گلچینی از زیباترین اشعار شیخ بهایی

شیخ بهایی اعجوبه عصر صفوی، فقیهی بود که در ریاضیات، نجوم و شاعری تبحر داشت. شعر معروف شیخ بهایی “تا کی به تمنای وصال تو یگانه” است که توسط خوانندگان بسیاری اجرا شده است. در این مقاله مجموعه زیبایی از اشعار شیخ بهایی از جمله شعر شیخ بهایی در مورد اسم اعظم خدا و اشعار شیخ بهایی درباره خدا را گرداوری کرده‌ایم. با ما همراه ستاره باشید.

پرتره شیخ بهایی

بهاءالدین محمد بن حسین عاملی معروف به شیخ بهایی ۲۶ ذیحجه ۹۵۳ هجری قمری در بعلبک به دنیا آمد. او حکیم، فقیه، عارف، منجم، ریاضیدان، شاعر، ادیب، مورخ و دانشمند نامدار قرن دهم و یازدهم هجری بود که از ۵۳ سالگی تا آخر عمر منصب شیخ‌الاسلامی دربار شاه عباس صفوی را برعهده داشت. با گلچینی از بهترین و معروفترین اشعار شیخ بهایی همراه ما باشید.

اشعار شیخ بهایی - شعر شیخ بهایی

گلچینی از زیباترین اشعار شیخ بهایی

شعر شیخ بهایی در مورد اسم اعظم

هر که را توفیق حق آمد دلیل
عزلتی بگزید و رست از قال و قیل

عزت اندر عزلت آمد، ای فلان
تو چه خواهی ز اختلاط این و آن؟

پا مکش از دامن عزلت به در!
چند گردی چون گدایان در به در؟

گر ز دیو نفس می‌جویی امان
رو نهان شو! چون پری از مردمان

از حقیقت بر تو نگشاید دری
زین مجازی مردمان تا نگذری

گر تو خواهی عزت دنیا و دین
عزلتی از مردم دنیا گزین

گنج خواهی؟ کنج عزلت کن مقام
واستتر واستخف، عن کل الانام

چون شب قدر از همه مستور شد
لاجرم، از پای تا سر نور شد

اسم اعظم، چون که کس نشناسدش
سروری بر کل اسما باشدش

تا تو نیز از خلق پنهانی همی
لیلةالقدری و اسم اعظمی

رو به عزلت آر، ای فرزانه مرد!
وز جمیع ماسوی الله باش فرد

عزلت آمد گنج مقصود ای حزین!
لیک، گر با زهد و علم آید قرین

عزلت بی«زای» زاهد علت است
ور بود بی«عین» علم، آن زلت است

عزلت بی«عین»، عین زلت است
ور بود بی«زای» اصل علت است

زهد و علم ار مجتمع نبود به هم
کی توان زد در ره عزلت قدم؟

علم چبود؟ از همه پرداختن
جمله را در داو اول باختن

این هوسها از سرت بیرون کند
خوف و خشیت، در دلت افزون کند

«خشیة الله» را نشان علم دان!
«انما یخشی»، تو در قرآن بخوان!

سینه را از علم حق آباد کن!
رو حدیث «لو علمتم» یاد کن!

~*~*~

گر نبود خنگ مطلا لگام
زد بتوان بر قدم خویش گام

ور نبود مشربه از زر ناب
با دو کف دست، توان خورد آب

ور نبود بر سر خوان، آن و این
هم بتوان ساخت به نان جوین

ور نبود جامه اطلس تو را
دلق کهن، ساتر تن بس تو را

شانه عاج ار نبود بهر ریش
شانه توان کرد به انگشت خویش

جمله که بینی، همه دارد عوض
در عوضش، گشته میسر غرض

آنچه ندارد عوض، ای هوشیار
عمر عزیزیست، غنیمت شمار

~*~*~

همه روز روزه رفتن، همه شب نماز کردن
همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن

ز مدینه تا به مکه، به برهنه پای رفتن
دو لب از برای لبیک، به وظیفه بازکردن

به معابد و مساجد، همه اعتکاف جستن
ز مناهی و ملاهی، همه احتراز کردن

شب جمعه‌ها نخفتن، به خدای راز گفتن
ز وجود بی‌نیازش، طلب نیاز کردن

به خدا قسم که آن را، ثمر آن قدر نباشد
که به روی ناامیدی در بسته بازکردن

~*~*~

آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار
از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار

ای ساربان! خدا را، پیوسته متصل ساز
ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار

در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد
ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار

هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم
راه زیارت است این، نه راه گشت بازار

با زائران محرم، شرط است آنکه باشد
غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار

ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم
این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار

در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم
بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار

در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی
در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار

~*~*~

اشعار شیخ بهایی - شعر شیخ بهایی

← گلچینی از اشعار شیخ بهایی →

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی

بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی

بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من
خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی

دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟

ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، می‌کند گریبانی

زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی

طره پریشانش دیدم و به دل گفتم
این همه پریشانی بر سر پریشانی

خانه دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی

~*~*~

یک گل ز باغ دوست، کسی بو نمی‌کند
تا هرچه غیر اوست، به یک سو نمی‌کند

روشن نمی‌شود ز رمد، چشم سالکی
تا از غبار میکده، دارو نمی‌کند

گفتم: ز شیخ صومعه، کارم شود درست
گفتند: او به دردکشان خو نمی‌کند

گفتم: روم به میکده، گفتند: پیر ما
خوش می‌کشد پیاله و خوش بو نمی‌کند

رفتم به سوی مدرسه، پیری به طنز گفت:
تب را کسی علاج، به طنزو نمی‌کند

آن را که پیر عشق، به ماهی کند تمام
در صد هزار سال، ارسطو نمی‌کند

کرد اکتفا به دنیی دون خواجه، کاین عروس
هیچ اکتفا، به شوهری او نمی‌کند

آن کو نوید آیه «لا تقنطوا» شنید
گوشی به حرف واعظ پرگو نمی‌کند

زرق و ریاست زهد بهائی، وگرنه او
کاری کند که کافر هندو نمی‌کند

~*~*~

ای خاک درت سرمه ارباب بصارت
در تأدیت مدح تو خم، پشت عبارت

گرد قدم زائرت، از غایت رفعت
بر فرق فریدون ننشیند ز حقارت

در روضه تو خیل ملایک، ز مهابت
گویند به هم مطلب خود را به اشارت

هر صبح که روح القدس آید به طوافت
در چشمه خورشید کند غسل زیارت

در حشر، به فریاد بهائی برس از لطف
کز عمر، نشد حاصل او غیر خسارت

اشعار کوتاه شیخ بهایی

اشعار این قسمت از رباعیات، مثنویات پراکنده و قطعات شیخ بهایی برگزیده شده‌اند.

آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
وآن کس که مرا گفت نکو، خود نیکوست

حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست

✿〜✿〜✿

شیرین سخنی که از لبش جان می‌ریخت
کفرش ز سر زلف پریشان می‌ریخت

گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیه‌ای بر سر ایمان می‌ریخت

✿〜✿〜✿

ای چرخ که با مردم نادان یاری
هر لحظه بر اهل فضل، غم می‌باری

پیوسته ز تو، بر دل من بار غمیست
گویا که ز اهل دانشم پنداری

اشعار شیخ بهایی

✿〜✿〜✿

ای عاشق خام، از خدا دوری تو
ما با تو چه کوشیم؟ که معذوری تو

تو طاعت حق کنی به امید بهشت
رو رو! تو نه عاشقی، که مزدوری تو

✿〜✿〜✿

در مزرع طاعتم، گیاهی بِنَماند
در دست به جز ناله و آهی بنماند

تا خرمن عمر بود، در خواب بُدَم
بیدار کنون شدم که کاهی بنماند

✿〜✿〜✿

او را که دل از عشق مشوش باشد
هر قصه که گوید همه دلکش باشد

تو قصه عاشقان، همی کم شنوی
بشنو، بشنو که قصه‌شان خوش باشد

✿〜✿〜✿

تا منزل آدمی سرای دنیاست
کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست

خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود
سالی که نکوست، از بهارش پیداست

✿〜✿〜✿

در میکده دوش، زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست

گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت:
از میکده هم به سوی حق راهی هست

