ستاره | سرویس فرهنگ و هنر – با مولانا و اشعار مولانا حتما آشنایی دارید!
جلالالدین محمد رومی با نام کامل: محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی رومی در ۶ ربیعالاول سال ۶۰۴ هجری قمری در بلخ زاده شد. او از مشهورترین شاعران ایرانی پارسیگوی است و در دوران حیات به القاب «جلالالدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده میشد.
آثار او به این شرح است: مجموعه عظیم و پربار بیست و شش هزار بیتی مثنوی معنوی که حاوی تعالیم جامع عرفان نظری و عملی است. دیوان غزلیات یا کلیات شمس بیش از سی و پنج هزار بیت به فارسی، حدود هزار بیت به عربی و کمتر از دویست بیت (اغلب به ملمع فارسی ـ ترکی یا فارسی ـ یونانی) به ترکی و یونانی دارد. رباعیات به جا مانده از مولانا متضمن ۱۶۵۹ رباعی یا ۳۳۱۸ بیت است. مستدرکات و ترجیعات نیز از او به جای مانده است. علاوه بر آثار منظوم، او سه اثر منثور به نامهای فیه ما فیه، مجالس سبعه و مکتوبات تقریر نموده است.
مولانا ۵ جمادیالثانی ۶۷۲ هجری قمری در قونیه از دنیا رفت. آرامگاه او در کشور ترکیه کنونی قرار دارد.
گلچینی از زیباترین غزلیات مولانا جلال الدین رومی
بیا بیا که شدم در غم تو سودایی
درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی
عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بیطاقتم ز شیدایی
بده بده که چه آوردهای به تحفه مرا
بنه بنه بنشین تا دمی برآسایی
مرو مرو چه سبب زود زود میبروی
بگو بگو که چرا دیر دیر میآیی
نفس نفس زدهام نالهها ز فرقت تو
زمان زمان شدهام بیرخ تو سودایی
مجو مجو پس از این زینهار راه جفا
مکن مکن که کشد کار ما به رسوایی
برو برو که چه کژ میروی به شیوه گری
بیا بیا که چه خوش میخمی به رعنایی
~*~*~*~*~*~*~*~*~
بمیرید بمیرید در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید همه روح پذیرید
بمیرید بمیرید و زین مرگ مترسید
کز این خاک برآیید سماوات بگیرید
بمیرید بمیرید و زین نفس ببرید
که این نفس چو بندست و شما همچو اسیرید
یکی تیشه بگیرید پی حفره زندان
چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید
بمیرید بمیرید به پیش شه زیبا
بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید
بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید
چو زین ابر برآیید همه بدر منیرید
خموشید خموشید خموشی دم مرگست
هم از زندگیست اینک ز خاموش نفیرید
~*~*~*~*~*~*~*~*~
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و شیدا دل من بیسر و بیپا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من
مرده و زنده دل من گریه و خنده دل من
خواجه و بنده دل من از تو چو دریا دل من
عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من
بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من
آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ
چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی بیپا و سر به رقص آ
تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی
گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ
ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ
در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ
پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد ای بیهنر به رقص آ
مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ
ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من
جور مکن که بشنود شاد شود حسود من
بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را
وه که چه شاد می شود از تلف وجود من
تلخ مکن امید من ای شکر سپید من
تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربودهای مونس من تو بودهای
درد توام نمودهای غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من
~*~*~*~*~*~*~*~*~
دوش چه خوردهای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بیگنه روی بر آسمان مکن
باده خاص خوردهای نقل خلاص خوردهای
بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن
روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن
دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن
ای دل پاره پارهام دیدن او است چارهام
او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن
کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن
ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن
هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن
باده عام از برون باده عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن
از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن
ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او
در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او
شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او
بنگر یکی بر آسمان بر قله روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
ای ماه رویش دیدهای خوبی از او دزدیدهای
ای شب تو زلفش دیدهای نی نی و نی یک موی او
این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او
من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او
~*~*~*~*~*~*~*~*~
هین کژ و راست میروی باز چه خوردهای بگو
مست و خراب میروی خانه به خانه کو به کو
با کی حریف بودهای بوسه ز کی ربودهای
زلف که را گشودهای حلقه به حلقه مو به مو
عمر تو رفت در سفر با بد و نیک و خیر و شر
همچو زنان خیره سر حجره به حجره شو به شو
خامش باش و معتمد محرم راز نیک و بد
آنک نیازمودیش راز مگو به پیش او
بخشی از ترجیع بند امیر بی گزند
این ترجیع بند یکی از معروف ترین اشعار مولاناست که با هم بخشی از آن را می خوانیم.
عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی
عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی
عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو
دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه میخوانی؟
عجب حلوای قندی تو، امیر بیگزندی تو
عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی
عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها
امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی
ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی
ز بیخشمی و بیکینی، به غفران خدا مانی
زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه
زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی
زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان
همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی
به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد
چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی
یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان
ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی
دهان عشق میخندد، دو چشم عشق میگرید
که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی
مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را
گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی…