ستاره | سرویس محتوای کمک درسی – انشا با موضوع گفت و گو بسیار جذاب و خیالانگیز بوده و یکی از موضوعات نوشتن انشا در نگارش یازدهم است. این موضوع را میتوان با انشا گفت و گوی ماه و ستاره یا انشا گفت و گو بین دو ماهی پیش برد یا حتی گفتگوی اشیا بی جان را تصور کرد و مثلا مداد و پاک کن را موضوع گفت و گو قرار داد.
در ادامه مطلب ۶ انشا با موضوع انشا گفت و گو نوشتهایم. آنها را بخوانید، ایده گرفته و خودتان انشاهای زیبایی بنویسید. در صورت تمایل انشاهایتان را از طریق ارسال نظر برای ما و مخاطبان ستاره بفرستید.
انشا با موضوع گفت و گو زمستان و بهار
اواخر فصل زمستان و نزدیک آغاز بهار بود. بهار حرص میخورد و میگفت: وای اول فروردین نزدیک است و باید طبیعت را تر و تازه کنم! وای باید چمنزارها را هم سبز کنم. درختها باید شکوفه بدهند و گلها باید غنچه بزنند، باید خورشید را هم خبر کنم تا به من کمک کند!
زمستان تا صدای بهار را شنید پرسید: میتوانم به تو کمک کنم؟
بهار گفت: نه، تو نمیتوانی که به درختها کمک کنی، به جای این که به آنها کمک کنی تا برگهای جدید بدهند، همان برگهایی را هم که دارند خشک میکنی. به جای باران برف را میآوری، نه تو نمیتوانی، نمیتوانی، بلد نیستی.
زمستان گفت: اما منظور من…
هنوز حرفش تمام نشده بود که بهار گفت: نه، تو نمیتوانی طبیعت را بهاری و تازه کنی، کار تو آوردن برف و سرمای زمستان است. من وقت ندارم به حرفهای تکراری تو گوش دهم، باید بهار را به درختان هدیه بدهم.
زمستان از این که بهار به حرفهای او گوش نداد ناراحت شد و با خود گفت: لازم نیست او به من اجازه دهد، من کاری را که باید انجام دهم، انجام میدهم. بهار برای این که روی درختان را برف پوشانده بود، نمیتوانست به گلها کمک کند.
زمستان برفهای خود را آب کرد و بعد بخار کرد، بخار بالا رفت و ابر شد و از آن بالا دید که بهار خوشحال شده است که برفها آب شدهاند. در دلش گفت: او از کاری که کردم خوشحال شد، پس حتماً از کاری هم که میخواهم انجام دهم خوشحال میشود.
برفهای بخار شده خود را که حالا ابر شده بودند باران کرد و بارید، دانههای باران به کشتزارها، علفزارها، گلزارها، چمنزارها و جنگلها باریدند و همه جا را سبز و بهاری کردند. بعد زمستان با آخرین دانه برف پیش بهار رفت.
بهار او را دید و گفت: تو این جا چه میکنی؟
زمسـتان گفت: آمدهام با تو خداحافظی کنم. من برفها را ابر کردم و بعد باریدم. اگر میگذاشتی حرفم را کامل بگویم، میفهمیدی که میخواستم به برفهایم بگویم ابر و بعد باران شوند و ببارند؛ اگر به حرفهای من گوش میدادی، با فکر کردن به چاره کار الکی غصه و حرص نمیخوری. بهار میخواست از او معذرت خواهی کند اما زمستان به سرعت رفت.
اگر نیاز به نگارش انشایی با محتوای تخیلی دارید میتوانید ازمجموعه انشاهای ذهنی و تخیلی از زبان کفش استفاده نمایید.
انشا گفت و گو خیالی چشمه و سنگ
چشمه آرام آرام پیش میرفت، شاد بود؛ برای چه؟ برای اینکه درحال راه یافتن به دامنه کوه بود. مدتها بود که سعی میکرد از دل سنگهای سخت بگذرد و بر روی زمین خاکی راه یابد. درست که کوچک بود، اما دلش مانند اقیانوس بزرگ بود.
همین طور که با شادی و آرامش پیش میرفت، ناگهان به سنگی سخت برخورد کرد؛ سنگ برگشت. تا چشمش به چشمه افتاد، گفت: چه چشمه کوچکی! میخواهی رد شوی؟
چشمه که امیدی مبهم در قلبش احساس میکرد گفت: بله میخواهم رد شوم. میشود لطف کنی و کمی جابجا شوی؟
سنگ خنده کوتاهی کرد و گفت: شوخی میکنی؟ من نمیتوانم جابجا شوم. بیشتر بدنم زیر خاک است. سالهاست که سعی میکنم تکان بخورم، اما نشد که نشد.
