سلمان هاراتی یکی از شاعران معاصر است که در سرودن اشعار خود، از اشعار سهراب سپهری و اشعار فروغ فرخزاد تاثیر گرفته است. کتابهای دربردارنده شعرهای ویژه بزرگسالان سلمان «از آسمان سبز» و «دری به خانه خورشید» هستند. مجموعه دیگر او «از این ستاره تا آن ستاره» در حوزه شعر نوجوان است. همچنین «مجموعه کامل شعرهای سلمان هراتی» در دهه هشتاد به چاپ رسید. سلمان هراتی، جزو پانزده شاعر برگزیده بیست سال شعر جنگ است که در سال ۱۳۷۹ معرفی شد.
در ادامه مجموعه زیبایی از اشعار سلمان هراتی را خواهید خواند.
گزیده بهترین اشعار سلمان هراتی
دلم گرفته از این روزها دلم تنگ است
میان ما و رسیدن هزار فرسنگ است
مرا گشایش چندین دریچه کافی نیست
هزار عرصه برای پریدنم تنگ است
اسیر خاکم و پرواز سرنوشتم بود
فرو پریدن و در خاک بودنم ننگ است
چگونه سر کند اینجا ترانه خود را
دلی که با تپش عشق او هماهنگ است؟
هزار چشمه فریاد در دلم جوشید
چگونه راه بجوید که رو به رو سنگ است
مرا به زاویه باغ عشق مهمان کن
در این هزاره فقط عشق، پاک و بی رنگ است
✿•❀••✿
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت
بسیار بود رود در آن برزخ کبود
اما دریغ، زَهره دریا شدن نداشت
در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
حتی علف اجازه زیبا شدن نداشت
گم بود در عمیق زمین شانهی بهار
بیتو ولی زمینهی پیدا شدن نداشت
دل ها اگر چه صاف، ولی از هراس سنگ
آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت
چون عقدهای به بغض فرو بود حرف عشق
این عقده تا همیشه سر وا شدن نداشت
✿•❀••✿
دیروز اگر سوخت ای دوست غم برگ و بار من و تو
امروز میآید از باغ بوی بهار من و تو
آن جا در آن برزخ سرد در کوچه های غم و درد
غیر از شب آیا چه میدید چشمان تار من و تو؟
دیروز در غربت باغ من بودم و یک چمن داغ
امروز خورشید در دشت آیینهدار من و تو
غرق غباریم و غربت با من بیا سمت باران
صد جویبار است اینجا در انتظار من و تو
این فصل فصل من و توست فصل شکوفایی ما
برخیز با گل بخوانیم اینک بهار من و تو
با این نسیم سحرخیز برخیز اگر جان سپردیم
در باغ میماند یا دوست گل یادگار من و تو
چون رود امیدوارم بی تابم و بی قرارم
من میروم سوی دریا جای قرار من و تو
✿•❀••✿
اگر چه عمر تو در انتظار میگذرد
دل فقیر من! این روزگار میگذرد
بهار فرصت خوبی است گل فشانی را
به میهمانی گل رو بهار میگذرد
چه مانده ای به تماشای تیرگی و غبار
همیشه هست غبار و سوار میگذرد
تمام چشمه دلان از کنار ما رفتند
اگر نه سنگدلی جویبار میگذرد
دلی که شوق رهایی در اوست ای دل من
بدون واهمه از صد حصار میگذرد
✿•❀••✿
شعرهای نو سلمان هراتی
ای كاش درختی باشم
تا همه تنهایان
از من پنجرهای كنند
و تماشا كنند در من
كاهش دلتنگی شان را
اگر این گونه بود
پس دلم را
به سمت دست نخورده ترین قسمت آسمان میبردم
تا معبر
بكرترین عطرها باشم
كه تاكنون هیچ مشامی نبوییده باشد
و قاب تصویر های متحرک
از خیال سبز در باغ آسمان
كه قویترین چشمها آن را
رصد نمیتوان كرد
ای كاش درختی باشم
تا از من دریچهای بسازند
و از آن خورشید را بنگرند
كه حرارت و بزرگی را
ازپیشانی مردی وام گرفت
كه خانهای داشت
كوچكتر از دو گام كه برداری
ای كاش مرا تا خدا وسعت دهند
تا نشان دهم
انسان یعنی
چهل سال آیینهوار زیستن
من تصویرهایی دارم از سكوت كه در بیابانش
واژه ها لالند و كلمه ها كوچک
بروز سكوت
در جنگل كلمه
چگونه آیا؟
ای كاش پنجرهای باشم!
