ستاره | سرویس هنر – دوران کودکی بخشی از زندگی انسان است که هرکسی به نوعی آن را تجربه می کند. حتی کسانی که کودکی سختی داشته اند، می گویند که در دوران کودکی در مقایسه با دیگر دورانهای زندگی، آرامش و خوشحالی بیشتری احساس میکردند. خندههای کودکانه عمیق و دلتنگیهای کودکانه گذرا هستند و همین است که کودکی را جذاب میکند. در ادامه تعدادی از دلنوشتههای کودکی را بخوانید.
مجموعه دلنوشته های کودکی
گاهی وقتها دلت میخواهد از دنیای بزرگسالی فرار کنی و به دنیای کودکی بازگردی. دلت از سن و سالت میگیرد. میخواهی شناسنامه و سجل و سال تولد را کنار بگذاری. موهایت را به دست باد بدهی، دستهایت را دو طرف باز کنی و تا جان داری، بدوی. آسوده بخندی، حتی اگر زمین خوردی، مهم نیست، مهم این است که میتوانی اگر زمین خوردی آسوده گریه کنی، آسوده خودت را در آغوش مادرت بیندازی تا پناه خستگیات شود.
گاهی وقتها میخواهی کودک باشی تا بغضهایت را بیصدا نخوری. بغض خوردن مخصوص بزرگترهاست نه کودکی که بیخیال است.
گاهی وقتها احساس میکنی که تشنه هستی، تشنه کودکی. تشنه کودکی خودت. تشنه اینکه آن کودک پرنشاط را بگیری و همراهش لِی لِی بازی کنی.
اما نمیشود.
کودکیات شده آبنباتی که با تمام وجودد چشیدن آن را میخواهی و روزگار شده مادری که آن را در بالاترین گنجه آشپزخانه مخفی میکند. دستت نمیرسد به آن حال و هوای کودکیات. نمیتوانی طعم شیرین کودکیات را بچشی و چه تلخ. واقعیت همیشه تلخ است.
یادش بخیر کودکی. روزی که دست همبازی کوچکم را میگرفتم. کوچهها را یکی یکی رد میکردیم تا برسیم به آن باغ قدیمی. بعد بنشینیم کنار حوض بزرگش و ماهیها را تماشا میکردیم. ماهیهایی که بازیگوشیشان کم از بازیگوشی ما نداشت. بعد من چشم میشدم و او قایم میشد. من میگفتم«من چشم میشوم.» او میخندید و میگفت: «من چشم میگذارم.» تا غروب قایم باشک بود و بیخیالی. اگر زمین خوردنی بود، به سنگهای بیاحساس نبود. حتی سنگها و سنگفرشها برایمان دوست و رفیق بودند.
با همبازی کودکیام میرفتیم شهربازی. «تاب تاب عباسی. خدا منو نندازی» و تاب بخور و غش غش بخند و حالا بخند و کی نخند. تند تند تندتر تاب بده و سرگیجه بعد از هزار دور تاب خوردن را به خندههای بلندمان میچسباندیم.
بعد دست همدیگر را میگرفتیم و میخواندیم: «عمو زنجیرباف… زنجیر منو بافتی؟… پشت کوه انداختی؟» و آن یکی با چه جدیتی میگفت بله! انگار خودش عمو زنجیرباف واقعی است. ما که حتی نمیدانستیم زنجیرباف چی هست و کی هست.
