخر رو دوس داشتم چرا کع تصمیم گرفتم حرف دلمو بهش بگم
مح...
داستان هاتون بشدت احساساتمو قلقلک داد…
Zeynab
ممنونم از داستاناتون….من پستچی رو دوست داشتم.
البته هرکسی توی داستان عاشقانه دنبال اون چیزی میگرده که به روحیاتش نزدیکتره و اونو میپسنده وگرنه همشون زیبا بودن.
..
همه ی متن ها خیلی خوب بود و ادرم رو غرق فکر میکرد ممنونم از شما
mahdi
عاااااااااالی بود
بدون نام
داستانانون خیلی قشنگ بود
مریم
سلام خسته نباشید همه ی داستان ها خوبه آخریش تکراری بود
نفس
عالی بودند مخصوصا پستچی
صبا
سلام همشون عالی بودن ممنون
کیومرث
ممنون از داستانهای زیبایت آدمو غرق در فکر و احساسات می کنه واقعا دنیای عجیبیه این عشق آدم وا میمونه از کار این دنیا خلاصه ممنون از همه چی.
Niyayesh
داستان اخر عالی بود واقعا عاللللللللللللللللللللللللییییییییییییییییییییی
بدون نام
من از داستان بیست سالگی خیلی خوشم اومد ولی با این حال تمام داستان هایش جذاب بود.
بنده خدا
خیلی قشنگ بودن
همشون عالی
اکبر
میخاستم اگر خانمهای که این داستانهارو میخونن کمکم بکنن وقتی زنی به مردی از فاصله دهمتری خیره بشه و اون مرد باتکان دادن اروم سر سلام بگه وخانومه هم همینطور بعد اروم سرشو پایین بندازه یاهنگام دیدن مرده از پشت براندازش کنه ومشکلاتشو باهاش درمیون بزاره دوسش داره
سارا
سلام هه دخترای ایرانی یکی از فازای مخ زدنشون همینه
عبدلله
واقعا داستان هاتون عالی بود و منو تحت تاثیر قرار داد
بدون نام
داستان وفاداری اخریشو
فرزانه
اره عالی بود خیلی قشنگ بوذ