گزیده ای از بهترین اشعار بیدل دهلوی
خامشی در پرده سامان تکلمکرده است
از غبار سرمه آوازی توهم کرده است
بیتوگر چندی درین محفل به عبرت زندهایم
بر بنای ما چو شمع آتش ترحمکرده است
تا خموشی داشتیم آفاق بیتشویش بود
موج این بحر از زبان ما تلاطمکرده است
از عدم ناجسته شوخیهای هستی میکنیم
صبح ما هم در نقاب شب تبسمکرده است
معبد حرص آستان سجده بیعزتیست
عالمی اینجا به آب رو تیممکرده است
هیچکس مغرور استعداد جمعیت مباد
قطره راگوهر شدن بیرون قلزمکرده است
خامطبعان ز فشار رنج دهر آزادهاند
پختگی انگور را زندانی خمکرده است
غیبت ظالمگزندشکم میندیش از حضور
نیش عقرب نردبانها حاصلاز دمکرده است
سحرکاریهای چرخ از اختلاط بینسق
خستگی اطوار مردم راسریشم کرده است
آن تپشکز زخم حسرتهای روزی داشتیم
گرد ما را چون سحرانبارگندمکرده است
اینگلستان، غنچهها بسیار دارد، بوکنید
در همینجا بیدل ما هم دلیگمکرده است
✿•❀•✿
رمز آشنای معنی هر خیرهسر نباشد
طبع سلیم فضل است ارث پدر نباشد
غفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مایل
بر دیده سخت ظلم است گر گوش کر نباشد
افشای راز الفت بر شرم واگذاربد
نگشاید این گره را دستی که تر نباشد
بر آسمان رسیدیم راز درون ندیدیم
این حلقه شبهه دارد بیرون در نباشد
خلق و هزار سودا ما و جنون و دشتی
کانجا ز بیکسیها خاکی به سر نباشد
چین کدورتی هست بر جبهه نگینها
تحصیل نامداری بیدردسر نباشد
امروز قدر هرکس مقدار مال و جاه است
آدم نمیتوان گفت آنرا که خر نباشد
در یاد دامن او ماییم و دل تپیدن
مشت غبار ما را شغل دگر نباشد
نقد حیات تاکی در کیسه توهم
آهی که ما نداربم گو در جگر نباشد
آن به که برق غیرت بنیاد ما بسوزد
آیینهایم و ما را تاب نظر نباشد
پیداست از ندامت عذر ضعیفی ما
شبنم چه وانماید گر چشم تر نباشد
گردانده گیر بیدل اوراق نسخه وهم
فرصت بهار رنگست رنگ اینقدر نباشد
✿•❀•✿
بر اهل فضل دانش و فنگریه میکند
تا خامه لب گشود سخن گریه میکند
پر بیکسیم کز نم چشم مسامها
هرچند مو دمد ز بدن گریه میکند
در پیری از تلاش سخن ضبط لبکنید
دندان دمی که ریخت دهن گریه میکند
عقل از فسون نفس ندارد برآمدن
بیچاره است مرد چون زن گریه میکند
اشکی که مهر پروردش در کنار چشم
چون طفل بر زمین مفکن گریه میکند
ای قطره غفلت از نم چشم محیط چند
از درد غربت تو وطن گریه میکند
تیمار جسم چند عرق ریز انفعال
تعمیر بر بنای کهن گریه میکند
هنگامه چه عیش فروزمکه همچو شمع
گل نیز بی تو بر سر من گریه میکند
شبنم درین بهار دلیل نشاط نیست
صبحیست کز وداع چمن گریه میکند
بیدل به هرکجا رگ ابری نشان دهند
در ماتم حسین و حسنگریه میکند
✿•❀•✿
من نمیگویم زیان کن یا به فکر سود باش
ای ز فرصت بیخبر در هر چه باشی زود باش
در طلب تشنیع کوتاهی مکش از هیچکس
شعله هم گر بال بی آبی گشاید دود باش
زیب هستی چیست غیر از شور عشق و ساز حسن
نکهت گل گر نهای دود دماغ عود باش
از خموشی گر بچینی دستگاه عافیت
گفتگو هم عالمی دارد نفس فرسود باش
راحتیگر هست در آغوش سعی بیخودیست