✿〜✿〜✿

یکی دیوانه‌ای را گفت: بشمار
برای من، همه دیوانگان را

جوابش داد: کاین کاریست مشکل
شمارم، خواهی ار فرزانگان را

✿〜✿〜✿

عادت ما نیست، رنجیدن ز کس
ور بیازارد، نگوییمش به کس

ور برآرد دود از بنیاد ما
آه آتش‌بار ناید یاد ما

ورنه ما شوریدگان در یک سجود
بیخ ظالم را براندازیم، زود

رخصت اریابد ز ما باد سحر
عالمی در دم کند زیر و زبر

اشعار شیخ بهایی درباره خدا

ای صاحب مسله! تو بشنو از ما
تحقیق بدان که لامکان است خدا

خواهی که تو را کشف شود این معنی
جان در تن تو، بگو کجا دارد جا

~*~*~

ای در طلب علوم، در مدرسه چند؟
تحصیل اصول و حکمت و فلسفه چند؟

هر چیز به جز ذکر خدا وسوسه است
شرمی ز خدا بدار، این وسوسه چند؟

~*~*~

عمری است که تیر زهر را آماجم
بر تارک افلاس و فلاکت، تاجم

یک شمه ز مفلسی اگر شرح دهم
چندان که خدا غنی است، من محتاجم

~*~*~

اشعار شیخ بهایی - شعر شیخ بهایی

← گلچینی از اشعار شیخ بهایی →

مخمس؛ تا کی به تمنای وصال تو یگانه 

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد

در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد

یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار

من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار

او خانه همی جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که روم پرتو کاشانه تویی تو

در میکده و دیر که جانانه تویی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو

مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید

عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید

دیوانه منم من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید

تا غنچه بشکفته این باغ که بوید
هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه

بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است ز خیل خدم توست

امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست

یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

~*~*~

اشعار شیخ بهایی - شعر شیخ بهایی - رباعی شیخ بهایی

← گلچینی از اشعار شیخ بهایی →

گزیده ای از رباعیات شیخ بهایی

دل جور تو، ای مهر گسل، می‌خواهد
خود را به غم تو متصل می‌خواهد

می‌خواست دلت که بی‌دل و دین باشم
باز آی، چنان شدم که دل می‌خواهد

~*~*~

در مزرع طاعتم، گیاهی بنماند
در دست به جز ناله و آهی بنماند

تا خرمن عمر بود، در خواب بدم
بیدار کنون شدم که کاهی بنماند

~*~*~

ای عاشق خام، از خدا دوری تو
ما با تو چه کوشیم؟ که معذوری تو

تو طاعت حق کنی به امید بهشت
رو رو! تو نه عاشقی، که مزدوری تو

~*~*~

بر درگه دوست، هر که صادق برود
تا حشر ز خاطرش علائق برود

صد ساله نماز عابد صومعه‌دار
قربان سر نیاز عاشق برود

~*~*~

مالی که ز تو کس نستاند، علم است
حرزی که تو را به حق رساند، علم است

جز علم طلب مکن تو اندر عالم
چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است

~*~*~

فردا که محققان هر فن طلبند
حسن عمل از شیخ و برهمن طلبند

از آنچه دروده‌ای، جوی نستانند
وز آنچه نکشته‌ای، به خرمن طلبند

~*~*~

در میکده دوش، زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست

گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت:
از میکده هم به سوی حق راهی هست

~*~*~

کلام آخر

علامه شیخ بهایی در حدود ۹۵ کتاب و رساله از او در سیاست، حدیث، ریاضی، اخلاق، نجوم، عرفان، فقه، مهندسی و هنر و فیزیک بر جای مانده است. از آثار او می‌توان به «کشکول»، «دیوان غزلیات»، «جامع عباسی» (در فقه)، «خلاصه الحساب»، «تشریح الافلاک» و دو مثنوی معروف «نان و حلوا» و «شیر و شکر» اشاره کرد. ویژگی مشترک اشعار شیخ بهایی میل شدید به زهد و تصوف و عرفان است. شیخ بهایی ۱۲ شوال ۱۰۳۰ هجری قمری در اصفهان درگذشت و بنابر وصیت خودش پیکر او را به مشهد بردند و در کنار آرامگاه امام علی‌بن موسی‌الرضا (ع) به خاک سپردند.

از اینکه با گلچینی از زیباترین اشعار شیخ بهایی همراه ما بودید بسیار سپاسگزاریم. نظر شما در رابطه با سبک اشعار شیخ بهایی چیست؟ چنانچه نظر و پیشنهادی در این رابطه دارید می‌توانید از طریق همه صفحه با دیگران به اشتراک گذارید.

یادتون نره این مقاله رو به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط

نظر خود را بنویسید