✿•❀••✿
صبح شد…
چشم بگشای که خورشید شِکُفت…
باز کن پنجره را با دمِ صبح،
باید از خانهی دل گَرد پریشانی رُفت!
✿•❀••✿
من دستهای مهربانم را
به تو میبخشم
و در این بخشش
جز درک عشق گمشدهام
هیچ نمیخواهم
من و دلم
تماممان را به تو میبخشیم
تا حس زنده بودن خود را
که در نگاه معلوم یک مرد
در بخشش تمام به تو بازیابیم
من پاهایم را
در جسم فسرده خاک میکارم
و آب را
در عطش کویر
زمزمه میکنم
و در این بخشش
معرفتی است
که من آن را
با هستی
و با زیبایی آن لحظه
که مرگ پس آن میآید
آشتی میدهم
✿•❀••✿
در خیابان کسانی هستند که به آدم نگرانی تعارف میکنند
اما من که دغدغه خوشبختیام نیست
به شادی این خوشبختهای کوچک میخندم
پس میآیم با زنبیلهایی از ترانه و آویشن
و مردانی را سلام میدهم
که تو را در تنفس خود دارند
و یک لبخند تو را
به هزار بار عافیت محض
ترجیح میدهند
کسانی که از هم میپرسند:
«چگونه هنوز هم زنده ایم؟»
نشاط سرودهایم را حفظ میکنم
و ترانههایم را از زیبایی میآکَنَم
و با تمام حنجرههای صبور
آواز میخوانم
نشاط سرودهایم را حفظ میکنم
میان آفتاب و مردم راه میروم
و ترانههایم را که از امید سرشارند
در جیبشان میریزم
در سبدهای خالیشان
در دلشان
و دفتر لبخندهایم را
با مردم کوچه و خیابان
ورق میزنم
با کودکان امسال
مردان سالهای دیگر
که منشور تحقّق آفتاب را
در سر انگشتان خویش دارند
کودکانی روشن
کودکانی از پشت آفتاب
از صلب سخاوتمند بهار
کودکانی که هر پنجشنبه عصر
در بهشت شهیدان
آینده وطنم را به شور مینشینند
کودکانی که مسیر بهار را تعیین میکنند
نشاط سرودهایم را حفظ میکنم
و ترانه هایم راز آب و آفتاب پر میکنم
برای بهاری که هست
برای بهاران در راه
نشاط سرودهایم را حفظ میکنم
با تمام حنجره های تشنه
فریاد میزنم:
تحقق آفتاب حتمی است
پرندگان میآیند
✿•❀••✿
سلام بر آنها که در پنهان خویش
بهاری برای شکفتن
دارند…
✿•❀••✿
اشعار کوتاه سلمان هراتی
سجادهام كجاست؟
میخواهم از همیشه این اضطراب برخیزم
این دل گرفتگی مداوم شاید
تأثیر سایه من است
كه این سان گستاخ و سنگوار
بین خدا و دلم ایستادهام
سجادهام كجاست؟
✿•❀••✿
جهان، قرآن مصور است
و آیهها در آن
به جای آن که بنشینند، ایستادهاند
درخت یک مفهوم است
دریا یک مفهوم است
جنگل و خاک و ابر
خورشید و ماه و گیاه
با چشمهای عاشق بیا
تا جهان را تلاوت کنیم
✿•❀••✿
شب فرو میافتد
و من تازه میشوم
از اشتیاق بارش شبنم
نیلوفرانه
به آسمان دهان باز میكنم
ای آفریننده شبنم و ابر
آیا تشنگی مرا پایان میدهی؟
تقدیر چیست؟
میخواهم از تو سرشار باشم
✿•❀••✿
کنار شب میایستم
چشم بر شمد سورمهای آسمان میاندازم
ستارهها
با نخ نور گلدوزی شدهاند
و من میشنوم زمزمه درختان را:
ـ چه ملایمت خنکی!