چشمه که تعجب کرده بود پرسید: برای چه میخواستی جابجا شوی؟
سنگ گفت: درست است جنس بدن من از سنگ است، اما دلم که سنگ نیست. سالها پیش خانوادهای داشتم و با هم زندگی میکردیم؛ روزی سیل آمد و همه اعضای خانوادهام را با خود برد. من فکر میکردم میتوانم با آنها همراه شوم تا اگر نابود شدند، من هم پیششان باشم و اگر نجات یافتند، با هم زندگی کنیم، اما…
چشمه پرسید: اما چه؟
سنگ جواب داد: فکر میکردم آب روان میتواند مرا تکان دهد. خودم سعی نکردم تکان بخورم. برای همین جا ماندم. ماندم و تا به حال شب و روز غصه دوری آنها را میخورم.
چشمه با مهربانی گفت: من میتوانم کمکت کنم؛ البته تو هم سعی خودت را بکن، من هم سعی میکنم و تو را هل میدهم. با هم همراه میشویم تا هم تو خانوادهات را پیدا کنی و هم من تنها نباشم.
سنگ ناامیدانه پاسخ داد: نه…فکر نمیکنم تأثیری داشته باشد، باید تا آخر دنیا همین جا بمانم، این جزای سنگ بودنم است؛ خوش به حال تو که چشمهای و روان و آزاد پیش میروی!
چشمه دوباره گفت: امید خود را از دست نده. سعی کن، کمی سعی کن! من هم کمکت میکنم.
چشمه او را هول داد. ناگهان سنگ حس کرد سبک شده است، حس کرد دیگر سنگ نیست و با چشمه همراه شد. او آزاد شده بود، او از آن زندان سنگی رها شده بود و شاد و آوازخوان با چشمه غلت خورد و به پیش رفت.
∼∼∼ انشا گفت و گو یازدهم ∼∼∼
انشا در مورد گفت و گو خیالی مداد و پاککن
شب شده بود. همه جا در سکوت فرو رفته بود. یکدفعه مداد رو به پاککن گفت: متأسفم.
پاککن گفت: چرا؟ تو هیچ کار اشتباهی نکردی.
مداد جواب داد: متأسفم چون به خاطر من اذیت میشوی، هر وقت که من اشتباه میکنم، تو همیشه آمادهای آن را پاک کنی. ولی وقتی اشتباهاتم را پاک میکنی. بخشی از وجودت را از دست میدهی و هر بار کوچک و کوچکتر میشوی.
پاککن جواب داد: درست است اما برای من مهم نیست. میدانی! من برای همین ساخته شدهام، من ساخته شدهام تا هر وقت تو اشتباه کردی به تو کمک کنم با این که میدانم روزی تمام خواهم شد و دیگری جای من را خواهد گرفت. من از کارم رضایت کامل دارم! پس لطفا ناراحتی را کنار بگذار من اصلاً دوست ندارم تو را ناراحت ببینم.
مداد در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت: ممنونم پاککن عزیز.
گفتگو بین مداد و پاککن برای من الهامبخش بود. در زندگی ما انسانها والدین مانند پاککن و فرزندان مانند مداد هستند. پدر و مادر همیشه درکنار فرزندان هستند و اشتباهات آنها را پاک میکنند.
حتی گاهی آسیب میبینند و کوچکتر و پیرتر میشوند و عاقبت از دنیا میروند. اگرچه فرزندان جایگزین دیگری مانند همسر و یا دوستان مییابند ولی هیچکدام جای پدر و مادر را نمیگیرد. والدین همیشه از آنچه برای فرزندانشان کردهاند، شادمانند. و هیچگاه دوست ندارند عزیزشان را نگران و ناراحت ببیند.
در تمام طول زندگی من یک مداد بودهام و این موضوع که والدین مانند پاککن هر روز کوچک و کوچکتر میشوند مرا پر از درد و رنج میکند، چون میدانم که یک روز آنها را من را ترک خواهند کرد و خردههای پاککن تنها چیزی خواهد بود که به خاطرم بیاورد روزی چه کسانی را داشتم.
∼∼∼ انشا گفتگو مداد و پاکن ∼∼∼
انشا گفتگو برف و آفتاب
برف کم کم داشت حوصله اش سر میرفت. بدنش سفت شده بود و کمی درد میکرد. چشمش به آسمان بود و انتظار آفتاب را میکشید. با لحن شوخی صدا زد: آفتاب تنبل زمستون! پس کجایی؟ بیا بتاب تا من آب بشم و راه بیفتم برم تو خاک پیش گلها و درختها.
آفتاب آرام آرام چشمهایش را باز کرد و با یک خمیازه طولانی به زمین نگاه کرد. دید برف لم داه و منتظر نشسته. گفت: آهای برف تنبل پاشو تکون بخور. تا تکون نخوری منم نمیام.
برف و آفتاب از قدیم با هم حسابی دوست بودند اما هر دو همدیگر را به بی خیالی و تنبلی متهم میکردند.
ابر میانه داری کرد و گفت: اگر من کنار بروم آفتاب خودش را نشان میدهد و برف هم آب میشود و راه میافتد. این را گفت و به کناری رفت. آفتاب و برف چشمشان به همدیگر افتاد.
آفتاب زد زیر خنده و گفت: برو کنار که اومدم
برف گفت نه به این راحتی هم نیست. حسابی باید زحمت بکشی تا من تکون بخورم. آفتاب نزدیکتر شد و تمام آن روز را با برف صحبت کرد. دو دوست قدیمی آنقدر گرم صحبت شده بودند که داشت یادشان میرفت غروب شده و باید خداحافظی کنند. برف کم کم یخاش آب شده بود و داشت به جنب و جوش میافتاد. اما گفت: دل کندن به این راحتی هم نیست. یکم از خودم رو باقی میگذارم تا فردا هم گفت و گومون رو ادامه بدیم . اون وقت میرم توی خاک و به گلها سلام تو رو هم میرسونم.
آن وقت با هم خداحافظی کردند. خورشید رفت که آن طرف دنیا را گرم کند و برگردد و برف هم رفت که به گیاهان جان دوباره ای بدهد. این آغاز بهار بود.
∼∼∼ انشا گفت و گو طنز ∼∼∼
گفتگو بین ماه و ستاره
یک شب مهتابی زیبا، ماه کامل با زیبایی خیرهکنندهی خود در آسمان میدرخشید. او از بالا به زمین زیبا و خفته نگاه میکرد و از دیدن منظره شگفتانگیز شبانه لذت میبرد.
ناگهان متوجه ستارهای زیبا و درخشان در کنار خود شد. ستاره با لبخند گفت: سلام ماه عزیز! شب زیبایی است، نه؟
ماه در جواب گفت: بله ستارهی زیبا، شبی بسیار دلپذیر است. من عاشق شبها و درخشش در تاریکی هستم.
ستاره گفت: من هم همینطور! اگرچه روزها هم زیبایی خاص خودشان را دارند.
ماه گفت: حق با توست عزیزم. روز و شب هرکدام زیبایی منحصربهفرد خود را دارند.
ستاره ادامه داد: ماه، چقدر خوشحالم که تو را در این شب زیبا دارم. دوستی مان از زیباترین چیزهای دنیاست.
ماه با خنده گفت: کاملاً موافقم. من هم از دوستی ارزشمندمان لذت میبرم. من خیلی خوشحالم که شبها را در کنار درخشش تو و بسیاری از ستارههای دیگر میگذرانم.
ستاره شادمان گفت: آری، ما دو دوستِ همیشه برای هم درخشانیم. حتی وقتی دیگران نتوانند ما را ببینند، ما همیشه یکدیگر را خواهیم داشت.
ستاره گفت: ماه عزیزم، زندگی واقعاً زیباست، مگر نه؟
ماه لبخندزنان گفت: کاملاً درست است. زندگی پر از زیبایی و شگفتی است.
ستاره ادامه داد: آرزو میکنم همه موجودات زنده بتوانند زیباییهای زندگی را ببینند و از آن لذت ببرند. مثل صدای باران، عطر گلها، طلوع و غروب خورشید، و لحظات خوش با عزیزان.
ماه گفت: چقدر حرف زیبایی زدی. من هم کاملاً موافقم. امیدوارم همه موجودات بتوانند زندگیای پر از صلح، مهربانی و شادی داشتهباشند.
ستاره ادامه داد: بله، اگر همه با امید به روزهای خوب و دنیایی پر از صلح و آرامش به زندگی نگاه کنیم، دنیا جای بهتری خواهدشد. حتی وقتی مشکلات پیش میآید، باید امیدوار بود که راه حلی وجود دارد.
ماه خندید و گفت: چقدر حرفهایت زیباست دوست عزیزم. من کاملاً با تو موافقم. میدانی من از این بالا میبینم که دنیا گاهی برای مردمی که بر روی زمین زندگی میکنند، سخت میشود. اما با امید داشتن و تلاش میتوان دنیای بهتری ساخت.
ستاره گفت: من آرزو میکنم همهی مردم دنیا در صلح زندگی کنند. بچهها بخندند و شاد باشند.
