ستاره | سرویس سرگرمی – لطیفههای خنده دار کوتاه طرفداران زیادی دارند، چرا که علاوه بر خواندن در تنهایی، میتوان آنها را در مهمانیها و جمعهای دوستانه و خانوادگی تعریف کرد. در کتب لغت آمده است که لطیفه سخن نیکو و پسندیده که باعث شادی و انبساط میشود و منظوری از آن برداشت شود. در ادامه لطیفههای عبید زاکانی را برای شما گلچین کرده ایم. لطیفههای او علاوه بر خنده دار بودن، به مشکلات جامعه اشاره میکنند.
لطیفه های خنده دار کوتاه
کسی مردی را دید که بر خری کُندرو نشسته. گفتش: کجا میروی؟ گفت: به نماز جمعه. گفت: ای نادان اینک سه شنبه باشد. گفت: اگر این خر شنبهام به مسجد رساند نیکبخت باشم!
***
روباه را پرسیدند که در گریختن از سگ، چند حیله دانی؟ گفت: از صد فزون باشد؛ اما نیکوتر از همه اینست که من و او را با یکدیگر اتفاق دیدار نیفتد!
***
مردی را که دعوی پیغمبری میکرد نزد معتصم آوردند متعصم گفت شهادت میدهم تو پیغمبر احمق استی گفت آری از آنکه بر قوم شما مبعوث شدهام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد
***
مردی حجاج را گفت دوش تو را به خواب چنان دیدم که اندر بهشتی گفت اگر خوابت راست باشد در آن جهان بیداد بیش از این جهان باشد
***
زشترویی در آینه به چهره خود مینگریست و میگفت سپاس خدای را که مرا صورتی نیکو بداد. غلامش ایستاده بود و این سخن میشنید و چون از نزد او بدر آمد کسی بر در خانه او را از حال صاحبش پرسید گفت در خانه نشسته و بر خدا دروغ میبندد
***
عربی به حج رفت و پیش از دیگر مردم داخل خانه کعبه شد و در پرده کعبه آویخت و گفت بار خدایا پیش از آن که دیگران در رسند و بر تو انبوه شوند و زحمتت افزایند مرا بیامرز
***
مردی دعوی خدایی کرد شهریار وقت به حبسش فرمان داد مردی بر او بگذشت و گفت آ یا خدا در زندان باشد؟ گفت خدا همه جا باشد
***
شخصی به مزاری رسید. گوری سخت دراز بدید. پرسید: این گور کیست؟ گفتند: از آن علمدار رسول است. گفت مگر با علمش در گور کردهاند؟
***
شخصی دعوای خدایی میکرد. او را پیش خلیفه بردند. او را گفت: پارسال یکی اینجا دعوی پیغمبری میکرد، او را بکشتند. گفت: نیک کردهاند، که او را من نفرستاده بودم
***
شخصی با سپری بزرگ به جنگ ملاحده رفته بود. از قلعه سنگی بر سرش زدند و سرش بشکست. برنجید و گفت: ای مردک کوری؟! سپر بدین بزرگی نمیبینی و سنگ بر سر من میزنی؟
***
شخصی را پسر در چاه افتاد. گفت: جان بابا! جایی مرو تا من بروم ریسمان بیاورم و تو را بیرون بکشم
***
موذنی بانگ میگفت و میدوید! پرسیدند که چرا میدوی؟ گفت: میگویند که آواز تو از دور خوش است، میدوم تا آواز خود از دور بشنوم!