من آبستن یک شکوفهام
که همین تابستان گلابی میشود
کنار شب میایستم
شب از تو لبریز است
من در دو قدمی تو
در زندان فراق گرفتارم
✿•❀••✿
دنیا آتشکده موقتی است
تا من و تو
در آن بنشینیم
نه عبوس
که چون ققنوس
دوباره شدن را
و به امید دیداری در ناکجا
مرا این معنی
با غروب مأنوس کرده است
✿•❀••✿
دلا چندی است صحرایی شدی تو
رفیق خوب تنهایی شدی تو
بگو آن دورها با کی نشستی
که مثل گل تماشایی شدی تو
خلاصهای از زندگینامه سلمان هراتی
سلمان هراتی با نام اصلی سلمان قنبر هراتی در فروردینماه سال ۱۳۳۸ در روستای مزردشت از توابع تنکابن در استان مازندران به دنیا آمد. در خانوادهای معمولی که شغلشان کشاورزی بود؛ نه آنطور که گفتهاند، خیلی مذهبی یا خیلی فقیر. مقطع ابتدایی را در همان روستا گذراند و برای مقطع متوسطه به شهر خرمآباد تنکابن رفت و به طور شبانه در رشته ادبی مشغول به تحصیل شد و به صورت همزمان در یک مغازه خرازی کار میکرد.
در سال ششم متوسطه به دلیل بیماری روحی که در اثر یک حادثه به آن دچار شد، مردود شد. بعد از آن به تهران عزیمت کرد و در یک بیمارستان مشغول به کار شد و همزمان موفق به اتمام تحصیلات متوسطه شد. این اتفاقات مصادف با وقوع انقلاب بود. سلمان برای انجام خدمت وظیفه راهی اصفهان شد و دوران خدمت را در آنجا سپری کرد. پس از سربازی در رشته هنر دانشگاه تربیت معلم پذیرفته و دوباره رهسپار تهران شد. محیط دانشگاه و آشنایی با دوستان و همکلاسیها و فضای هنری موجود بر او بسیار تأثیر گذاشت. در همین سالها بود که با اهالی حوزه هنری که چند جوان علاقهمند به هنر و ادبیات بودند، آشنا شد که به واقع یکی از تأثیرگذارترین وقایع زندگی وی بود، چرا که او را به گفته خودش به صورت حرفهای وارد این وادی کرد.
او با علاقه زیاد در جلسات شعر حوزه حاضر میشد. پس از پایان دانشگاه برای چند سال اول خدمت به مناطق محروم فرستاده شد که قرعه سلمان به یکی از روستاهای شهر لنگرود در استان گیلان افتاد. علیرغم تلاش زیاد برای انتقال به تنکابن، این امر میسر نشد و سلمان به همراه دو تن از دوستانش که آنها نیز تنکابنی بودند و مانند او در دانشکده هنر درس خوانده بودند، مشغول به تدریس در روستاهای گیلان شد. سلمان تمام این دو سال را بین لنگرود، تنکابن و تهران در رفتوآمد بود، یعنی بچههای مدرسه، بچهها و خانواده خودش و بچههای حوزه.
سلمان هراتی در عصر جمعه نهم آبانماه سال ۱۳۶۵ در سن ۲۷ سالگی در راه رفتن به مدرسه در تصادف دو مینیبوس با یکدیگر در شهر رودسر جان سپرد. آرامگاه وی در حوالی شهر تنکابن واقع شده است.