سپس آنها تا نزدیک صبح درباره زندگی، دوستی، امید و زیباییهای جهان هستی با هم گفتگو کردند و از حضور یکدیگر لذت بردند. آن شب پر از صمیمیت، شادی و اشتیاق به زندگی بود.
انشا درباره گفت و گو بین دو حیوان
یک روز شیری در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان خرگوشی را دید که داشت هویج میخورد.
شیر: سلام خرگوش عزیز! چطوری؟
خرگوش: سلام شیر جان! ممنون، خوبم. تو چطوری؟
شیر: من هم خوبم، مشغول قدم زدن در جنگل بودم.
خرگوش: اجازه بده کمی درباره زندگیمان در جنگل صحبت کنیم. من خیلی دوست دارم هویج و کاهو بخورم. تو چه غذاهایی دوست داری؟
شیر: من عاشق گوشت هستم! من با شکار کردن غذاهای مورد علاقه خودم را به دست میآورم. البته گاهیاوقات میوه و علف هم میخورم.
پس از اینکه شیر و خرگوش درباره غذاهای مورد علاقهشان و خاطراتشان صحبت کردند، شیر پرسید:
شیر: خرگوش عزیز، تو چطور توانستی با وجود این همه خطر در جنگل زنده بمانی؟
خرگوش: با سرعت و چابکیام توانستم از خطرات دوری کنم. مثلا یک بار که روباه دنبالم میکرد، من خیلی سریع دویدم و خودم را پشت بوتهای پنهان کردم.
شیر: چه جالب! من هم با قدرت و شجاعتم توانستم زنده بمانم.
خرگوش گفت: شیر عزیز، تو واقعاً یکی از قویترین و شجاعترین حیوانات جنگل هستی.
شیر لبخند زد و گفت: ممنون خرگوش جان! تو هم با چابکی و سرعتت میتوانی از هر خطری دوری کنی.
خرگوش: آره، من خیلی سریع میتوانم بدوم و از دست دشمنانم فرار کنم. گاهی اوقات حتی خودم هم نمیتوانم سرعتم را باور کنم!
شیر: من هم همینطور! وقتی دنبال طعمهام میدوم، احساس میکنم میتوانم با سرعت باد بدوم. البته سرعت دویدن من از تو کمتر است. اما من خیلی قویتر هستم.
خرگوش: وای آره، تو هم گاهی اوقات میتوانی خیلی سریع باشی. من که وقتی تو را دنبال خودم میبینم، واقعاً وحشت میکنم!
آنها خندیدند و بقیه روز را با صحبت درباره نقاط قوت و تواناییهای یکدیگر گذراندند.
کلام آخر
نظر شما درباره انشاهایی که خواندید چیست؟ کدام را بیشتر دوست داشتید؟ اگر شما دبیر نگارش بودید، چه نمرهای به هر کدام از این انشاها با موضوع گفتوگو میدادید؟ گفت و گوی موجودات در طبیعت مثل انشا گفت و گوی ماه و خورشید را ترجیح میدهید یا اشیاء بی جان و وسایل ساخته دست بشر را؟ نظرات و دیدگاه های خود را با ما و خوانندگان این مطلب در میان بگذارید. شما میتوانید مجموعه زیبا و متنوع انشا درباره درخت و انشا درباره بهار با لحن طنز توصیفی را نیز در ستاره بخوانید.
محمد
من از گفت و گوی بهار و زمستان و چشمه و سنگ خوشم آمد به ولی بقیه هم خوب بودند
هلنا
انشا مداد و پاکن عالی بود از نظر من البته
بدون نام
من از انشای خیالی بین مداد و پاکن خوشم امد و توانستم نمره خوبی را از این انشا به دست بیاورم
بدون نام
ب نظر من گفتگو برف و افتاب قشنگ بود
بدون نام
عالی بود
من یک. انشا درمورد گفت گو ابر و خورشید میخوام
بدون نام
عالی
رستم شیرانی
من یک انشاء با یک مقدمه و یک متن و یک نتیجه گیری درمورد گفت و گو با دیگران می خواهم
Zahra..
والا ۲۰ میدادم….خودم اصلا بلد نیستم اتشاه بنویسم….
maysam
تو انشام بلد نیستی درست بنویسی
Arsalan
سلام
انشا مداد و پاک کن خیلی خوب بود
بدون نام
عالی
مداد و پاک کن خیلی عالی بود
فاطیما
هرسه تاشون خیلی عالی بودن ممنون
محدثه
مداد و پاکن خوبه ولی بقیش
محمد
مدادوپاک کن خیلی جالب وقشنگ بود
محدڽه
انشای مدادو پاکن زیبا و جالب بود ولی کوتاه
سحر میرزایی
سلام
ببخشید انشا درباره گفت و گوی چشم و گوش نداری😭🧐🧐