یک قلم لغزش چو مژگانهای خوابآلود باش
مومیایی هم شکستن خالی از تعمیر نیست
ای زیانت هیچ بهر دردمندی سود باش
خاک آدم، آتش ابلیس دارد درکمین
از تعین هم برآیی حاسد و محسود باش
چیست دل تا روکش دیدار باید ساختن
حسن بیپروا خوشست آیینهگو مر دود باش
زین همه سعی طلب جز عافیت مطلوب نیست
گر همه داغست هر جا شعله آب آسود باش
نقد حیرتخانه هستی صدایی بیش نیست
ای عدم نامی به دست آوردهای موجود باش
بر مقیمان سرای عاریت بیدل مپیچ
چون تو اینجا نیستی گوهر که خواهد بود باش
✿•❀•✿
بالی از آزادی افشاندم قفس پیما شدم
خواستم ناز پری انشاکنم مینا شدم
صحبت بیگفتگویی داشتم با خامشی
برق زد جرئت لبی واکردم و تنها شدم
صد تعلق در طلسم وهم هستی بستهاند
چشم واکردم به خویش آلوده دنیا شدم
آسمان با من صفایی داشت تا بودم خموش
نالهای کردم غبار عالم بالا شدم
از سلامت نوبهار هستیم بویی نداشت
یک نقاب رنگ بر روی شکستن وا شدم
صبح آهنگی ز پیشاپیش خورشید است و بس
گرد جولان توام در هرکجا پیدا شدم
الفت فقرم خجل دارد زکسب اعتبار
خاکساری گر گرفتم صورت دنیا شدم
جام بزم زندگی گر باده دارد در هواست
عیشها مفت هوس من هم نفس پیما شدم
مایه گفتار در هر رنگ دام کاهش است
چونقلم آخر بهخاموشی زبانفرسا شدم
در تحیر از زمینگیری نگه را چاره نیست
این بیابان بسکه تنگی کرد نقش پا شدم
بیدل از شکر پریشانی چسان آیم برون
مشتخاکی داشتم آشفتم و صحرا شدم
✿•❀•✿
چشم وا کن شش جهت یارست و بس
هر چه خواهی دید، دیدارست و بس
سبحه بر زنار وهمی بستهاند
اینگره گر واشود تارست و بس
گر بلند و پست نفروشد تمیز
از زمین تا چرخ هموارست و بس
هر نفس صد رنگ بر دل میخلد
زندگانی نیش آزارست و بس
چند باید روز بازار هوس
چینیات را مو شب تارست و بس
باغ امکان نیست آگاهی ثمر
جهل تا دانش جنون کارست و بس
مبحث سود و زیان در خانه نیست
شور این سودا به بازارست و بس
کاری از تدبیر نتوان پیش برد
هر که در کار است، بیکارست و بس
دود نتوان بست بر دوش شرار
چون ز خود رستی نفس بارست و بس
جهل ما بیدل به آگاهی نساخت
نور بر ظلمت شب تارست و بس
✿•❀•✿
چشمیکه ندارد نظری حلقه دام است
هر لبکه سخن سنج نباشد لب بام است
بیجوهری از هرزه دراییست زبان را
تیغیکه به زنگار فرورفت نیام است
مغرور کمالی ز فلک شکوه چه لازم
کار تو هم از پختگی طبع تو خام است
ای شعله امید نفس سوخته تا چند
فرداست که پرواز تو فرسوده دام است
نومیدیام از قید جهان شکوه ندارد
با دام و قفس طایر پرریخته رام است
کی صبح نقاب افکند از چهرهکه امشب
آیینه بخت سیهم درکف شام است
نی صبر به دل ماند و نه حیرت به نظرها
ای سیل دل و برق نظراین چه خرام است
مستند اسیران خم وپیچ محبت
در حلقه گیسوی تو ذکر خط جام است
بگذر ز غنا تا نشوی دشمن احباب
اول سبق حاصل زرترک سلام است
گویند بهشت است همان راحت جاوید
جاییکه به داغی نتپد دل چه مقام است
چشم تو نبسته است مگر گفت و شنودت
محو خودی ای بیخبر افسانه کدام است
بیدل بهگمان محو یقینم چه توانکرد
کم فرصتی از وصلپرستان چه پیام است
✿•❀•✿
شعر بیدل دهلوی نکته سنجی
