احمد عزیزی (زادهٔ ۴ دی ۱۳۳۷ – درگذشتهٔ ۱۶ اسفند ۱۳۹۵) شاعر معاصر کُرد اهل ایران و ارائهدهندهٔ سبک جدیدی از مثنوی بود که در زمینهٔ شعر آیینی و انقلاب با درونمایهای عرفانی فعال بود. وی بر اثر بروز یک بیماری، ۹ سال پایان عمرش را با سطح هشیاری پایین به سر برد.
گلچین مثنویهای احمد عزیزی
شب در سد وا میشود
صبح روی بند، غوغا میشود
صبح بوی گل میآمیزد به کوه
آبشار رنگ میریزد ز کوه
شب گل مهتاب را میآورند
خوشههای خواب را میآورند
مادر خورشید شب، پا میشود
پشهبند صبح وا میشود
روی کوه کاجها در نور ماه
شب چه زیبا برف میبارد به راه
روز روح جاده هم پر تب است
دانههای برف در سقف شب است
صبح اینجا چشم شب وا میشود
کرتهای روز پیدا میشود
روی نهر کرتهای بامداد
بیلها آواز میخوانند شاد
عصر، باغ سایه بی خورشید بود
آنقدر گنجشک روی بید بود
صبح، از بس ساقههای تر رسید
دست گلدانها به نیلوفر رسید
چون عروسی نقره پوش از روز رود
ماه میآید ز دوش شب فرود
آن سوی شب روستای خرمیست
سرزمین بادهای موسمیست
آه! این برف سپید شادی است
این شبان گله آزادی است
✶♥✶♥✶
ای خدای مهربان و پاک ما
دفن کن شمشیر را در خاک ما
ما ز شرک و شمر و شیون خستهایم
ما ز برق کوه آهن خستهایم
سوختیم ای کرت کار بامداد
ما نداریم ابر و باران را به یاد
شهر باران را به رومان باز کن
خاکمان را معدن آواز کن
نسل ما صد پشت خنجر دیده است
قرنها این خاک قیصر دیده است
خان علیا، خان سفلی، خان خواب
خان صد شبنم ده و صد پاچه آب
بارالها! عرصه بر گل تنگ شد
روح شبنم در صحاری سنگ شد
بارالها! ناودانهامان کرند
خوشههامان خسته و ناباورند
خاک ما نسبت به گل مسؤول نیست
کشت شبنم بین ما معمول نیست
ما به تعویق زمان افتادهایم
ما به کنج کهکشان افتادهایم
از تو میجوییم سمت باد را
سایههای سبز بیفریاد را
ما گرفتاریم با جرمی جهول
در ظلومستان عصری بیرسول
رقص ما برگردد تشییع تن است
بهترین آوازمان از شیون است
ما گرفتاریم در قرنی مذاب
زیر سقف سرب عصری لاکتاب
خاک خواهان، دشمن سنجاقکند
دوستداران شقایق اندکند
نهر راه سبزه را گم کرده است
نرخ زیبایی تورم کرده است
جز صدای شوم شبنم خوارها
نیست باغی در طنین سارها
نسترن رسوای خاص و عام شد
خون داوودی مباح اعلام شد
زاهدان رفتند شب با قافله
نیست آواز نماز نافله
هیچ کس با گریه خود قهر نیست
لولی بربطزنی در شهر نیست
ماه رفت و یاسها یاغی شدند
سیبهای کرمکی باغی شدند
کودکان با نیلبک بیگانهاند
دختران در حسرت پروانهاند
کس چراغ عشق را روشن نکرد
عکس گل را نقش پیراهن نکرد
این همان عصر سیاه ثانی است
این کمون آخر ویرانی است
دامداران ولایت غافلند
گوسفندان رسالت بزدلند
ما به فرعونیترین قصر آمدیم
ما به موساییترین عصر آمدیم
باغداران «فلسطین» مردهاند
شاعران «دیر یاسین» مردهاند
کس نیارد در قدمگاه هجا
مستحبات شقایق را به جا
ما به سوی آبهای ناگوار
بستهایم از برکه بابونه بار
ای خدا! آواز ده خورشید را
بین ما تقسیم کن توحید را
گلهای بخش از شبانان امین
رسم شیون را برانداز از زمین
دست هر آلاله یک بیرق بده
کسب و کار باد را رونق بده
قفل شبهای «حرا» را باز کن
کوه بعثت را طنین انداز کن
از زمین بردار رسم لرزه را
منزوی کن آبهای هرزه را
✶♥✶♥✶
برگزیده غزلیات احمد عزیزی
ای ز لبت غنچهریز طبع دُرّافشان من
وی به سر زلف تو شانه لرزان من
گر تو نباشی به ناز سرو تجلی طراز
مصرع برجسته نیست بر سر دیوان من
انجمن آرای حسن رونق انجم شکست
بر سر مجلس نشست ماه درخشان من
زخم زلیخا مزن بر دل یعقوب ما
مصر ملاحت تو راست یوسف کنعان من
برق بهاری ز شوق عکس تجلی گرفت
در بر بادام دوست، پسته خندان من
تا تو قدم میزدی بر لب حوض نظر
وه چه گلی میشکفت بر لب ایوان من
نان غلامان دهید شام ندیمان نهید
آمده آن شاه حسن سر زده بر خوان من
بی سر و دستار و مست، شیشه دُردی به دست
غلغل مینا شکست بلبل دستان من
می زده و بیخبر ساقی و مطرب به بر
شاه جهان در گذر زینهمه عصیان من
بوته هجران چقدر کج نظر افتاده است
زیره زر میدهد بر رخ کرمان من
گر تو بگویی که نیست صورت حیران به مرا
در حرم روی کیست آینه گردان من
بر در سلطان طوس آمده ام پای بوس
حضرت شمس الشموس شاه خراسان من
✶♥✶♥✶
باز هوای سحرم آرزوست
خلوت و مژگان ترم آرزوست
شکوه غربت نبرم این زمان
دست تو و روی توام آرزوست
خستهام از دیدن این شورهزار
چشم شقایق مگرم آرزوست
واقعه دیدن روی تو را
ثانیهای بیشترم آرزوست
جلوه این ماه نکو را ببین
رنگ و رخ روی توام آرزوست
این شب قدرست که ما با همیم
من شب قدری دگرم آرزوست
حس تو را میکنم ای جان من
عزلت شبی دگرم آرزوست
خانه عشاق مهاجر کجاست
در سفرت بال و پرم آرزوست
حسرت دل باز دارین شعر من
جام میای در حرمم آرزوست
✶♥✶♥✶
میرسد این مژده از گلشن به گوش
مرغ حق هرگز نخواهد شد خموش
گر به تاراج خزان گلبن رود
خون رز خود در قدح آید به جوش
بار دیگر تازه گردد جان ما
ای همه مغبچگان میفروش
ای غزلخوان بلبل باغ خدا
یاسمن بیمار گردد رخ مپوش
گوش ما نامحرم اسرار نیست
لب گشا از بهر پیغام سروش
ای صبا از کوی جانان نکهتی
آور آخر سوی این دلرفته هوش
گر به جای باده زهرت میدهد
یار داند چیست ای عاشق بنوش
بارالها مرغ باغ خویش را
در امان دار از خطرهای وحوش
ای عجب گر دیده خون گرید ازین
نالهها کز نای دل آید به گوش
در غمت ای راحت روح و روان
دل به درد آمد خدا جان در خروش
✶♥✶♥✶
بر فراز بیشه الهام خود ساریم ما
در سکوت برکهها صد نیلبکزاریم ما
از سفال خاک تا آیینه شفاف روح
هر چه انسان ساخت از آتش خریداریم ما
در نیستانهای ما آواز عرفانیتر است
مثنویهای پر از تصویر نیزاریم ما
باغبان لهجهایم و در تکلم میوزیم
ناخدایان هجا را موج تکراریم ما
کیست مشعلدار شبهای تخیلخیز روح
پردهداران شبستانهای پنداریم ما
میشود اندوه ما را روی هر جا پهن کرد
سفرههای بیریای وقت افطاریم ما
ای رسولان زمین! از جلگه ما سر زنید
چین حیرت، روم غیرت، هند اسراریم ما
در تب اندوه ما جوشانده شبنم بس است
بستر نرگس بیندازید بیماریم ما
یک نفس کافیست در آیینه ناپیدا شدن
ز آن سپس هر جا به صورت پدیداریم ما
✶♥✶♥✶
شعر احمد عزیزی درباره حضرت زهرا (س) و دیگر اشعار آیینی احمد عزیزی
یاس بوی مهربانی میدهد
عطر دوران جوانی میدهد
یاسها یادآور پروانهاند
یاسها پیغمبران خانهاند
یاس ما را رو به پاکی میبرد
رو به عشقی اشتراکی میبرد
یاس در هر جا نوید آشتی ست
یاس دامان سپید آشتی ست
در شبان ما که شد خورشید؟ یاس
بر لبان ما که میخندید؟ یاس
یاس یک شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست
بعد روی صبح، پرپر میشود
راهی شبهای دیگر میشود
یاس مثل عطر پاک نیت است
یاس استنشاق معصومیت است
یاس را آیینهها رو کردهاند
یاس را پیغمبران بو کردهاند
یاس بوی حوض کوثر میدهد
عطر اخلاق پیمبر میدهد
حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانههای اشکش از الماس بود
داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
میچکانید اشک حیدر را به چاه
عشق محزون علی یاس است و بس
چشم او یک چشمه الماس است و بس
اشک میریزد علی مانند رود
بر تن زهرا: گل یاس کبود
گریه آری گریه چون ابر چمن
بر کبود یاس و سرخ نسترن
✶♥✶♥✶
جعد مشکین طره عنبر گشا دارد حسین
حُسن یکتا را ببین زلف دو تا دارد حسین
شورش امکان اگر طرح محیط دهر ریخت
بر دو عالم سایه بال هما دارد حسین
نیست بی عشق حسینی ذره ای در ذات دهر
در حقیقت تکیه بر ارض و سما دارد حسین
میکند هر قطرهاش ایجاد گلزار شهید
دست همت بر سر شاه و گدا دارد حسین
ای طبیعت مردگان غوغای محشر بر کنید
چون به خاک قربتش آب شفا دارد حسین
جنس مردان خدا را از شهادت باک نیست
در کف پای جنون رنگ حنا دارد حسین
خیمه هل من معین را لشکر امداد کو؟
تا قیامت برکف بانگ رسا دارد حسین
عالم از او غوطه در طوفان خون خواهد زدن
بحر اگر توفد به وسع دیده جا دارد حسین
سیر این وادی نما در خویشتن گر عارفی
خویشتن هم زانکه شوق کربلا دارد حسین
احمد از خُمخانه شاه شهیدان مست شد
بیدلان عشق را زیرا هوا دارد حسین
✶♥✶♥✶
الا ای عطر دین ما کجایی؟
شه خضرا نشین ما کجایی؟
مذاب کوره آهنگرانم
به یادت جمعهها در جمکرانم
تو را احوال میپرسم ز مردم
چه در سهله، چه در کوفه، چه در قم
حبیبا! جانب احباب برگرد
رعیت هستم ای ارباب برگرد
ز هجرت مهدیا در کنج خانه
دعای ندبه میخوانم شبانه
شب و روز از فراقت بیقرارم
بیا مهدی، بیا مهدی»ست کارم
ای تابش شمس و قمر، وی بارش عرفان بیا
ای آفتاب مشرقی! از مشرق ایمان بیا
مردیم از بی همدمی وز حسرت بیش و کمی
آه ای نسیم خرمی از کشور جانان بیا
یعقوب جان گریان تو حیرت زلیخاخوان تو
مصرذملاحت آن تو، ای یوسف کنعان بیا
چشم محبان خیره شد جان عزیزان تیره شد
ظلمت به عالم چیره شد خورشید نورافشان بیا