کمالالدین علی محتشم کاشانی شاعر ایرانی قرن دهم در سال ۹۰۵ هجری قمری در کاشان زاده شد. او در عهد صفویه و معاصر با شاه طهماسب اول زیست. نام پدرش خواجه میراحمد بود.
کمالالدین در نوجوانی به مطالعه علوم دینی و ادبی معمول زمان خود پرداخت. محتشم از پیروان مکتب وقوع و از مهمترین شاعران مرثیهسرای شیعه است. محتشم با سرودن دوازده بند در مرثیه شهدای کربلا که بند اول ترکیب بند وی با بیت «باز این چه شورش است که در خلق عالم است؟/باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟» آغاز میشود، مقام والایی در مرثیه سرایی کسب کرد. مرثیه دیگری نیز در مرگ برادر جوان خود سروده که بسیار سوزناک است. دیوان محتشم شامل ترکیببندها، غزلیات، قصاید، قطعات، مثنویات و رباعیات میباشد. مجموعهای از غزلیات عاشقانه با نام «رساله جلالیه» نیز از وی باقی مانده است.
شغل اصلی محتشم بزازی و شَعربافی بود و تمام عمر خود را در کاشان زیست. او در ربیع الاول سال ۹۹۶ هجری قمری (به روایتی ۱۰۰۰ هجری قمری) درکاشان درگذشت.
گزیده زیباترین اشعار محتشم کاشانی
باز ای دل شورانگیز رو سوی کسی داری
چشم از همه پوشیده بر روی کسی داری
ای آتش دل با آن کز دست تو میسوزم
چون از تو کنم شکوه تو خوی کسی داری
هر گل که به باغ آید میبویم و میگویم
در پای تو میرم من تو بوی کسی داری
ای دل ز سجود تو محراب به تنگ آید
ورنه نظر رگویا ابروی کسی داری
بگسل ز من ای عاقل ورنه نفسی دیگر
زنجیر جنون بر پا از موی کسی داری
ای محتشم ار دهرت همسایه مجنون کرد
خوش باش که جا در عشق پهلوی کسی داری
❤♡♡♡❤
ای شمع بتان تا کی بر گرد درت گردم
پروانه خویشم کن تا گرد سرت گردم
دست همه از نخلت پرمیوه و بس خندان
گستاخ نیم کز دور گرد ثمرت گردم
من تشنه و تو ساقی هرچند ز وصل خود
محرومترم سازی مشتاقترت گردم
ناز از شکرستانت هر چند مگس راند
من بیشتر از حسرت گرد شکرت گردم
نزدیکم و نزدیکست قطع نظرم از جان
چون مانم اگر روزی دور از نظرت گردم
گر از کرمم خوانی فرش حرمت باشم
ور از نظرم رانی خاک گذرت گردم
بر موی میان هرگه از ناز کمربندی
در زیر زبان صدره گرد کمرت گردم
سوی دل بی رحمت از شست دعا شبها
هم خود فکنم ناوک هم خود سپرت گردم
ای شاه گداپرور من محتشمم آخر
گوشی به سؤالم دار چون گرد درت گردم
❤♡♡♡❤
ای صبا درد من خسته به درمان برسان
یعنی از من بستان جان و به جانان برسان
نامه ذره به خورشید جهانآرا بر
تحفه مور به درگاه سلیمان برسان
عذر کم خدمتی بنده به مولا کن عرض
آستان بوسی درویش به سلطان برسان
شرح افتادگی من چو شنیدی برخیز
در خرام آی و به آن سرو خرامان برسان
سر به سر قصه احوالم اگر گوش کند
زود بر گرد و به من مژده احسان برسان
ورنه بنشین و به قانون شفاعت پیشش
نامه آغاز کن و قصه به پایان برسان
نامه گر کار به جائی نرساند زنهار
تو به فریاد رس او را و به افغان برسان
از پی روشنی دیده احباب آنجا
بوی پیراهنی از مصر به کنعان برسان
محتشم باز به عنوان وفا مشهور است
قصه کوتاه کن و نامه به عنوان برسان
❤♡♡♡❤
گوش کردن سخنان تو غلط بود غلط
رفتن از ره به زبان تو غلط بود غلط
از تو هر جور که شد ظاهر و کردم من زار
حمل بر لطف نهان تو غلط بود غلط
من بینام و نشان را به سر کوی وفا
هرکه میداد نشان تو غلط بود غلط
با خود از بهر تسلی شب یلدای فراق
هرچه گفتم ز زبان تو غلط بود غلط
تا ز چشم تو فتادم به نظر بازی من
هر کجا رفت گمان تو غلط بود غلط
در وفای خود و بدعهدی من گرچه رقیب
خورد سوگند به جان تو غلط بود غلط
محتشم در طلبش آن همه شب زنده که داشت
چشم سیاره فشان تو غلط بود غلط
❤♡♡♡❤
این منم کز عصمت دل در دلت جا کردهام
این منم کز عشق پاک این رتبه پیدا کردهام
این منم کز پاکبازی چشم هجران دیده را
قابل نظاره آن روی زیبا کردهام
این منم کز عین قدرت دیده اغیار را
بینصیب از توتیای خاک آن پا کردهام
این منم کز صیقل آئینه صدق و صفا
در رخت آثار مهر خود هویدا کردهام
این منم کز رازداری گوش حرف اندوز را
مخزن اسرار آن لعل شکرخا کردهام
این منم کز پرسشت با صحت و عمر ابد
ناز بر خضر و تغافل بر مسیحا کردهام
این منم کاندر حضور مدعی چون محتشم
هرچه طبعم کرده خواهش بیمحابا کردهام
❤♡♡♡❤
اشعار عاشقانه محتشم کاشانی
با تو آن روز که شطرنج محبت چیدم
ماتی خود ز تو در بازی اول دیدم
هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند
آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرأت چو هوس تاخت به جولانگه عشق
من رخ از عرصه راحتطلبی تابیدم
استخوانبندی شطرنج جهان کی شده بود
صبح ابداع که من مهر تو میورزیدم
هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد
عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم
آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست
بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم
فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط
شاه عشق آمد و من خانه خود برچیدم
محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من
پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
جهانآرا شدی چون ماه و ننمودی به من خود را
چو شمع ای سیمتن زین غصه خواهم سوختن خود را
بیا بر بام و با من یک سخن زآن لعل نوشین کن
که خواهم بر سر کوی تو کشتن بیسخن خود را
من از دیوانگی تیغ زبان با چرخ خواهم زد
تو عاقل باش و بر تیغ زبان من مزن خود را
به من عهدی که در عهد از محبت بستهای مشکن
به بد عهدی مگردان شهره ای پیمانشکن خود را
در آغوش خیالت میطپم، حالم چهسان باشد
اگر بینم در آغوش تو ای نازکبدن خود را
ورم صد جامه بر تن چون کنم شبهای تنهائی
تصور با تو در یک بستر ای گل پیرهن خود را
کنم چون محتشم طوطی زبانیها اگر بینم
بگرد شکرستان تو ای شیریندهن خود را
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
ای فلک خوش کن به مرگ من دل یار مرا
دلگران از هستیام مپسند دلدار مرا
ای اجل چون گشتهام بار دل آن نازنین
جان ز من بستان و بردار از دلش بار مرا
ای زمانه این زمان کز من دلش دارد غبار
گرد صحرای عدم گردان تن زار مرا
ای طبیب دهر چون تلخ است از من مشربش
شربت از زهر اجل ده جان بیمار مرا
ای سپهر اکنون که جز در خواب کم میبینمش
منت از خواب عدم به چشم بیدار مرا
ای زمین چون او نمیخواهد که دیگر بیندم
از برون جا در درون ده جسم افگار مرا
محتشم دلدار اگر فرمان به قتل من دهد
بر سر میدان عبرت نصب کن دار مرا
شعرهای کوتاه محتشم کاشانی
روزی که دلم خیال ابروی تو بست
وز ناز به من نمودی آن نرگس مست
تیری ز کمانخانه ابروی تو جست
در سینه من تا پر و سوفار نشست
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
این عید حضور خان چو ملک افروزست
عید که و مه مبارک و فیروزست
کاشان به خود ار بنازد امروز بجاست
چون عید بزرگ کاشیان امروزست
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
سلاخ که آدمیکشی شیوه اوست
چون ریزش خون دوست میدارد دوست
گر سر ببرد مرا نپیچم گردن
ور پوست کند مرا نگنجم در پوست
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
در بزم حکیمان ز می شورانگیز
نی تاب نشستن است و نی پای گریز
از بهر من تنگ سراب ای ساقی
مینا به سر پیاله کجدار و مریز
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
آن ماه که در خوبی او نیست خلاف
ور مهر منیر خوانمش نیست گزاف
در خلوت خواب او فلک دانی چیست
چادر شب زرنگار بالای لحاف
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
من درمانده کز بیرون این در
به آن صیاد جان بودم گمان بر
ز شست شوق تیری خورده بودم
که تا در میگشودم مرده بودم
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
از لطف تو سهل است کرم ورزیدن
چشم از گنه بیگنهان پوشیدن
دعوی نکنم که بیگناهم اما
دارم گنهی که میتوان بخشیدن
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
ای شیخ که هست دایم از نخوت تو
در طعنه آلایش من عصمت تو
گر عفو خدا کم بود از طاعت تو
دوزخ ز من و بهشت از حضرت تو
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
در کعبه قدم نهادهام وای به من
دور از ره دین فتادهام وای به من
از وسوسه عشق مسلمان سوزی
اسلام ز دست دادهام وای به من
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
آن شوخ که چشم مردمی دارم ازو
گفتم به نظاره کام بردارم ازو
نادیده رخش تمام رفتم از کار
وز نیم نفس تمام شد کارم ازو
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
نیست چون حسن تو بر تخته هستی رقمی
این چه حسن است بنازم قلم بیچون را
آن چنان تشنه وصلم که کسی باشد اگر
تشنه آب به یکدم بکشد جیحون را
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
هرگز از زلف کجت بیپیچ و تابی نیستم
صید این دامم از آن بیاضطرابی نیستم
من که صد پیغام گستاخانهات دادم هنوز
درخور ارسال عاشقکش جوابی نیستم
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
با این همه زهد ای بت، در عشق تو نزدیکست
کز مستی و بدنامی بر خویش نهم نامی
گر کار تو در پرهیز پر پیش نمیآید
در وادی رسوائی من پیش نهم گامی
ای بسته زبان از خشم خود گو که نمیباید
با این همه تلخیها شیرینی دشنامی
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
این ترکیب بند مشهور ۱۲ بند دارد. مجله ستاره سه بند از زیباترین های این ترکیب بند را به شما تقدیم میکند.
باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند
گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین
پرورده کنار رسول خدا حسین
⚑⚑⚑
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی
وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه
سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت
یک شعله برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان
سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک
جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست
عالم تمام غرقه دریای خون شدی
گر انتقام آن نفتادی بروز حشر
با این عمل معامله دهر چون شدی
آل نبی چو دست تظلم برآورند
ارکان عرش را به تلاطم درآورند
⚑⚑⚑
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد
شور و نشور و واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند
هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید
هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت ز یاد رفت
چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد
بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان
بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بیاختیار نعره هذا حسین او
سر زد چنانکه آتش از او در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعه الرسول
رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
این کشته فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی
دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت
از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات
کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه
خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد
بنیاد صبر و خانه طاقت خراب شد…
⚑⚑⚑
گلچینی از رباعیات محتشم
ای کرده قدوم تو سرافراز مرا
وز یک جهتان ساخته ممتاز مرا
از خاک مذلتم چو برداشتهای
یک باره نگهدار و مینداز مرا
❆❆❆
ای شمع سرا پرده شاهنشاهی
سرگرم تو ذرات ز مه تا ماهی
گر پرده ز چهره افکنی برخیزد
بانگ از عرب و عجم که ماهی ماهی
❆❆❆
ای بی تو چو هم دم به من خسته نموده
آیینه که بینم این تن غم فرسود
آمد به نظر خیالی اما آن نیز
چون نیک نمود جز خیال تو نبود
❆❆❆
ای قصر بلند آسمان پیش تو پست
خلقت همه زیردست از روز الست
بر تافته روزگار دستم به جفا
دریاب و گرنه میرود کار ز دست
❆❆❆
این آب که شعلهوش ز جا میخیزد
وز میل به ذیل باد میآویزد
ماناست به اشگ محتشم کز تف دل
میجوشد و از درون برون میریزد
تک بیتهای ناب از محتشم کاشانی
گفتم اقرار به عشق تو نمیکردم کاش
گفت اقرار چو کردی، دگر انکار مکن
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
هردم کَنَم صد کوه غم در بیستون عشق تو
من سختجان دیگرم نسبت به فرهادم مده
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن
گفت اگر یار منی شکوه ز آزار مکن
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
من بودم و دلی و هزاران شکستگی
آن هم به زلف پرشکنت رفتهرفته رفت
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد
دگر زحمت مکش جانا که تیرت بر نشان آمد
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
محتشم رسوا شد از عشق و سری بیرون نکرد
رشته تدبیر از پیراهن صد چاک او
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
بسته است ره سرایت از بس
افتاده بر آستان خریدار
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
همچو تیر از نظر آن سرو چو خواهد رفتن
قامت محتشم از غصه کمان خواهد شد
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
جان شکیبنده را صبر به جانان رساند
محتشم خسته را درد به درمان رسید
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
زلیخا بر تلف گردیدن اوقات خود گِریَد
به روز حشر اگر بیند رخ فرخنده فال تو
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
با وجود آنکه یک نازش به صد جان میخرم
کرده استغنای عشقم بینیاز از ناز او
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
چون شدم صیدت به گیسوی خودت در بند کن
تا ابد با خود به این قیدم قویپیوند کن
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
تو چون با جور خوش داری خوشا عمر ابد کز تو
کشم بار جفا تا زنده باشم بار منت هم
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
من نه آنم کز تو پیوند محبت بگسلم
بند بندم گر به تیغ قهر چون نی میکنی
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
گفته بودی میکنم با محتشم روزی وفا
شاه خوبان وعده کردی و وفا کی میکنی
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
الهی محتشم چشم خیانت گر کند سویت
به پیش ناوک خشم تو چشم او نشان باشد
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
شود مجنون ز لیلی، منفعل فرهاد از شیرین
چو با مهر تو سنجد داور محشر وفای من
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
گفت امشب صبر کن چندان که در خواب آیمت
صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
بلاگزینی ما اختیاری ما نیست
خدا نداده دل عافیتگزین ما را
〜〜〜◆◆◆〜〜〜
همان بهتر که باشم محتشم در کنج تنهائی
که با هرکس دمی همدم شدم از من به جان آمد