انشاهای ذهنی و تخیلی از زبان کفش

انشا از زبان کفش انشای خیال انگیزی است که دانش آموزان برای نوشتن آن باید خود را به جای کفش بگذارند و دنیا را از دید او ببینند و حس کنند. در این مطلب انشاهای ذهنی و تخیلی از زبان کفش را بخوانید.

برای نوشتن انشا از زبان کفش تخیلات خود را به کار بگیرید، خودتان را به جای یک موجود بی‌جان بگذارید، احساساتش را درک کنید، از زبان او حرف بزنید و آنچه را که به کفش مرتبط است، در انشای خود بگنجانید. به این نوع روش انشا نوشتن، جانشین‌سازی می‌گویند. اگر می‌خواهید بدانید که جانشین‌سازی دقیقاً چیست، خواندن مطلب انشا به روش جانشین‌سازی را به شما توصیه می‌کنیم. در مطلب پیش رو دو انشا از زبان کفش نوشته‌ایم (انشاهای ذهنی و تخیلی از زبان کفش) و شما را به خواندن آنها دعوت می‌کنیم. بند اول مقدمه، بندهای وسط بدنه اصلی و بند آخر نتیجه‌گیری است. 

 

عکس کفش

 

انشا از زبان یک لنگه کفش

کفش‌ها جفت هستند و برای پوشاندن پا برای راه رفتن به کار می‌روند اما بعضی کفش‌ها جفت نیستند و هیچ‌وقت هم کسی آنها را پایَش نکرده است. تعجب نکنید. من خودم همین‌گونه هستم. می‌خواهید سرگذشتم را بشنوید؟

من در یک کارخانه کفش‌سازی بزرگ تولید شدم. با یکی از کفش‌هایی که اندازه خودم بود، در یک جعبه قرار گرفتم تا به مغازه برویم. جعبه‌های زیادی را پخش کردند و مرا هم به مغازه‌ای بردند.

در جعبه تاریک هر روز صدای مشتری‌ها را می‌شنیدم که دنبال کفش می‌گردند. آن روز صدای مردی را شنیدم که گفت:«لطفا یک سایز کوچک‌تر!» مغازه‌دار جعبه مرا باز کرد و لنگه همراه مرا دست مرد داد.

مرد پس از اینکه لنگه مرا امتحان کرد، گفت:«همین خوب است، آن را می‌خرم». بعد با صدای خجالت‌زده گفت:«می‌شود فقط همین یک لنگه را ببرم؟» قلبم به شدت می‌زد. دلیل حرفش را نمی‌دانستم. مغازه‌دار مخالفت کرد چون یک لنگه کفش به هیچ دردش نمی‌خورد. مرد پول کفش‌ها را داد و از مغازه بیرون آمد.

توی راه متوجه شدم که مرد فقط یک پا دارد و پای دیگر از زانو قطع شده است. ناراحت شدم. هم برای مرد و هم برای خودم که بدون استفاده می‌ماندم.

مرد وقتی به خانه رسید، کفش‌ها را به دخترش نشان داد و با خنده گفت:«آن یکی لنگه مال تو. بزرگ که شدی، باهاش لی لی بازی کن» دخترک اول دمغ شد. بعد مرا گرفت و برد روی میز تحریرش گذاشت و رفت. از اینکه آنجا کنار مداد و خودکارها بودم، احساس غریبه بودن به من دست داده بود. اما اتفاق جالبی برایم افتاد.

دختر وقتی شب پشت میز نشست تا مشق بنویسد، خودکار و مدادهایش را جمع کرد و ریخت توی من. با خوشحالی گفت:«خب! حالا یک جامدادی کفشی دارم».

اگرچه کفش‌ها برای پوشیدن استفاده می‌شوند اما من از اینکه جامدادی و جاخودکاری رومیزی هستم، راضی‌ام چون حداقل بدون استفاده نیستم.

 

کفش کارتونی

 

انشا از زبان کفش طنز

گاهی از اینکه کفش شدم افسوس می‌خورم. فکر می‌کنم کفش مظلوم‌ترین پوشیدنی باشد. اگر بدانید چه بلاهایی سر من آمده تا به اینجا رسیدم، به من حق می‌دهید.

اولش من یک جفت کفش ورزشی سفید بودم. پشت ویترین یک مغازه لوازم ورزشی جا خوش کرده بودم تا اینکه صاحب من با پدرش برای خرید من آمدند. خب تا اینجای قضیه خوب بود. ماجرا از وقتی شروع شد که فهمیدم آقا، یک نوجوان اهل ورزش تشریف دارند.

می‌گویید کفش ورزشی برای ورزش ساخته می‌شود؟ درست اما حال زار من به ورزش محدود نمی‌شد. توی زمین فوتبال باید حرف بد می‌شنیدم. صاحب من پایش را بلند می‌کرد و بعد از ده بار که نمی‌توانست شوت کند و سر من توی آسفالت‌ها می‌خورد، بالاخره موفق می‌شد که به توپ ضربه کوچکی بزند. توپ در حالی که بر اثر ضربه دور می‌شد، بلند بلند و جلوی همه به من حرف‌های بد می‌زد که چرا توی سرش زده‌ام. انگار تقصیر من بود.

جاهای دیگری هم من تقصیرکار شناخته می‌شدم. مثلاً جوراب‌های بو گندو و کف پای از خود راضی، هر روز به جان من بیچاره غر می‌زدند. وقتی جوراب می‌آمد، حالم بهم می‌خورد اما هردفعه موقع رفتن سرکوفت می‌زد که تو باعث شدی من بوی بد بگیرم. کف پای لوس و ننر هم می‌گفت:«حرف نزنید که اعصابم از دست هر دو نفرتان خورد است!» من بیچاره لام تا کام حرف نمی‌زدم.

یک دفعه اتفاقی افتاد که نباید می‌افتاد. صاحب من موقع راه رفتن توی جوی پر از لجن کنار خیابان افتاد. بویی گرفتم که هزار رحمت به بوی جوراب. دیگر داشت گریه‌ام می‌گرفت. صاحب من آنقدر سر به هوا است که به جای شستن، به من واکس سیاه زد و گفت:«کاملاً از سفید تبدیل به سیاه شدی!» و قاه‌قاه خندید.

آخرش مرا گوشه حیاط گذاشت. به خیالش اگر آفتاب می‌خوردم؛ بوی بد لجن می‌پرید! نمی‌دانم کدام عاقلی یا شاید هم دیوانه‌ای بهش گفته بود آفتاب بوی بد را از بین می‌برد.

روزهای زیادی است که اینجا هستم. در تمام روزها آفتاب داغ می‌تابید و من توی خودم جمع و چروکیده می‌شدم. هی چروکیده شدم و پوستم ترک خورد تا اینکه واقعاً از ریخت افتادم. دیگر بوی لجن نمی‌دهم اما گوشه حیاط مانده‌ام و از صاحبم خبری نشده. یک روز از دور دیدم‌اش که با یک جفت کفش نو بیرون می‌رفت. گویا مرا فراموش کرده. حالا آرام و بی‌صدا کنار دیوار نشسته‌ام و منتظر سرنوشت هستم.

هر کفش سرنوشتی دارد که هیچکس موقع ساخته شدن از آن خبر ندارد. اگرچه سرنوشت من تا اینجا اندکی غمگین بود اما راستش اگر همین جوری پیش برود، بدک نیست، برای خودم آسمان را نگاه می‌کنم و از هوای آزاد لذت می‌برم؛ از غرولند جوراب و از حرف‌های زشت توپ فوتبال هم خبری نیست.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید