محمدتقی بهار ملقب به ملک الشعرای بهار ۱۸ آذر ۱۲۶۵ هجری شمسی در مشهد متولد شد. پدرش ملکالشعرای آستان قدس رضوی در زمان ناصرالدین شاه بود؛ مقامی که پس از درگذشت پدر به بهار رسید. او شش دوره نماینده مجلس شد و سالها استاد دوره دکتری ادبیات دانشسرای عالی و دانشکده ادبیات بود. به علت پیوستن به مشروطهطلبان چند بار تبعید و زندانی شد.
معروفترین آثار او دیوان اشعار، سبک شناسی، تاریخ احزاب سیاسی، تصحیح برخی از متون کهن مانند تاریخ بلعمی، تاریخ سیستان و مجملالتواریخ و القصص هستند. جالب است بدانید در میان اشعار حماسی او شعر در مورد اصفهان و شعر در مورد شیراز نیز وجود دارد. همچنین اگر با اشعار ژاله اصفهانی یکی از زنان ایرانی آشنا باشید شاید برایتان جالب باشد که این دو شاعر زمانی در نخستین کنگره شاعران ایران با هم حضور داشته اند.
یکی از معروف ترین اشعار او “مرغ سحر” است که یکی از بهترین اشعار از مجموعه شعر در مورد ظلم به حساب می آید.
گزیده بهترین اشعار ملک الشعرای بهار
به اصفهان رو که تا بنگری بهشت ثانی
به زندهرودش سلامی ز چشم ما رسانی
ببر از وفا کنار جلفا
به گل چهرگان سلام ما را
شهر با شکوه، قصر چلستون، کن گذر به چار باغش
گر شد از کفت یار بیوفا، کن کنار پل سراغش
بنشین در کریاس یاد شاه عباس بستان از دلبر می
بستان از دست وی می پی در پی تاکی تا بتوانی
جز شادی در دهر کدامست
غیر از می هرچیز حرام است
ساعتی در جهان خرم بودن بیغم بودن بیغم بودن
با بتی دلستان محرم بودن با هم بودن همدم بودن
ای بت اصفهان زآن شراب جلفا ساغری در ده ما را
ما غریبیم ای مه! بر غریبان رحمی کن خدا را
~*~*~*~
خیزید و به پای خم مستانه سر اندازید
وآن راز نهانی را از پرده براندازند
این طرح کج گیتی شایان تماشا نیست
شایان تماشا را طرح دگر اندازید
ذوق بشریت را این عشق کهن گم کرد
عشقی نو و فکری نو اندر بشر اندازید
تا عشق دگرگونی پیدا شود اندر دل
آن زلف چلیپا را در یکدگر اندازید
تا یار کهرا خواهد تا عشق کهرا شاید
خود را و حریفان را اندر خطر اندازید
تا عامه شود بیدار تا خاصه شود هشیار
اسرار حقیقت را در رهگذر اندازید
تا حقطلبان گردند از دربدری آزاد
شیخان ریایی را از در بدر اندازید
این محنت بیدردی دردی دگرست آری
گر دست دهد خود را در دردسر اندازید
گر عقل زند لافی دشنام دهید او را
وآنجا که جنون آید پیشش سپر اندازید
یک شعله برافروزید از آه دل سوزان
وانگه چو بهار آتش در خشک و تر اندازید
من نگویم که مرا از قفس آزادکنید
قفسم برده به باغی و دلم شادکنید
فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
عندلیبان! گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاباش قدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هرکه دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد کنید
شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب
یاد پروانه هستی شده بر باد کنید
بیستون بر سر راه است مباد از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
گر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محالست که آباد کنید
کنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خداداد کنید
~*~*~*~
دیگران کاشتند و ما خوردیم
شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعهای
که در آن بود مردم بسیار
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانه جوز در زمین میکاشت
که به فصل بهار سبز شود
گفت کسری به پیرمرد حریص
که: «چرا حرص میزنی چندین؟
پایهای تو بر لب گور است
تو کنون جوز میکنی به زمین
جوز ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و به بار آید
تو که بعد از دو روز خواهی مرد
گردکان کشتنت چه کار آید؟»
مرد دهقان به شاه کسری گفت:
«مردم از کاشتن زیان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند»
قصیده ای وطن من
ای خطه ایران مهین، ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
ای عاصمه دنیی آباد که شد باز
آشفته کنارت چو دل پر حزن من
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من
بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای
بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من
ای بار خدای من گر بیتو زیم باز
افرشته من گردد چون اهرمن من
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من
از رنج تو لاغر شدهام چونان کاز من
تا بر نشود ناله نبینی بدن من
دردا و دریغاکه چنان گشتی بیبرک
کاز بافتهء خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من
وانگاه نیوشند سخنهای مرا خلق
کز خون من آغشته شود پیرهن من
و امروز همیگویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من، وطن من
پیشنهاد: مجموعه شعر درباره وطن را می توانید در ستاره بخوانید.
