ستاره | سرویس سرگرمی – متن عاشقانه برای فرزند بهترین راه انتقال احساسات به فرزندانمان است. بیان احساسات تنها به دلنوشته های زیبای مادر به دختر و به طور کلی فرزند دختر محدود نمیشود. شما میتوانید مجموعه زیبایی از این متنها را برای پسران خود نیز بفرستید یا بنویسید تا آنها را نسبت به احساسات خود آگاه کنید. این متن ها میتواند در قالب مجموعه اشعار برای فرزند پسر یا تبریک تولد پسرتان باشد و یا متنی برای تبریک موفقیت فرزندان باشد. دلنوشته برای پسرم به این معناست که مادرها همیشه حرفهایی در دل دارند و میخواهند آنها را به پسرشان بگویند. گاهی این حرفها در قالب دلنوشتههایی در میآیند تا پسر بتواند زمانی آنها را بخواند، تا سالها با خود داشته باشد و حفظشان کند. جملات و کلمات دلنوشته و مضمون آن با توجه به سن پسر متفاوت خواهد بود. در مطلب حاضر به کوشش گروه فرهنگ و هنر ستاره تعدادی دلنوشته مادرانه برای فرزند پسر در سنین مختلف نوشته شده است که به مخاطبان تقدیم میشود.
دلنوشته هایی برای پسرم (دلنوشته مادر برای پسر نوزاد)
نازنین پسرم! همین که تو را دارم، بهترین هدیه دنیا را دارم…
تو را در آغوش میگیرم. گوشم را روی قلبت میگذارم و از صدای تند و منظم آن آرامش میگیرم. یاد شبها و روزهایی میافتم که این صدا را از درون وجودم احساس میکردم. چه شیرین بود آنوقت و چه شیرینتر است حالا.
تو بوی بهشت میدهی. شبها گاهی بیتابی میکنی و من فکر میکنم دوری از بهشت است که بیتابات میکند. آشنایان گریهات را به دل درد ربط میدهند و میگویند همه نوزادان اینگونه هستند. آنها دلداریام میدهند. اما من غصه میخورم که مجبورم صداهای نالهمانند ضعیفی که از گلویت خارج میشوند را بشنوم. از دیگران پنهان میکنم اما خودم هم همپای نالههای کوچک تو اشک میریزم.
پسرکم! نمیخواستم دلنوشته غمگین بنویسم. پس بگذار از لحظههای شادی که با هم داریم بگویم؛
وقتی از خواب برمیخیزی، چشمانت را نیمه باز میگذاری و من با شوق رنگ چشمهای تو را با رنگ چشمهای خودم و پدرت مقایسه میکنم. وقتی خواب هستی شکل بینی و گوشهایت را مقایسه میکنم و از این مقایسه هر روزی لذت میبرم.
گاهی خمیازه میکشی و زبانت را که از شیر سفید شده از از دهانت بیرون میآوری، بعد یکدفعه میخندی. آنوقت دیگر هیچ آرزویی ندارم. فقط میخواهم کنارت باشم.
بگذار از احساسات دوگانهام هم برایت بگویم. گاهی دوست دارم زمان در همین لحظه متوقف شود، من باشم و تو که آرامی و میخندی و دست و پای کوچکت را حرکت میدهی اما گاهی دلم میخواهد بزرگ شدن تو را هرچه زودتر ببینم. دوست دارم اولین قدمهایت را هرچه زودتر ببینم و اولین کلماتی را که میگویی بشنوم. بابا یا مامان؟
صدای گریهات بلند شد و فرصت نوشتن من تمام شد. زود بزرگ شو بهاران زندگی من.
دلنوشته مادر برای پسر کودک
به خاطر تو هم شده همیشه آبی می مانم. به خاطر تو هم شده تمام روزهای بعد از این مهربانتر خواهم شد…
امروز به تن تو لباس فرم پوشاندم و همراهت روانه پیشدبستانی شدم. راستی جدا شدن از تو چه دشوار بود. دوست داشتم آنجا بنشینم و مثل وقتی که به پارک میرویم، دورادور تماشایت کنم. از صدای خندههایت لذت ببرم و اگر خدای نکرده موقع دویدن به زمین خوردی، دستت را بگیرم و نوازشت کنم. اما باید تو را ترک میکردم.
به خانه بازگشتم و انگار خانه چیزی کم داشت. خانه خالی بود. میخواستم مثل هر روز صبح، گلدانها را آب بدهم و یادم آمد که هر روز همراه تو این کار را انجام میدادم. با دستهای کوچکت، آبپاش را میگرفتی و مواظب بودی که وسط راه لَبپَر نزند. عزیزکم! باید برنامه زندگیام را تغییر دهم و آب دادن به گلها را بگذارم برای عصرها. آخر گلها شادابیشان را از تو دارند.
نشستم و در سکوت به سوالات سخت تو فکر کردم. سوالاتی که انگار تمامی نداشتند. سوالاتی که نمیدانم از کجا میآوردی و من برای جواب دادن به آنها مجبور بودم صدها کتاب بخوانم و به صدها سایت علمی مراجعه کنم. تو میپرسیدی خدا بزرگ است یعنی چقدر؟ میپرسیدی ستارهها چند تا هستند؟ میپرسیدی بچهها چطوری دنیا میآیند؟ و هزار سوال دیگر که گاهی گیج و کلافهام میکرد. گاهی صدایم به گفتن کلمه «نمیدانم» بلند میشد و تو توی خودت فرو میرفتی. آخ عزیزک باهوشم، کمطاقتی مرا ببخش.
بعد فکر کردم تا دو سه سال دیگر میتوانی دلنوشتههایی که این پنج سال برایت نوشتم و بعدها خواهم نوشت را بخوانی. این مرا خوشحال میکند و روزی چهار پنج ساعت دوری از تو قابل تحمل میشود. باید زنگ بزنم و به پدرت بگویم نیازی نیست که ظهر دنبال تو بیاید، باید من بیایم تا زودتر از زود ببینمت. دوستت دارم آفتاب درخشانم.
دلنوشته مادر برای پسر نوجوان
پسرم! این روزها لبریز از عشق و محبت هستم. تو با تمام وجود چیزی را طلب میکنی و من از ترس آسیب رسیدن به تو آن را پنهان میکنم…
ساعت ده شب است. نمیدانم کجایی. برخلاف بسیاری از مادران دلم شور نمیزند. فقط دلم برایت تنگ شده است. به یاد همه سالهای گذشته افتادهام. همیشه به خودم میبالیدم از داشتن همچون تو پسری که نعمت خداوند بودی و هستی. هدیهای که نتوانستم آنگونه که باید و شاید، بابت آن شکرگزاری کنم.
این آخریها چقدر ندانسته بودم که تو پسر کوچولوی من نیستی. وقتی دستم را توی موهایت میکشیدم و تو دستم را عقب میزدی و میگفتی:«این کارهای بچگانه چیست؟ من دیگر بزرگ شدهام»، فهمیده بودم که باید به گونهای دیگر رابطهمان را تعریف کنیم. اما هنوز باورم نشده بود که تو آن پسری نیستی که بتوانم دلبندک و نباتم صدایت کنم. محکم بغلت کنم و تا دقایقی رهایت نکنم.
حالا هم که نیستی و من باید بدون جگرگوشهام چای دم کنم؛ پدرت به من میخندد و میگوید که تو برای خودت مردی شدهای. میگویم:«آخ، بچهام!» و قلبم تندتند میزند. کاش میدانستی وقتی به تو میگویم:«بچهام!» و صدایم میلرزد؛ این صدا از اعماق قلبم آمده و تکتک سلولهایم زبانم را همراهی میکنند. کاش اینجا بودی.
مادر به فدایت. دیروز از بیرون آمدی و کلی به من خندیدی. تنظیمات گوشیام به هم ریخته بود و تو درستش کردی. بعد تلفظ درست یک کلمه اینترنتی را به من یاد دادی و به اتاقت رفتی. از توی اتاق با صدای بلند گفتی:«بهتر است به جای خواندن کتابهای کهنه با تکنولوژی روز پیش بروی». از تو چه پنهان؟ از این همه غرور تو احساس غرور میکنم. بگذار بگویم که وقتی تو نه تلفظ کلمهای را بلد بودی و نه تکنولوژی را به قول خودت قورت داده بودی، در دامانم مینشستی و برایت کتاب میخواندم. حالا که نیستی، کتاب را بستهام و میخواهم بیایی تا هزار دلتنگیام با حضورت از بین برود و بگویم:«باشد، تو پیروز! تو دیگر برای خودت مرد شدی، قبول». دلم بیوقفه بهانه حضورت را میگیرد. همچون باغبان در انتظار رسیدن میوهها؛ منتظرت هستم.