نیست ایمن از بلا هر کس به فکر جستجوست
روز و شب گرداب را ازموج، خنجر برگلوست
در تماشایی که ما را بار جرات دادهاند
آرزو در سینه خار است و نگه در دیده موست
جادهٔ کج رهروان را سر خط جانکاهیست
باعث آشوب دل ها پیچ و تاب آرزوست
آنچه نتوان داد جز در دست محبوبان دل است
وانچه نتوان ریخت جز در پای خوبان آبروست
بر فریب عرض جوهر گرد پرکاری مگرد
آینه بیحسن نتوان یافتن تا سادهروست
حسن بیرنگیست در هرجا به رنگی جلوهگر
در دل سنگ آنچه میبینی شرر در غنچه بوست
غیر حیرت آبیار مزرع عشاق نیست
چون رگ یاقوت اینجا ریشه درخون نموست
بیفنا نتوان به کنه معنی اشیا رسید
آینه گر خاککردد با دو عالم روبروست
در عبادتگاه ما کانجا هوس را بار نیست
نقش خویش از لوح هستی گر توان شستن وضوست
خار و خس را اعتباری نیست غیر از سوختن
آبروی مزرع ما برق استغنای اوست
غفلت ما پردهدار عیب بینایی خوشست
چاک دامان نگه را بستن مژگان رفوست
چون زبان خامه بیدل درکف استاد عشق
باکمال نکتهسنجی بیخبر از گفتگوست
✿•❀•✿
اشعار کوتاه از بیدل دهلوی
در عالمیکه با خود رنگی نبود ما را
بودیم هرچه بودیم او وانمود ما را
مرآت معنی ما چون سایه داشت زنگی
خورشید التفاتش از ما زدود ما را
پرواز فطرت ما، در دام بال میزد
آزادکرد فضلش از هر قیود ما را
اعداد ما تهیکرد چندانکه صفرگشتیم
از خویشکاست اما بر ما فزود ما را
اشعار عاشقانه از بیدل دهلوی
عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را
از گداز دل دهد روغن چراغ طور را
عشق چونگرم طلب سازد سر پرشور را
شعله افسرده پندارد چراغ طور را
بینیازی بس که مشتاق لقای عجز بود
کرد خال روی دست خود سلیمان مور را
از فلک بیناله کام دل نمیآید به دست
شهد خواهی آتشی زن خانه زنبور را
از شکستدل چهعشرتهاکه برهم خورد و رفت
موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را
آرزومند ترا سیرگلستان آفت است
نکهتگل تیغ باشد صاحب ناسور را
سوختن در هرصفت منظور عشق افتادهاست
مشرب پروانه ز آتش نداند نور را
صاف و دردی نیست در خمخانه تحقیق لیک
دار بالا برد شور نشئه منصور را
گر دلی داری تو هم خونساز و صاحبنشئه باش
میشدن مخصوص نبود دانه انگور را
درطریق نفع خودکس نیست محتاج دلیل
بیعصا راه دهن معلوم باشد کور را
خوشنما نبود به پیری عرضانداز شباب
لافگرمی سرد باشد نکهتکافور را
برامید وصل مشکل نیست قطع زندگی
شوق منزل میکند نزدیک، راه دور را
نغمه همه درنشئه پیمایی قیامت میکند
موج می تار است بیدلکاسه طنبور را
✿•❀•✿
گل به سر، جام به کف، آن چمن آیین آمد
میکشان مژده، بهار آمد و رنگین آمد
طبعم از دست زبانسوز تبی داشت چو شمع
عاقبت خامشیام بر سر بالین آمد
نخل گلزار محبت ثمر عیش نداد
مصرع آه همان یأس مضامین آمد
حیرتم بیاثر از انجمن عالم رنگ
همچو آیینه ز صورتکده چین آمد
حاصل این چمن از سودن دستم گل کرد
به کف از آبلهام دامن گلچین آمد
هیچکس از غم اسباب نیامد بیرون
بار نابسته این قافله سنگین آمد
چه خیالست سر از خواب گران برداریم
پهلوی ما چو گهر در تهی بالین آمد
چون نفس سر به خط وحشت دل میتازیم
جاده در دامن این دشت همان چین آمد
باز بیروی تو در فصل جنون جوش بهار
سایه گل به سرم پنجه شاهین آمد
خون به دل، خاک به سر، آه به لب، اشک به چشم
بیجمال تو چهها بر من مسکین آمد
بیدل آسودهتر از موج گهر خاک شدیم
رفتن از خویش چه مقدار به تمکین آمد
✿•❀•✿
افتادهام به راهت چون اشک بیروانی
مکتوب انتظارم شاید مرا بخوانی
از ساز حیرت من مضمون ناله درباب
گرد نگاه دارد فریاد ناتوانی
آنجا که عشق ریزد آیینهٔ تحیر
روشنتر از بیانها مضمون بیزبانی
یا اضطراب اشکی یا وحشت نگاهی
تاکی به رنگ مژگان پرواز آشیانی
از رفتن نفسها آثار نیست پیدا
نقش قدم ندارد صحرای زندگانی
دریای عشق و ساحل ای بیخبر چه حرفست
تا قطره دارد اینجا توفان بیکرانی
تا چند سنگ راهت باشد غبار هستی
از وحشت شرر کن نقش سبکعنانی
در عالمی که نقدش مصروف احتیاجست
ابرام میفروشی چندان که زنده مانی
تا طبع دون نسازد مغرور اختیارت
ناکردن است اولی کاری که میتوانی
بی صید دیدهٔ دام مخمور مینماید
قد دو تاست اینجا خمیازهٔ جوانی
خمخانهٔ تمنا جامی دگر ندارد
مفتست بیدماغی گر نشئه میرسانی
بیدل غبار آهی تا رنگ اوج گیرد
از چاک سینه دارم چون صبح نردبانی
✿•❀•✿
عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را
ازگداز دل دهد روغن چراغ طور را
عشق چونگرم طلب سازد سر پرشور را
شعلهٔ افسرده پندارد چراغ طور را
بینیازی، بسکه مشتاق لقای عجز بود
کرد خال روی دست خود سلیمان مور را
از فلک بینالهکام دل نمیآید به دست
شهد خواهی آتشی زن خانهٔ زنبور را
از شکست دل چه عشرتها که برهم خورد و رفت
موی چینی شام جوشاند از سحر فغفور را
آرزومند ترا سیر گلستان آفت است
نکهت گل تیغ باشد صاحب ناسور را
سوختن در هر صفت منظور عشق افتاده است
مشرب پروانه از آتش نداند نور را
صاف و دردی نیست در خمخانهٔ تحقیق لیک
دار بالا برد شور نشئهٔ منصور را
گر دلی داری، تو هم خون ساز و صاحب نشئه باش
می شدن مخصوص نبود دانهٔ انگور را
در طریق نفع خود کس نیست محتاج دلیل
بی عصا راه دهن معلوم باشد کور را
خوشنما نبود به پیری عرضانداز شباب
لافگرمی سرد باشد نکهتکافور را
برامید وصل مشکل نیست قطع زندگی
شوق منزل، میکند نزدیک، راه دور را
نغمه همه درنشئه پیمایی قیامت میکند
موج می تار است بیدلکاسهٔ طنبور را
✿•❀•✿
بهگلشنیکه دهم عرض شوخی او را
تحیرآینهٔ رنگ میکند بو را
خموشگشتم و اسرار عشق پنهان نیست
کسی چه چارهکند حیرت سخنگو را
سربریدههماینجا چوشمع بیخواباست
مگر به بالش داغی نهیم پهلو را
ندانم از اثرکوشش کدام دل است
که میکشند به پابوس یارگیسو را
چه ممکن است نگرددکباب حیرانی
نمودهاند به آیینه جلوة او را
به سینه تا نفسی هست، مشق حسرتکن
امل به رنگکشیدهست خامهٔ مو را
غبار آینهگشتی، غبار دل مپسند
مکن به زشتی روجمع، زشتی خورا
اگر به خوان فلک فیض نعمتی میبود
نمینمود هلال استخوان پهلو را
دمی به یاد خیال تو سر فرو بردم
به آفتاب رساندم دماغ زانو را
گرفته است سویدا سواد دل بیدل
تصرفیست درین دشت چشم آهو را
✿•❀•✿
افتاده زندگی بهکمین هلاک ما
چندانکه وارسی به سر ماست خاک ما
ذوق گداز دل چقدر زور داشتهست
انگور را ز ریشه برآورد تاک ما
بردیم تا سپهر غبار جنون چو صبح
برشمع خنده ختم شد ازجیب چاک ما
تاب و تب قیامت هستی کشیدهایم
ازمرگ نیست آن هه تشویش و باک ما
کهسار را ز نالهٔ ما باد میبرد
کس را به درد عشق مباد اشتراک ما
قناد نیست مائده آرای بزم عشق
لذت گمان مبرکه زمخت است زاک ما
پست و بلند شوخی نظاره هیچ نیست
مژگان بس است سر بهسمک تاسماک ما
آخربهفکرخویش فرورفتن است وبس
چون شمعکنده استگریبان مغاک ما
صیقل مزن بر آینهٔ عرض انفعال
ای جهد خشککن عرق شرمناک ما
بیدل ز درد عشق بسی خونگریستی
ترکرد شرم اشک تو دامان پاک ما
خلاصهای از زندگی بیدل دهلوی
ابوالمعانی میرزا عبدالقادر بیدل فرزند میرزا عبدالخالق مشهور به بیدل دهلوی در سال ۱۰۵۴ هجری قمری در ساحل جنوبی رودخانه «گنگ» در شهر عظیمآباد پتنه (هند) به دنیا آمد و بیشتر عمر خود را در شاه جهانآباد دهلی به عزت و آزادی زندگی کرد و با اندیشههای ژرف آثار منظوم و منثور خود را ایجاد نمود. وی اصلاً از ترکان جغتایی بدخشان بود.
بیدل در بیشتر علوم حکمی تبحر داشت و با طریقه صوفیه نیز آشنا بود. او ابتدا «رمزی» تخلص میکرد تا این که بنا به گفته یکی از شاگردانش هنگام مطالعه گلستان سعدی از مصراع «بیدل از بی نشان چه جوید باز» به وجد آمد و تخلص خود را به «بیدل» تغییر داد. او در سال ۱۰۷۹ هجری قمری به سیاحت پرداخت و سرانجام، در سال ۱۰۹۶ هجری قمری در دهلی سکنی گزید.
در آثار بیدل مانند اشعار طالب آملی هم دوره و هم سبک خود، و اشعار صابر همدانی هم سبکش در دوره معاصر، افکار عرفانی با مضامین پیچیده، استعارات، و کنایات بههم آمیخته، و خیالپردازی و ابداع مضامین تازه با دقت و موشکافی زیادی همراه گردیدهاست. در نظم و نثر سبکی خاص دارد، و از بهترین نمونههای سبک هندی بهشمار میآید. شفیعی کدکنی در کتاب شاعر آیینهها در مورد بیدل میگوید: «بیدل را باید نماینده تمام عیار اسلوب هندی بهشمار آوریم.»
بیدل به ویژه در کشور افغانستان، بخشی از سین کیانگ چین و تاجکستان و ازبکستان محبوبیت بسیار دارد. کلیات بیدل در هنگام حیات خودش نیز تدوین شده بود و تعداد اشعار او را قید نموده که نظماً و نثراً آثار بیدل را نودونه هزار بیت میداند و از آن جمله شماره غزلیات را پنجاه و چند هزار ضبط کردهاست. به جز غزلیات، کلیات بیدل شامل ترکیببند، ترجیعبند، قصاید، قطعه، رباعیات، و مخمسات، مثنوی عرفات، طلسم حیرت، طُور معرفت، و محیط اعظم، چهار عنصر، رقعات، و نکات را دربرمیگیرد.
بیدل روز پنجشنبه چهارم صفر سال ۱۱۳۳ هجری قمری در دهلی از دنیا رفت و در صحن خانهاش، در جاییکه خودش تعیین کرده بود، دفن گردید. تحقیقات نشان میدهد که پیکر بیدل بعد از دفن موقت در صحن خانهاش، به وسیله مریدان و ارادتمندان و بازماندگان خاندانش، به وطن اصلی او افغانستان انتقال داده شده، و مزار وی در هند نیست. مزاری که در دهلی به نام بیدل شهرت داده شده، جعلی میباشد.
فرشاد
زیبا بود