و اسباببازیها بخش جدانشدنی کودکی بودند. من عروسک نداشتم. همبازی کودکیام دلش میسوخت، عروسکش را دو دل و مردد به طرف من دراز میکرد و به من میداد. بعد خودش بق میکرد و با حسرت نگاهم میکرد. میفهمیدم و عروسک را به او پس میدادم. او میخندید و من با حسرت به او نگاه میکردم. سالها این بازی ادامه داشت. حالا نمیدانم دوستم کجاست و عروسکش کجای کودکیاش جاماندهاست؟ آنها را کجا جا گذاشتیم؟ راستی ما کی گم شدیم؟ من گم شدهام یا عروسکها؟ همبازیام الان چه میکند؟ نکند او هم یکجای دنیا، همین حالا به من و کودکیهایمان فکر میکند؟
دروغ چرا؟ اصلاً چرا باید حرفهایی که همه میزنند را تکرار کنم؟ چرا باید بگویم که کودکی شاد بود و دوره بیخیالی بود؟ کودکی من نه عموزنجیرباف داشت و نه همبازی کودکی! من در کودکی اکثراً تنها بودم. در کودکیام عروسک و دوچرخه و اسباببازیهای لوکس جایی نداشتند. راستش را بخواهید حتی تلویزیون و برنامه کودک هم جایی نداشت. همان یکی دو بار که تلویزیون دیدم، آنقدر برای حنا دختری در مزرعه و هاچ زنبور عسل گریه کردم که والدینم تلویزیون تماشا کردن را برایم قدغن کردند. البته نه اینکه کودکی نکرده باشم یا از آن ناراضی باشم. بچه که بودم، مداد رنگیهایم عروسک میشدند برای من. آقای آبی، خانم قرمز، آقای سبز پررنگ، خانم سبز کمرنگ و بعد برای خودم خیالپردازی میکردم تا کجا. مدادها برای خودشان جامعه داشتند و در کنار یکدیگر به خوبی و خوشی زندگی میکردند. تنها یک مداد خیلی خیلی کوچولو بود که از بس کوچولو بود، مداد رنگیها او را توی جامعه خودشان راه نمیدادند. تنها آن دورترها مینشست و بقیه را نگاه میکرد. از شما چه پنهان آن مداد کوچولو خودِ من بودم.
دلنوشته خندههای کودکانه
کودکیام نشسته بود روی سهچرخه. شیطنت میکرد. بوق میزد. دلخوش بودم به بودنش. یکهو حواسم پرت شد، رکاب زد و دور شد. آنقدر تند و سریع از من دور شد که من به گرد پایش هم نرسیدم. کاش کسی چرخهای سهچرخهاش را پنچر میکرد. کاش میایستاد تا کمی نفس تازه کند. کودکی که هیچگاه خسته نمیشود، هیچگاه متوقف نمیشود.
کودکیام مثل یک بادبادک بود. دستم گرفته بودم با نخی باریک. باد روزگار وزیدن گرفت. نخ پاره شد و کودکی از من گریخت. من ماندم با نخی پوسیده. من ماندم با آلبومی از خاطرات پاره پاره… سراغ آلبوم میروم و دخترکی را میبینم که باور نمیکنم کودکیهای من باشد. وقتی لبخندهای گل و گشادش را توی عکسها میبینم؛ لبخندهای لاغرم را فقط به روی او میزنم.
روی موهایش دست میکشم. میگویم: یادت هست چقدر شهربازی را دوست داشتی؟ دوست داشتی تند تند تاب بخوری و هزار بار سرسرهبازی کنی. هیچوقت هم خسته نمیشدی! راستی چرا خستگی برای تو معنا نداشت؟ یادت هست خرپ خرپ قند میجویدی و با یک چایی ده تا قند میخوردی؟ یادت هست دستهای کاکائوییات را به همهجا میزدی و داد بزرگترها را درمیآوردی؟ یادت هست عاشق دریا بودی و گوشماهی جمع کردن؟ عیدی جمع کردن و قلک داشتن را چی؟ پول خردههای قلک که جلینگ جلینگ صدا میکردند را یادت هست؟ توت قرمزها را چی؟ دستهایت را چه قرمز میکردند. آبنبات چوبی را هم دوست داشتی، نه؟
دخترک توی عکس به سوالاتم جواب نمیدهد. فقط لبخند میزند و من در جواب همه زیباییهای دوران کودکیام به او لبخند میزنم.
دلنوشته دلتنگی برای دوران کودکی
دلم برای آن دخترک کر و کثیف با پاهای خاکی و صورت پر از بستنی تنگ شده است. دلم برای آن قلب پاک و زلال تنگ شده است. دلم میخواهد مثل کودکیهایم شاد شاد آواز بخوانم. قاصدکی را ببینم و تا ته دنیا دنبالش بدوم تا بگیرمش. بعد توی گوشش چیزی بگویم و قاصدک را فوت کنم تا برود توی هوا. اگر کسی پرسید چه توی گوش قاصدک گفتی؟ بهش بگویم:«گفتم به خدا سلام برساند و بگذارد شبها خواب رنگی رنگی ببینم.» کودکی چقدر ساده و دوستداشتنی بود. آرزوهایم را نقاشی میکردم و بعد خوابشان را میدیدم. به موهایم گل میزدم و توی دشت نقاشیام تا بالای کوه میدویدم. بعد مینشستم توی رودخانه و از بالای کوه سُر میخوردم پایین! دلم میخواهد کودکی توی نقاشی بچگیهایم رها باشم.