~*~*~*~
چه بد رفتاری ای چرخ
دردا که ندیدیم وصال رخ دلدار
هجر آمد و آورد غم و محنت بسیار
خون گریه کنم تا بگشایم گره از کار
دردا که مرا خون دل و دیده قرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
وآن باغ که بودست پر از مرغ خوشالحان
امروز چرا گشت نشیمنگه زاغان
افسوس زمانی که چنان بود و چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن آهوی خوش خط و نکوخال که در دشت
گه راند سوی جوی و گهی تاخت به گلگشت
با خاطر آسوده همی رفت و همی گشت
امروز چرا طعمه شیران عرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن تخت که بُد جای کیومرث و فریدون
وان ملک که بُد وسعتش از حوصله بیرون
وان تاج که بد بر سرکیخسرو، اکنون
مطموع عدو گشت و خراب از ره کین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یاران ز حمیت به سوی مرگ دویدند
در راه شرف از سر و جان دست کشیدند
در خون خود اندر طلب فخر طپیدند
گلرنگ ز خون همه سیمای زمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
امروز ز بی حسی ما کار خرابست
بنیاد کهن سال وطن بر سر آبست
امروز مرا دیده ازین غصه پر آبست
کاین خاطر آسوده چرا زار و حزین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
یک روز وطن رشک گلستان جنان بود
اقبال من از طالع مشروطه جوان بود
آن روز مرا حال دل خسته چنان بود
امروز مرا حال دل خسته چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
خصمان ز دو جانب سوی ما رخش دوانند
بر مرگ وطن، ناخلفان فاتحه خوانند
اعدای جفاکار چرا سخت کمانند
گردون ز چه بر قصد دل ما به کمین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
بیچاره وطن خسته و آواره و فرد است
رخساره ما از غم این واقعه زرد است
ای حزب دموکرات کنون وقت نبرد است
کز سستی ما، مام وطن گوشهنشین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
تصنیف مرغ سحر
مرغ سحر ناله سر کن
داغ مرا تازهتر کن
زآه شرربار این قفس را
برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ
نغمه آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصه این خاک توده را
پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد
آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت!
شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است
ابر چشمم ژالهبار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است
شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین
جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این بیشتر کن
مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
عمر حقیقت به سر شد
عهد و وفا پیسپر شد
ناله عاشق، ناز معشوق
هر دو دروغ و بیاثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد
قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد
دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب
زارع از غم گشته بیتاب
ساغر اغنیا پر می ناب
جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن
از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن
ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پرده دلکش بزن، ای یار دلنشین!
ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینه من پرشرر شد
کز غم تو سینه من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد
~*~*~*~
تصنیف ز من نگارم…
ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من خبر ندارد
کجا رود دل که دلبرش نیست
کجا پرد مرغ که پر ندارد
امان از این عشق فغان از این عشق
که غیر خون جگر ندارد
همه سیاهی همه تباهی
مگر شب ما سحر ندارد
بهار مضطر منال دیگر
که آه و زاری اثر ندارد
جز انتظار و جز استقامت
وطن علاج دگر ندارد
ز هر دو سر، بر سرش بکوبند
کسی که تیغ دو سر ندارد
گزیده رباعیات ملک الشعرای بهار
ما درس صداقت و صفا میخوانیم
آیین محبت و وفا میدانیم
زبن بیهنران سفله ای دل مخروش
کانها همه میروند و ما میمانیم
~*~*~*~
افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست
فریاد، که فریادرسی پیدا نیست
بس لابه نمودیم و کس آواز نداد
پیداست که در خانه کسی پیدا نیست
~*~*~*~
ای کاش دلم به دوست مفتون نشدی
چون مفتون شد ز هجر مجنون نشدی
چونمجنونشد ز رنج پرخون نشدی
چون پر خون شد ز دیده بیرون نشدی
~*~*~*~
امروز نه کس ز عشق آگه چو من است
کز شکّر عشقم همه شیرین سخن است
در هر مژه من به ره خسرو عشق
نیروی هزار تیشه کوهکن است
~*~*~*~
آزادی ماست اصل آبادی ما
این است نتیجه خدادادی ما
آزاد بزی ولی نگر تا نشود
آزادی تو رهزن آزادی ما