وردکی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد رویش از کفل اسب بود او را گفتند واژگونه بر اسب بنشستهای گفت من باژگونه ننشستهام اسب چپ بوده است
***
وردکی خر گم کرده بود گرد شهر میگشت و شکر میگفت گفتند چرا شکر میکنی گفت از بهر آنکه بر خر ننشسته بودم و گرنه من نیز امروز چهارم روز بودی که گم شده بودمی
***
شخصی را در پانزدهم ماه رمضان بگرفتند که تو روزه خوردهای گفت از رمضان چند روز گذشته است گفتند پانزده روز گفت چند روز مانده است گفتند پانزده روز گفت من مسکین از این میان چه خورده باشم
***
خراسانی با زینه (نردبان) در باغ دیگری میرفت تا میوه بدزدد خداوند باغ پرسید و گفت در باغ من چی کار داری گفت زینه میفروشم گفت :زینه در باغ من میفروشی؟ گفت :زینه از آن من است هر کجا خواستم میفروشم
***
شخصی با دوستی گفت پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند او گفت من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان خبر شدند من تمام خورده بودم
***
شخصی در خانه وردکی خواست نماز گزارد پرسید قبله چونست گفت من هنوز دو سال است که در این خانهام کجا دانم قبله چونست
***
حاکم نیشاپور شمس الدین طبیب را گفت من هضم طعام نمیتوانم کرد تدبیر چه باشد گفت هضم کرده بخور
***
وردکی به جنگ شیر میرفت نعره میزد و بادی رها میکرد گفتند نعره چرا میزنی؟ گفت تا شیر بترسد گفتند پس باد چرا رها میکنی؟ گفت من نیز میترسم
***
درویشی کفش در پا نماز میگزارد دزدی طمع در کفش او بست گفت با کفش نماز نباشد درویش دریافت و گفت اگر نماز نباشد گیوه باشد
***
وردکی با کمان بیتیر به جنگ میرفت که تیر از جانب دشمن آید بردارد گفتند شاید نیاید گفت آنوقت جنگ نباشد
***
خراسانی را اسبی لاغر بود گفتند چرا این را جو نمی دهی گفت هر شب ده من جو میخورد گفتند پس چرا لاغر است گفت یکماهه جوش در نزد من به قرض است
***
شخصی تیری به مرغی انداخت خطا رفت رفیقش گفت احسنت تیرانداز بر آشفت که مرا ریشخند میکنی گفت نی میگویم احسنت اما به مرغ
***
مردی را گفتند پسرت را به تو شباهتی نباشد. گفت: اگر همسایگان باری ما را رها کنند، فرزندانمان را به ما شباهتی خواهد افتادت. سلامتی
***
ابوالعینا بر سفرهای بنشست. فالودهای برایش نهادند. مگر کمی شیرین بود. گفت: این فالوده را پیش از آن که به زنبور عسل وحی شود ساختهاند
شخصی خانه ای به کرایه گرفته بود چوبهای سقف بسیار صدا میکرد به خداوند خانه از بهر مرمت آن سخن بگشاد پاسخ داد که چوبهای سقف ذکر خدا میکنند گفت نیک است اما میترسم که این ذکر منجر به سجده شود
***
زن مزبد حامله بود. روزی به روی شوی نگریست و گفت: وای بر من اگر فرزندم به تو ماند. مزبد گفت: وای بر تو اگر به من نماند!
***
اسبی در مسابقه پیشی گرفت. مردی از شادی بانگ برداشت و به خودستایی پرداخت. کسی که در کنارش بود گفت: مگر این اسب از آن توست؟ گفت: نه! لیکن لگامش از من است
***
مردی را علت قولنج افتاد. تمام شب از خدای درخواست که بادی از وی جدا شود. چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته، تشهد میکرد، و میگفت بار خدایا بهشت نصیبم فرمای! یکی از حاضران گفت: ای نادان! از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازه آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد؟
***
عربی با پنج انگشت میخورد او را گفتند چرا چنین میخوری؟ گفت اگر به سه انگشت لقمه برگیرم دیگر انگشتانم را خشم آید
***
مردی از کسی چیزی بخواست او را دشنام داد گفت مرا که چیزی ندهی چرا به دشنام رانی؟ گفت خوش ندارم که تهی دست روانت کنم
***
کفش طلحک را از مسجد دزدیده بودند و به دهلیز کلیسا انداخته طلحک میگفت سبحان الله من خود مسلمانم و کفشم ترساست
***
واعظی بر سر منبر میگفت هرگاه بندهای مست میرد مست دفن شود و مست سر از گور بر آورد خراسانی در پای منبر بود گفت به خدا آن شرابیست که یک شیشه آن به صد دینار میارزد
***
شخصی در حالت نزع افتاد وصیت کرد که در شهر کرباس پارههای کهنه و پوسیده طلبند و کفن او سازند گفتند غرض از این چیست گفت تا نکیر منکر بیایند پندارند که من مرده کهنهام و زحمت من ندهند
***
شخصی ماست خورده بود قدری به ریشش چکیده یکی از او پرسید که چه خوردهای؟ گفت کبوتر بچه گفت راست میگویی که فضلهاش بر در برج پیداست
***
هارون به بهلول گفت دوستترین مردمان در نزد تو کیست گفت آن که شکمم را سیر سازد گفت من سیر سازم پس مرا دوست خواهی داشت یا نه گفت دوستی نسیه نمیشود
***
یکی اسبی به عاریت خواست گفت اسب دارم اما سیاه هست گفت مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد گفت چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است
***
رنجوری را سرکه هفت سال فرمودند از دوستی بخواست گفت من دارم اما نمیدهم گفت چرا گفت اگر من سرکه به کسی دادمی سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی