ستاره | سرویس هنر – دلنوشته تولد خودم (دلنوشته تولدم مبارک) برای هرکسی یک جور است. دلنوشته تولد بعضیها غمگین است اما بعضیها برای تولدشان دلنوشتههای شاد مینویسند. اگر حس و حال نویسنده دلنوشته با حس و حال خواننده یکی باشد، با او همذات پنداری میکند و اگر دلنوشته شباهتی به تولد خودش نداشته باشد، میتواند از احساسات دیگران با خبر شود. نمونه دلنوشته تولد خودم از هر دو نوع شاد و غمگین را در ستاره بخوانید.
متن غمگین برای تولد خودم
امروز تولد من است و هیچکس تولد مرا یادش نیست. یک حکایتی هست که در آن مادری به بچهاش زنگ میزند و بچه عصبانی میشود و پشت تلفن داد میکشد که چرا مادر او را از خواب بیدار کرده است؛ مادر میگویند تو مرا سالها پیش بیدار کردی و من تو را فلان سال قبل در همین ساعت به دنیا آوردم و حالا میخواستم یادت بیندازم و فلان و بهمان…
مادر من آنقدر دور نیست که مجبور به تلفن زدن باشد. فقط نمیدانم چرا هیچوقت روز تولد مرا یادش نیست. نمیدانم چرا حتی یک سال نشده که بگوید در فلان سال پیش، در فلان لحظه تو را به دنیا آوردم. مگر اینکه خودم سماجت کنم و اتفاقات تولدم را بپرسم. او هم بیحوصله از فرزندی میگوید که در یک روز عادی به دنیا آمد و همین.
دوستانم هم بیمحبت هستند. گاهی از اینکه من تولد تک تک آنها را یادم هست و آنها هیچکدام روز تولد مرا یادشان نیست، عصبانی میشوم. دلم میخواهد خفهشان کنم. دلم میخواهد رابطهام را با آنها قطع کنم. یک بار که گلایه کردم، گفتند که باید خودت یادآوری کنی! خدای من، مگر ممکن است؟ به دیگران بگویم تولد مرا تبریک بگویید؟ چنین کاری چقدر دردناک و سخت است.
بگذریم. سخت است اما باید بگذریم. از این همه غصه که انگار روزهای تولد من هزار برابر میشود، باید قوی و محکم گذشت.
امروز تولد من است و من باید حتی زورزورکی خوشحال باشم؛ هرچند زندگی چیزی به من نبخشیده است. با همه ناراحتیهایی که اطرافیان برایم به وجود میآورند و بیمحلیهای آنها باید خودم را شاد نشان بدهم.
باید بروم برای خودم یک کیک خیلی کوچک بخرم با شمع. یک هدیه برای خودم میخرم. چیزی که مدتها دوستش داشتهام. مدتها پولهایم را پسانداز کردهام برای چنین روزی. میدانستم فقط خودم، فقط خودم، فقط خودم یادم هست. نه! نباید گریه کنم.
دلنوشته شاد برای تولد خودم
خیلی خوب است که هرکسی یک روز مخصوص خودش دارد. یک روز که همه فقط به خاطر تو جمع میشوند، میگویند و میخندند و آرزوهای خوب خوبشان را تقدیم میکنند. قسمت هدیهاش که دیگر خیلی عالی است! البته خب همیشه هم عالی نیست. لب و لوچه آدم آویزان میشود از سلیقه گند بعضیها!
یادم است یک بار که دبستانی بودم، ۶ تا آبرنگ هدیه گرفتم. خندهدار بود. قبلش از شکل و اندازهشان تقریباً معلوم بود چی هستند اما پاکتهای کادوپیچ را که باز میکردند، مهمانها که میدیدند آبرنگ است هو میکشیدند. آن سال روی دور نقاشی با آبرنگ افتاده بودم و همه فکر کرده بودند که بهترین هدیه برای من آبرنگ است. چند تایی از آنها کلاً بیاستفاده ماند و الان گوشه انباری است.
خوب است برای تجدید خاطرات بروم سراغشان؟ اما نه وقت ندارم. هنوز چند تایی از بادکنکها مانده است. تا یک ساعت دیگر فامیلها یکی یکی پیدایشان میشود. کاش کمی دیر بیایند.
امروز فامیلها خانه دعوت هستند. فردا باید دوستهای مفتخورم را ببرم رستوران. احتمالاً نفری هزار تومان روی همدیگر میگذارند و دستهجمعی یک جفت جوراب برایم میخرند. چاره چیست؟ شانس من از دوست همین بوده… مهم نیست. برای تولدهای آنها من هم مثل خودشان رفتار میکنم.
صدای مامان مرا از فکر و خیالاتم بیرون میآورد:«زود باش بادشون کن دیگه!» مامان توی آشپزخانه میوه میشورد و از همانجا دستورات لازم را صادر میکند. خواهرم ژله را از توی قالب درمیآورد و میگوید:«باید برای تولدم این زحمتم را جبران کنی!» میگویم جبران میکنم. بگذار دلش خوش باشد. همانقدر که همیشه دل مرا با کارهایش خوش میکند. بابا هم که رفته است کیک را تحویل بگیرد. کلاً خانواده را بند تولد خودم کردهامها! با شیطنت میخندم. به مامان میگویم:«مرسی که منو دنیا آوردید…»
راستی من چقدر خوشبختم که امروز تولدم است. چقدر خوب که امسال هم «تولدم مبارک» شدم. خدایا شکرت!