روزها گذشت. من دوچرخهام را در زیرزمین خانه قایم کردم تا هیچ کس نتواند آن را بدزدد. مدادرنگیهایم را در جامدادی گذاشتم تا خدای نکرده گم نشوند. لباسهای عیدم را در کمد گذاشتم تا دست هیچکس به آنها نرسد. توپ فوتبالم را توی توری گذاشتم و به دیوار زدم تا هیچکس آن را برندارد. عروسکهایم را در ویترین گذاشتم تا مبادا خراب شوند. روزها گذشت و سالها گذشت. من از همه داشتههای کودکیام به خوبی مراقبت کردم اما نمیدانم کدام روز، کدام سال، چه کسی از کجا آمد و روزهای کودکیام را برد؟
ما هیچ وقت بزرگ نشدیم. فقط بچگیمان را از دست دادیم !بچه که بودیم همه چشمان خیس ما را میدیدند و حالا که بزرگ شدهایم، هیچکس نمیبیند. نه اینکه اشک نریزیم، بچه که بودیم نمیترسیدیم از اینکه در جمع اشک بریزیم. حالا در خلوت خودمان و پنهانی اشک میریزیم.
در آن دوران آرزوهای بزرگ بزرگمان چیزیهای کوچکی بود که میتوانستیم به آنها زود دست پیدا کنیم اما در بزرگسالی کوچکترین آرزوهایمان آنقدر بزرگ است که برای به دست آوردنش باید سالها تلاش کنیم.
در دوران کودکی دلمان به سادگی نمیشکست. بزرگ شدهایم و دلمان خیلی زود از اطرافیانمان میشکند. در بچگی دلخوریها زود فراموش میشد، قهرها فقط یک ساعت طول میکشید. حالا حتی دلخوریهای کوچک گاه به کینه تبدیل میشود. قهرها سالهای سال طول میکشد و گاهی تا آخر عمر آشتی نمیکنیم.
بچه که بودیم یک تکه نخ رنگی هم میتوانست سرگرممان کند. حالا هزاران هزار کلاف سر در گم در زندگی داریم که هیچکدام هم نمیتواند لحظهای ذهنمان را گرم کند.
بچه که بودیم همه را دوست داشتیم. چند تا؟ بزرگترین عددی که میشناختیم را میگفتیم. همه را ده تا دوست داشتیم. حالا؟ دوست داشتنهایمان انتخابی و سخت شده است. آنقدر که بعضیها را یکی هم دوست نداریم.
در بچگی قضاوت نمیکردیم. حالا که بزرگ شدهایم رفتارهای دیگران را، خوب و بد قضاوت میکنیم. گاهی رفتارهای دیگران را پیشداوری میکنیم و از کوچکترین حرفمان صدها منظور داریم و از کوچکترین حرف دیگران هزار منظور برداشت میکنیم.
و از همه اینها عجیبتر اینکه بچه که بودیم، آرزو داشتیم بزرگ شویم و حالا که بزرگ شدهایم، دلمان میخواهد به دوران بچگی برگردیم. هر روز برای دوران بچگیها که پر از عشق بود و شور و نشاط و سرزندگی حسرت میخوریم.
بدون نام
کودکی یعنی پاکی، یعنی معصومیت، یعنی نداشتن کینه،، یعنی داشتن آرزوهای کوچک،
اما حیف که تکرار شدنی نیست،
یاد آن ایام بخیر،،،
بدون نام
یاد آن ایام بخیر، چقدر دلهایمان پاک بود، با کمترین امکانات لبخند رضایت بر لب داشتیم،، حتی، یادآوری سختی های آن دوران هم برایمان شیرین است، چون ما را میبرد به آن دورها، به زمانی که با پدر ومادرمان بودیم، با خواهر وبرادرها،، اما حالا همه از جدا هستند، یا به رحمت خدا رفته اند، فقط خاطره هاشان مانده،